#قسمت ۲۴(اینم خاطره سفارشی شما)
📝اولین پیراهن مشکی🖤
🌷آن سال ماه محرم؛محمد پنج ساله بود ؛ خاطرم هست شب اولی که از مسجد بر میگشت حالش بسیار گرفته بود.
از او دلیل ناراحتی اش را پرسیدم
🌷محمد خودش را در آغوشم انداخت و با گریه گفت:مادر!
من هم دوست دارم مانند بزرگترها لباس مشکی بپوشم😢
🌷گفتم شهر رفتن کار مشکلی است، ولی قول میدهم تا سال بعد ان شاء الله برايت لباسی مشکی تهیه کنم
محمد کمی نگاهم کرد و پرسید:
مادر....نامت چیست؟
گفتم :فاطمه ....چطور؟
🌷سرش را پایین انداخت و گفت:
یعنی من پسر فاطمه ام،
امام حسین هم پسر حضرت فاطمه...؟!
🌷 امشب شیخ روستا می گفت :
مادر امام حسین (ع) پیراهنی برایش دوخته،
خوش به حالش !
کاش مادرمن هم پیراهنی برایم میدوخت.
🌷با این جمله محمد؛جگرم آتش گرفت با خود میگفتم:
حالا که پسرم خواسته به جایی دارد
من چرا مانع کارش شوم ؟!
برای همین وقتی همه خوابیدند
از جا برخاستم به سراغ صندوقچه چوبی رفتم
🌷به زحمت چادر مشکی کهنه ام را پیدا کردم و پس از برش زدن پیراهنی مشکی برایش دوختم .
خیلی شوق و اضطراب داشتم..
شوق ازاینکه توانستم خواسته اش را اجابت کنم.
اضطراب از اینکه نکند اندازه اش نباشد؛ یا از دوختم ایرادبگیرد و ذوقش سردشود.
🌷با این حال فردا شب وقتی آماده رفتن به مسجد میشد
صدایش زدم و پیراهن مشکی را نشانش دادم.
🌷غافلگیر شده بود،
از خوشحالی زبانش بند آمده بود.
با ذوق پیراهن را بر محمدم پوشاندم و خدا را شکر کردم که قواره تنش شده بود.
🌷اصلا فراموش نمی کنم
محمد تا چند لحظه مثل پروانه دورم می چرخید و مرا می بوسید و تشکر می کرد.
واین اولین پیراهن مشکی جگرگوشه ام بود.
🌷خاطرات کودکی شهیدمحمدعلی برزگر
📚کتاب ازقفس تاپرواز
🕊روایتگر: مادرشهید
👌نشر آزاد
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9865