#بفرمایید اینم داستان نذرسیب 🍎 شماره ۱۲ یک واحداز یک مجتمع بزرگ رو خریده بودیم. منتها از بد روزگار؛ خونه ما دوبار قولنامه خورده بود وما نمیدونستیم. مدتها درگیراین قضیه بودیم. آخه...همه پس اندازا رو که دادیم هیچ. وام هم برداشتیم. همسرم یک کارکن ساده در اداره پست هست وحقوق ناچیزی میگیره فقط کفاف مخارجمان رامیداد. حقیقت پس اندازش هم ارث پدریش بود. هرچه دویدیم تا بلکم سرنخی پیداکنیم تا حداقل پولمان رابگیریم نشد... (با اینکه ارزش پولمان خیلی کمترشده بود ولی بازهم راضی بودیم). در اوج نا امیدی سپری میکردیم که به مراسم دهه کرامت دعوت شدم. اونجا خانومی رو دیدم و نمیدونم چرا باب درد دلم بازشد. اون خانوم گفت: من بچم توی سرش خون لخته شده بود هرجارفتم گفتن باید ببری تهران نیازبه عمل سخت داره منم شرایط نداشتم ؛دوستم شهیدبرزگر رو به من معرفی کرد(که اونم خیلی مشکلش حادبود وزندگیش داشت ازهم می پاشید وبواسطه شهیدبه زندگی برگشته بود) منم ازش چله نذرسیب روپرسیدم ۴۰روز برای شهید زیارت عاشوراخوندم. بعداز ۳ماه ؛ فروشنده به شوهرم زنگ زدوگفت: چون شما خریدار اول بودین واحدبرای شما... اون بنده خدای دیگه روهم قراره قسطی پولشوبدم. باورم نمیشدولی همچی درست شد... سیبهارو به همسایه ام که یتیم داشت دادم. الحمدالله..