💐 #امام_خامنه_ای
🔴فریادهای مدرس، برقی در آسمانِ تاریک و ظلمانی
♦️امام خامنه ای: «[ایران] در دورهی حکومتهای قاجاری و بعد #پهلوی، تبدیل شد به حکومت عقبافتادهىِ دستنشاندهىِ فقیرِ ضعیفِ توسریخور. این، در تاریخ ما اتفاق افتاد. گناهش به گردن کیست؟ در درجه اول به گردن آن زمامداران فاسد و بی کفایت است، که وابسته هم شدند؛ وقتی سیاستهای استعماری #غرب وارد میدان شد، وابسته هم شدند...
♦️در خلال این صد، صد و بیست سالی که بخش آخر آن دوران سخت تا امروز. گذشته، وجدانهای بیدار و شخصیتهای بزرگی پیدا شدند که هشدارهایی دادند؛ برقهایی در آسمان تاریک و ظلمانىِ زندگىِ این کشور جهاندند که روشنیهایی به وجود آمد؛ بیداریهایی به وجود آمد... [یک نمونهاش] فریادهای مرحوم آیتالله #مدرس در صحن #مجلس ملی آن روز در مقابلهی با #رضاخان و دیگران و دیگران، در مقابله با آن قرارداد خائنانهای که آن روز داشتند میبستند که همهی کشور را تحویل #انگلیسها بدهند. اینها برقهایی در این فضا روشن کرد؛ دلها را روشن کرد، عزمها را محکم کرد. #نهضت به وسیلهی پیشروان این فکر شروع شد.» ۱۳۸۶/۰۲/۱۹
http://l1l.ir/2nom
🔳 #روایت_تاریخی: ایستادگی علمایی چون شهید مدرس در مقابل #استبداد و #استعمار در ایران
✅به شهدای #گمنام و #مدافعان_حرم شهرستان آران و بیدگل بپیوندید👇
📲 کانال ایتا
💐شهدای گمنام و مدافعان حرم💐
https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
#شهیدانه •°🕊🌱
شہیدگنجۍخطاببهشہیدآوینےگفت:
حاجمرتضی..!
دیگهبابشہادتهمبستہشد..
شہیدآوینےدرجوابگفت:
نہبرادر
شہادتلباستکسایزۍاست
ڪهبایدتنآدمبهاندازهآندرآید
هروقتبهسایزاینلباسِتڪسایزدرآمدی..
پروازمیڪنی..
مطمئن باش...!♥️
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
[آنهاڪســانۍاند ڪھ خدا
قلبهاشان رابراۍ تقـــوا امتحانڪرده(:♥️]
عکاس:سید حسن احسانی راد
#شهید_آوینی
#راهیان_نور #شمالغرب #غرب #یادمان #تمرچین #حاج_عمران #پیرانشهر
#روز #منظره #درخت #یادمان #بازی_دارز #کوه
#عمودی #صبح
✅کانال#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم شهرستان آران و بیدگل💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🔴فریادهای مدرس، برقی در آسمانِ تاریک و ظلمانی
♦️امام خامنه ای: «[ایران] در دورهی حکومتهای قاجاری و بعد #پهلوی، تبدیل شد به حکومت عقبافتادهىِ دستنشاندهىِ فقیرِ ضعیفِ توسریخور. این، در تاریخ ما اتفاق افتاد. گناهش به گردن کیست؟ در درجه اول به گردن آن زمامداران فاسد و بی کفایت است، که وابسته هم شدند؛ وقتی سیاستهای استعماری #غرب وارد میدان شد، وابسته هم شدند...
♦️در خلال این صد، صد و بیست سالی که بخش آخر آن دوران سخت تا امروز. گذشته، وجدانهای بیدار و شخصیتهای بزرگی پیدا شدند که هشدارهایی دادند؛ برقهایی در آسمان تاریک و ظلمانىِ زندگىِ این کشور جهاندند که روشنیهایی به وجود آمد؛ بیداریهایی به وجود آمد... [یک نمونهاش] فریادهای مرحوم آیتالله #مدرس در صحن #مجلس ملی آن روز در مقابلهی با #رضاخان و دیگران و دیگران، در مقابله با آن قرارداد خائنانهای که آن روز داشتند میبستند که همهی کشور را تحویل #انگلیسها بدهند. اینها برقهایی در این فضا روشن کرد؛ دلها را روشن کرد، عزمها را محکم کرد. #نهضت به وسیلهی پیشروان این فکر شروع شد.» ۱۳۸۶/۰۲/۱۹
http://l1l.ir/2nom
🔳 #روایت_تاریخی: ایستادگی علمایی چون شهید مدرس در مقابل #استبداد و #استعمار در ایران
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
پیام امام به گورباچف.pdf
حجم:
345.2K
🔴متن کامل پیام تاریخی امام خمینی(ره) به میخائیل گورباچف(رییس اتحاد جماهیر شوروی سابق) در تاریخ 11 دی 1367
🔴امام خمینی(ه) : با پناه بردن به #غرب نمیتوانید #مشکلات_اقتصادى خود را حل كنيد؛ آنها خودشان گرفتارند
♦️پیام تاریخی امام خمینی(ره) به گورباچوف: اگر بخواهيد گرههای كور اقتصادى خود را با پناه بردن به کانون سرمايهدارى غرب حل كنيد، نهتنها دردى از جامعۀ خويش را دوا نكرده ايد، كه ديگران بايد بيايند و اشتباهات شما را جبران كنند؛ چرا كه امروز دنياى غرب هم در همين مسائل، البته به شكل ديگر، و نيز در مسائل ديگر گرفتار حادثه است.
📚صحیفۀ امام، ج21،ص220
┏━━━━🕊🇮🇷🦋━━━┓
📲@shahid_AranandBidgol
┗━━━━ 💐🌹🌸━━━
📚 #کتاب
🤲 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
🎬 #قسمت ۱ و ۲
🗓 یک شنبه : ۱۵ تیر ماه ۱۴۰۴
🇮🇷 #از_روزی_که_رفتی
✍ نویسنده؛ سَنیه منصوری
✍مقدمه
تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨
امروز که #دنیا درگیر و دار نبردِ بیسرانجام ِ قدرت است،...
امروز که #غرب دست در دست اشرار داده و #امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است،....
امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،...
و برای #حفظ همین #امنیت، همین آرامش، همین خندهها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
««آیه»»قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛
««آیه»»
قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیمهای
بسیاری برایش ماند.
قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند....
قصهی زنانی که بالِ
پروازِ مردانشان میشوند و...
بهشت همین نزدیکیهاست.....
بسم الله الرحمن الرحیم
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند.
در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیمالجثهاش تکیه داده و کاپشن
موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود،
کسی به او توجهی نداشت؛
انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!"
مرد شصت سالهای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود.
صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایهای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛
لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
_سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
+سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
_هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبهرویش دوخت و تکرار کرد:
+بیام تو ماشین شما؟!
_خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت:
_اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
_«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا»
حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
«آیه» در خاطراتش غرق شده بود....
و صدایی نمیشنید.صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد:
🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟
🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش....
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت:
_بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود.....
💚ادامه دارد....