6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عروسى_خوبان
🌷بعد تفحص شهدای منطقهی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ….
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ.
ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش.
زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟!
🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ.
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن.
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است.
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبريد؟ بابامو كجا میبريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد.
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید.
🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده....
عاقد: برای بار سوم میپرسم؛
عروس خانوم وکیلم؟
صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛
😊 گفت: با اجازه پدرم، بله....
#راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد
سید حمزه حسینی
🆔 @shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایی_که_با_اره_قطع_کردند!!😢
🌷مچ پایش تیر خورده و به تدریج عفونت کرده بود. آنقدر زیاد بود که پزشکان عراقی تصمیم گرفتند پایش را قطع کنند. او را به اتاق عمل بردند. یکی از بچههای اهواز به عنوان مترجم با او رفت. مترجم بعداً اینگونه تعریف کرد: «وقتی او را روی تخت خواباندند، منتظر شدم که برای تزریق آمپول بیهوشی بیایند. لحظاتی بعد....
🌷لحظاتی بعد عراقیها آمدند، اما با شگفتی دیدم که آنها درحالیکه پوزخند میزنند، دست و پای او را بستند و رفتند. دقایقی بعد، چند نفر دیگر آمدند درحالیکه اره در دست داشتند. انگار میخواستند چوبی را از تنه درخت قطع کنند. شروع کردند به بریدن، اصلاً به فریادها و بیهوش شدنهای او اعتنا نمیکردند.»
🌷در نهایت، پای او را از مچ قطع کردند. چند روز بعد هم پایش عفونت کرد. بار دیگر سر و کله آنها پیدا شد و کمی بالاتر را بریدند. باز هم عفونت کرد و باز، کمی بالاتر. دوست مظلوم ما توانش را از دست داده بود. او اگرچه از دست عراقیها رهایی یافت، اما جبران ضعفهای او امکان پذیر نبود.
#راوی: آزاده سرافراز جمشید عباس دشتی
❌❌ برای امنیت وطن، ارزشش رو داره اگه جانی فدا بشه یا دستی قطع بشه یا سانت سانت پایی بریده بشه!
#امنیت اتفاقی نیست.
خونهاجاریست.هنوز ازشام بلا
شهیدمی آورند تا بماند نام و راه علی ع
شهدا...التماس دعا
🆔@ShahidBarzegar65
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#گمنام
🌷مادر یکی از شهدای مفقود الاثر به مشهد مقدس مشرف مى شود و از محضر امام هشتم (علیه السلام) تقاضا میکند که فرزندش برگردد پس از توسل؛ همان شب خواب مى بيند نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است.
🌷بلافاصله با شیراز تماس تلفنی مى گيرد؛ به ایشان می گويند: بلی فرزندت پیدا شده و هم اکنون او را آورده اند. آن عزیز یک غوّاص بود که پیکرش در ساحل اروند رود پیدا شد.
🌷ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم، باید دوباره آن ها را جستجو کنیم، بیابیم ....
📚 کرامات شهدا، صفحه ٣٣
#راوی: سردار باقرزاده
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بهترین_سوغاتی 💕
🌷جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمیگشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیهی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید.» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهيد؟»
🌷گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
#راوی: رزمنده دلاور علی زمانی
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9370
#اسارت دختران ایرانی در اردوگاه عراق...
🌼یک روز اسرای عنبر با اتفاقی در اردوگاه روبرو شدند که هم تعجب و هم غیرت آنها را به درد آورد.
از ظهر گذشته بود که خودرویی وارد اردوگاه شد، به همه داخلْ باشْ دادند،
کسی حق نگاه کردن از پشت پنجره به بیرون را نداشت ولی هرطور بود این خبر بین بچهها پخش شد.
🍀 از در پشتی آن خودرو، چهار اسیر زن پیاده شدند همه با تعجب نگاه میکردیم که این اسرای زن در اینجا و در دست این نامردان چه میکنند؟ چگونه اسیر شدهاند؟ پاسخ این پرسشها، ذهن ما را به خود مشغول کرده بود.
🌼با آمدن این چهار خواهر غم بزرگی بر دلمان نشست، میدانستیم که اسارت برای آنها و خانوادههایشان چندین برابر از ما سختتر است؛
زیرا آنها دختران جوانی بودند که اسیر دست دشمن شدند.
🍀کسانی که به هیچ قانونی پایبند نبودند، ولی ما که دائماً، مستقیم و غیرمستقیم آنها را زیر نظر داشتیم،
با گزارش گرفتن از حال و نیاز آنها، به وسیله نوشته هایی که در مکانهای خاص، دسترسی به آنها را ممکن میساخت، از مقاومت، صلابت و پاکدامنی آنها مطمئن بودیم.
🌼آنها در طبقه بالای آسایشگاه ما اقامت داشتند و ما دائم موظب بودیم که کدام سرباز به آن۹جا رفت و آمد دارد.
اگر کمترین سوءظنی به یکی از سربازان داشتیم فوراً به مسئول و فرمانده خود اطلاع میدادیم تا به فرمانده عراقی برساند.
🍀عراقیها خوب میدانستند که ما نسبت به این چهار خواهر بسیار حساس هستیم، سربازانی که مسئول حفاظت از آنها بودند، خوب میدانستند که اگر کمترین حرکتی خلاف مرام ما انجام دهند، برای آنها خیلی بد میشود!
🌼 سربازان بعثی کاملاً مواظب بودند که به هیچ وجه اسیر دیگری،
جز آنهایی که خودشان انتخاب کرده اند، با آنها ارتباطی برقرار نکند.
🍀ما برای اینکه از وضعیت آنها مطلع شویم، مکانهایی مانند دستشویی و شکافهای دیوار را مشخص کرده بودیم و با قرار دادن شیءی یا کاغذی،
از احوالشان مطلع میشدیم.
🌼 تنها چند نفر از اسرای کم سن و سال را مسئول این کار قرار دادیم.
هر وقت عرصه بر ما تنگ میشد، حضور آنها در اسارت به ما روحیه میداد و ما را آرام میکرد.
🍀هرگاه کارد به استخوان میرسید،
به خود میگفتیم:
«آیا با وجود چهار دختر در اسارت،
ابراز خستگی و ضعف معنی دارد؟»
#راوى: جانباز و آزاده سرافراز محمدحسین چینی پرداز که از شهر دزفول در جبهههای جنگ حضور یافت و در نخستین روز از نوروز سال «۶۱» اسیر شد.
📚 کتاب "شصت و یک" خودنوشت راوى
┅https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10290