🇵🇸#امام_خامنه_ای: تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد بشود
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید حسن طهرانی مقدم:
اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتما غریبیم.
#شهدا
#وعده_صادق
#ایران_قوی
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
💔اگر شهید شدم، دنبال جنازه ی من نیایید؛ از خدا خواستهام همه ی وجودم در راه اسلام فدا شود.
✍🏻فرازی از وصیتنامه شهید محمد نامی
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#ارتش_قهرمان
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
articles-2659-rasme asheghi - rasool najafiyan.mp3
4.65M
میرن شهیدا ولی از اونها
راه و رسمشون به جا می مونه
🎙رسول نجفیان
#شهید
#ایران_قوی
#وعده_صادق
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
ای مـــردم، دنيــا پركاهی ارزش ندارد زياد سنگ دنيــا را بـہ دل نزنيد،
زياد حرص دنيا را نخوريد،
فڪر آخـــرت باشيم
اعمال خــود را در نظر بگيريم ببينيم آيــا با اين اعمال می تــوانيم در روز قيامت روبرروے پيغمبر بايستيم روبـــروے ائمه اطهار و شهدا بايستيم
#انقلابیون
#شهیدعزیز
#شهیدسلمان_ایزدیار
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📔 #بخوانید | #کتاب_شهدایی
📚عنوان: زندگی زیر پرچم داعش
🔻شاید متفاوتترین کتابی باشد که تا به حال درباره بحران سوریه، داعش و «جنگ جهانی» موجود در این کشور نوشته شده است، کتابی که طعم تلخ زندگی در پایتخت داعش را به خواننده میچشاند.
✍نویسنده: وحید خضاب
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
.
.
زیرپایتانرانگاهکنید
رویخونچهکسانیپایمیگذارید
وراهمیروید؟
فردایقیامتچگونهمیخواهید
جوابگوباشید؟
خونشهداراپایمالنکنید...!
#شهیدمسلماسدیرازی🪴
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
- شهدشیرینشهــٰادتروکسانیمیچشند
کهشهدشیرینگنــاهرونچشند . .🚶🏻♂️!!!
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
•
رفاقت رو باید
از شهدا یاد گرفت...
عارفانه و عاشقانه
برای از دست دادن
رفیق شهیدش نوشت:
به همگی برادران عزیز!
برای شما در سختترین و
دردناکترین لحظاتِ عمرم
مینویسم:
ای کاش مرگ،
زندگی مرا به پایان میرساند و
امید دارم که به زودی و
در پی او شهید شوم و
به او ملحق گردم
تا جانم بدان آرام گیرد.
نمیخواهم خبر مرگ خود را بدهم،
اما خداوند زندگی را
پس از تو شیرین نگرداند،
ای سید من،
محبوب من و
ای جان من که
تمام وجودم را پر کردهای!
يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا
وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا
ای کاش پیش از این مُرده بودم،
و کاملا فراموش میشدم...
#شهیدسیدهاشمصفیالدین
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 روز شمار #انقلاب، #دفاع_مقدس و شهدا؛
____🎀🎀🎀🎀🎀_____
🗓 ( ۲۹ آبان ماه )
🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺
🖌۱• آغاز عملیات نصر ۸ در منطقه عملیاتی ماووت، استان سلیمانیه عراق (۱۳۶۶ ه. ش)
🖌۲• پایان حکومت داعش (۱۳۹۶ ه. ش)
🖌۳• شهادت عِزّالدّین قَسّام روحانی مجاهد و مبارز ضد صهیونیستی (۱۹۳۵ م)
🖌۴• آغاز هفته بسیج
🌷🪴🌻🌷🪴🌻🌷🪴🌻
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🦋🦋🦋 🪶🪶🪶 🕊🕊🕊
📝 #دلنوشته | #به_افق_فکه
🌟فكه مثلهيچ جا نيست! نهشلمچه، نه سومار، نهمهران، نهطلائيه، نه...
فكه فقط فكه است! با قتلگاه و كانال هايش، با تپه ماهور و دشت هايش.
فكه قربانگه اسماعيلهاست به درگاه خداۍ مكه.
فكه را سينهایاست به وسعت ميدان هاۍ مينِ گسترده برخاک
فكه را دلیست به پهناۍسيمهاۍ خاردارخفته در دشت.
فكه را باغهايۍاست به سرسبزۍ جنگل امقر.
فكه، روحی دارد به لطافت ابرهاۍ گريان در شب والفجريک فكه، چشمانی دارد به بصيرت ديدهبان خفته در خون، برارتفاع صد و دوازده.
فكه، خفته بر زير گامهايۍ استکه رفتند و باز نيامدند...
❤️🧡💛💚💙💜🤍🤎
۱۰۴۸ روز ( ۲ سال و ۱۰ ماه و ۱۴ روز ) از آرام گرفتن کبوترهای خونین #خوشنام در سرزمین حماسه و ایثار گذشته است.
💐🌹🍀💐🌹🍀💐🌹🍀
✅#شهدای_گمنام و#مدافعان_حرم💐
📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 #کتاب
🤲 بسم رب الشهدا
🎬 #قسمت_شانزدهم
🗓 سه شنبه : ۲۹ آبان ماه ۱۴۰۳
🇮🇷#شهيد_حاج_اسماعیل_فرجوانی
🔻کتاب بی آرام
🌹 به روایت عصمت احمدیان(مادر)
🖌نوشته: فاطمه بهبودی
🔰ناشر:انتشارات سوره مهر
📎 در را پیش کردم، دیدم زهرا با یک دست معصومه را بغل گرفته و ساک اسماعیل را در دست دیگر دارد و پایین می آید، امیر هم به دنبالش. همان وقت آقا محمد جواد هم انگار بخواهد وضو بگیرد آستین ها را بالا زد و به حیاط آمد. اسماعیل در را باز کرد و ظرف را به دست زهرا داد. روی بچه هایش را بوسید با پدرش خداحافظی کرد. آخر سر آمد طرف من، بغلش کردم گونه هایش را بوسیدم دلم راضی نشد. پیشانی و گلویش را هم بوسیدم. من را به سینه فشار داد و گفت: «با زن و بچه هام مدارا کنید. یک بار، دوبار سه بار این را گفت. دیگر مطمئن شدم برنمی گردد.
راه افتاد. دو قدم رفت و برگشت نگاهمان کرد. باز جلوی در برگشت. نگاهی به تک تک ما انداخت و برایمان دست تکان داد. در را که به هم زد و رفت غم عالم به دلم افتاد. انگار از همان لحظه برایم خاطره شد. آخرین قدم هایش، آخرین نگاهش، آخرین لبخندش، آخرین بوسه اش، مثل نواری از نظرم رد می شد. تا لندکروز استارت بزند سوییچ ماشین را برداشتم و گفتم: "حج آقا بیا بریم دنبالش. این آخرین باره" حاج آقا دعوایم کرد و گفت: "به جای اینکه دنبال بچه آیت الکرسی بخونی میگی این آخرین باره؟" گفتم: «به خدا اگه دیگه اسماعیل رو ببینی! سوار ماشین شدیم و تا چند خیابان لندکروز رفتیم؛ هرچند دیگر اسماعیل برنگشت بی پشت سرش را ببیند. اسماعیل که رفت دیگر شب و روزم را نمی فهمیدم. بی تاب بودم. شب سوم دی ماه در کارگاه ماندم. نیمه شب از خواب پریدم. حال بدی داشتم و گریه میکردم حاج آقا گفت: «چی شده زن ؟ چرا این جوری می کنی؟» گفتم: «حج ،آقا، دیشب عملیات بوده. اسماعیل من بی جون روی زمین افتاده حالا من کجا پیداش کنم؟ کجا دنبال گم شده م بگردم؟"
حاج آقا حیرت زده نگاهم کرد. آرام و قرار نداشتم. می دویدم این طرف، می دویدم آن طرف، حاج آقا دنبالم آمد و گفت: «دیوانه شده ی! امشب این کارها چیه میکنی؟» گفتم: «بچه م رفت! جوونم رفت! عزیزم رفت بیست و چهار ساله بیدستم رفت" حاج آقا گفت: «هذیون میگی زن» گفتم: میدونست تو طاقت نداری با تو خداحافظی نکرد! چهارم دی ماه تلویزیون تصاویری از عملیات کربلای چهار نشان داد؛ از غواص هایی که به آب می زدند و آتشی که دشمن روی سر بچه های ما می ریخت. گفتم بچه های مردم از این عملیات بیرون نمی آن؛ اسماعيل من هم یکیش. حاج آقا عصبانی شد. گفت: «این حرفا چیه می زنی زن؟ بچه م بر میگرده!» گفتم: خدا کنه! من از تو به برگشتنش تشنه ترم. زهرا بغض کرد رفت توی اتاق و پای سجاده نشست. اشک ریخت و تسبیح چرخاند.
فردای آن روز داشتم به خانه برمیگشتم که همسایه مان، خانم سراج پور تا من را دید رفت توی خانه و در را بست. سابقه نداشت این کار را بکند آن روز انگار همه از من فرار میکردند، گویی آنها از اسماعیلم خبر داشتند. وقتی رسیدم خانه به حاج آقا گفتم: «پا شو بریم معراج شهدا» گفت: «بریم معراج چی کار کنیم؟» گفتم: «نمی دونم. پا شو بریم بیمارستانا الان پیکر اسماعیلم رو می آرن.» حاج آقا هم دلشوره گرفته بود، بلند شد. در معراج شهدا حاج مهدی شریف نیا را دیدیم که برای تخلیه شهدا آمده بود. دید من گریه میکنم گفت: «مگه دیوونه شده ی؟ از تو بعیده که این جوری بکنی من تازه از پیش حاج اسماعیل اومده م..
توی دلم گفتم حاج مهدی با این ریش سفید برای دلخوشی من دروغ نمی گوید حتماً اسماعیل را دیده قلب متلاطمم داشت آرام میگرفت که برگشتم طرف حاج مهدی و دیدم چشم هایش پر از اشک است. دلم هری ریخت. گفتم: حج آقا از من پنهون نکن. اسماعیلم شهید شده. خودش گفت توی این عملیات شهید میشه.» رویش را برگرداند و اشک چشمش را خالی کرد اما زیر بار نرفت و گفت: «اسماعیل زنده ست!» حاج آقا هم مدام میگفت: «بچه م برمیگرده! من دیگه همین یه پسر رو دارم. خدا ازم نمیگیره!»
برگشتیم خانه بعد از ظهر زنگ در حیاط را زدند. تند رفتم جلوی در صادق آهنگران بود. گفتم خبری داری حج صادق ؟» گفت: «نه. اومده م بهت سر بزنم و حالت رو بپرسم.» گفتم: «دیدی اسماعیل من
هم شهید شد!» حاج صادق جاخورد:
- حاج خانوم می دونستی!؟