#عاشقانه
🌸 شهادت؛ خانوادگی قشنگتره...
روایتی عاشقانه از زوجی که با هم شهید شدند
🌼#ازدواج|محمدابراهیم موسیپسندی ۲۱ساله و مرضیهعاملی ۲۰ساله بود؛ که نشستند سر سفرهی عقد... ازدواجی که شروعِ یک زندگیِ عاشقانه، اما کوتاه بر روی زمین بود
🌼#گریه|ابراهیم مجاهد بود و ازدواج؛ مانعِ حضورش در جبهه نشد. مرضیه هم که تحمل دوری از همسرش رو نداشت؛ شروع کرد به گریه... بعدها ابراهیم براش نوشت: من آن گریهی تو در آخرین دیدارمان را فراموش نمیکنم. نبین که در ظاهر گریه نکردم؛ اما در دل اشک ریختم، تا تو ناراحت نشوی... من تو را از ته قلب میخواهم و تنها یک دیدارت، دنیایی تازه و دیگر به من میدهد.
🌼#جهاد_با_هم|ابراهیم به همسرش گفت: تو هم با من بیا بریم جبهه. مرضیه هم قبول کرد و باهاش به پادگان شهید بهشتی اهواز رفت. ابراهیم توی نامهای بعدها برا مرضیه نوشت: دلم میخواست که تو در کنارم باشی؛ و به خداوند تبارک و تعالی عرض میکردم که ای مولای من! و ای آقای من! من برای خدمت به تو عیالم را هم به منطقه آوردم، تا شاهد تلاش بیشتر من باشی...
🌼#سرباز_مهدیعج|مرضیه توی نامهای برا ابراهیم نوشت: خوشحالم که همسرِ سربازِ امام زمان(عج) هستم... ابراهیم هم در جوابش نوشت: سرباز امام زمان(عج) اون بسیجیه که جمجمهاش رو به حق عاریه میده.
🌼#عروج|کمتر از ۴ماه از پیوند عاشقانهی اونا بر روی زمین میگذشت؛ تا اینکه ۹ اردیبهشت ۶۲ دوشادوشِ هم؛ در جادهی آبادان-خرمشهر شهید؛ و با هم به بهشت رسیدند
🆔@ShahidBarzegar65
__________
🍃ای شهید...
در خاکریز های #جبهه، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی، ناله سردادی و #عاشق شدی.هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است. برایمان #کمیل بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های مسجد
🍃با سوز دلت #ظلمت_نفسی بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده ایم. نادما منکسرا را برایمان #گریه کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم.
🍃هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت. روضه #حضرت_زهرا بخوان. برایمان از #در_سوخته بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم. بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو. شاید در #توبه به رویمان باز شد
🍃از وصیت مادر به دختر و #پیراهن_کهنه بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی #گودال. اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های #علی تاب بیاریم..
🍃نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر، یکی با دست های قلم شده،یکی #اربا_اربا یکی با پهلوی شکسته و#بازوی_کبودهمچون خودت
🍃 درسنگرِ مناجاتت،روضه مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبودکرد و پهلویت را شکافت وتو بازهم به #مادر اقتدا کردی.
🍃این#عشق پایان ندارد.
سنگ مزارت ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده، نشانه ای است برای هر #زائر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه ای برای تو بخواندحاجت بگیرد. سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن
🌺به مناسب بزرگداشت فرمانده #محمدرضا_تورجی_زاده
✍️ #طاهره بنایی
.
#داستان شهدایی🔵..
یه لات بود توی مشهدبنام رضا...
هم سگ خرید و فروش میکرد،
هم دعواهاش حسابی... بود!!
یه روز داشت میرفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن ... که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش میکنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت : ”فکر کردی خیلی #مَردی؟!“
- رضا گفت: بروبچهها که اینجور میگن.....!!!
+چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!
به #غیرتش برخورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه...!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای #دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن :
”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به #فحش دادن (فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمیکنه، یه دفعه سرش داد زد : ”آهای #.... با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله #عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
- رضا گفت: داشتم میرفتم بیرون که #سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
+ چمران : ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
... چمران و آقا رضا تنها تو سنگر .....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیدهای، چیزی؟!!
+ شهید چمران : چرا؟!
- رضا : من یه عمر به هرکی #بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
+ شهید چمران :
اشتباه فکر میکنی....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با #خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکی رو داشتی که هِی بهش بدی میکردی
ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …
رضا جا خورد! ....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار #گریه میکرد! تو گریههاش میگفت:
یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟
اذان شد.
رضا #اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمینافتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
بهبه!!
یه #توبه و #نماز واقعی !!
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/16791