🕊قبل از عید 98 بود که خواب دیدم اطراف خیمهای شلوغ و پر رفت و آمد است،
میگفتند: هر کسی شهید دارد و برنگشته است سراغش را از آنجا میگیرد،
🕊رفتم داخل خیمه، پیرمردی با چهره نورانی لیستی در دست داشت زود رفتم کنارش تا سراغ علی را از او بگیرم،
گفتم: حاج آقا؟ منم شهید دارم که هنوز برنگشته،
🕊 با مهربانی نگاهی به من انداخت، گفت: اسمش چیه گفتم: علی، علی آقایی .
یک لحظه یاد پسوندت افتادم گفتم: حاج آقا، اسمش هست علی آقایی حمل آباد!
🕊دوباره نگاهی به لیست توی دستش انداخت، پشت روی صفحه را نگاه کرد، نبود، برگ دوم را دید،
بعد نگاهی به من انداخت گفت: آره اسمش اینجاست،
🕊 پرسیدم: پس کی میاد؟!
گفت: معلوم نیست هر وقت نوبتش برسه!
شهید #علی_آقایی🕊🌹
راوی: همسر شهید
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
بدون اینکه چیزی بگه بلند شد برام آب آورد. نه اون حرفی زد نه من.
حرف رفتن رو پیش کشید و گفت:
منم میخوام برم سوریه...
خشکم زد، باورم نمی شد در حالی که تنها چند ماه از ازدواجمون گذشته، چنین تصمیمی بگیره. سکوتم رو شکستم و زود عکس العمل نشون دادم:
- تو نباید بری علی!
-چرا؟!
-چون ما تازه ازدواج کردیم هنوز یه سال نشده علی...
ما برا بچهمون اسم انتخاب کردیم.
داریم خونمون رو درست می کنیم.
این همه برنامه برا زندگیمون داریم.
-اجباریه خانوم (اینو گفت که چیزی نتونم بگم)
-خب این دفه نرو، دفعه بعد میری.
امسال اولین بهاریه که قراره باهم عید دیدنی بریم و سفره هفت سین بندازیم.
نه گذاشت نه برداشت گفت:
«خانم میخوای از زن هایی باشی که روز عاشورا نذاشتن شوهراشون به یاری امام حسین علیه السلام بره؟»
دیگه چیزی واسه حرف زدنم نذاشت.
ماتم برده بود و دهانم خشک خشک.
باز گفت:
تو اجازه بده برم، منم عوضش اگه شهید بشم و لایق بهشت باشم و اگه اجازه شفاعت یه نفرو داشته باشم قول شرف میدم اون یه نفر هیچ کس نباشه جز تو...
شهید #علی_آقایی🌷
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11277