eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
9.4هزار ویدیو
58 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام مهربانم✋🌸 💞خوشا صبحی که خیرَش را تو باشی 🌺ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی 💞خوشا روزی که تا وقتِ غروبش 🌺دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی @shahid_Beyzaii
دلـم را عاشـــق پـرواز سازید ســـرود رفتنم را ساز سازید شهیدان چون نسیم؛ آرام آرام درِ رحمت به رویـم باز سازید ... #سلام_روزتــــون_شهــــدایی @shahid_Beyzaii
💠🔹آیت الله فاطمی نیا: ما که اهل دزدی نیستیم، شراب که نمی‌خوریم، ربا که نمی‌گیریم، پس مشکل از کجاست!؟ 🔰مشکل بیشتر ما از ناحیه هاست!!! وقتی در خانه ات به فرزندت سر یک موضوع ساده می‌گویی خفه شو! داری دل بچه را می‌شکنی، حواست هست‼️ وقتی شخصی اشتباهی می‌کنه یا حرف ناپسندی می‌زند، جوابش را با خوش رفتاری بده 💠🔹حضرت باقر علیه السلام فرموده از زندگی دو قسم را نبین و یک قسم را ببین یعنی زیرکی نکن!!! ازش می‌پرسن فلانی چطور آدمیه؟ میگه نماز می‌خونه،، اهل دعا و زیارت عاشوراست، آدم خوبیه ولی یکم بداخلاقه🚫 ❌اصلاً مومنی که بداخلاقه به درد نمیخوره انسان باید با صفا باشه انسان بی صفا به درد نمیخوره❌ @shahid_Beyzaii
لبخند 😊😊😊😊 روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد می شدند ، می رفتند بالا ، سر و صدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود . انگار نه انگار که می خواستند بروند جنگ . _همه هستن ؟ کسی جا نمانده ؟ برادرا چیزی رو فراموش نکردین ؟ غلامرضا خیلی جدی گفت : برادر احمد ما لیوان آب خوریمون جا مونده ، اشکالی نداره ؟ دوباره صدای خنده بچه ها هوا رفت . احمد لبخند زد و به راننده گفت : " بریم ".... حاج احمد متوسلیان @shahid_beyzaii
ای بسیجی! هرگاه پرچم محمد رسول الله را بر افق عالم زدی حق داری استراحت کنی! حاج احمد متوسلیان @shahid_beyzaii
°| … اولين شرط لازم براي پاسداري از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسين است هيچ كس نمي‌تواند پاسداري از اسلام كند در حالي كه ايمان و يقين به اباعبدالله‌الحسين(ع) نداشته باشد °| @shahid_beyzaii
حیـا را از شهـدا بیاموزیـم سـر کلاس جـواب معلمـش را نمیـداد میگفت تا حجابتـان را رعایتـ نکنید ما باهم حرفے نداریمـ @shahid_beyzaii
. گفت: چهره اش خیلی آشنا بود، ولی یادم نمیومد کجا دیدمش. بچه ها میگفتن اسمش میثم اسمش هم آشنا بود گفت: معرفی شد پیش ما. با هم حال و احوال گرمی کردیم میثم گفت: شناختی؟ گفتم: والا قیافت خیلی آشناست! میثم گفت: مگه رفیق محمود بیضایی نیستی!؟ با تعجب گفتم: چرا میثم گفت: دوره آموزشی... . . گفت: نذاشتم حرفش رو تموم کنه...شناختمش گرمتر بغلش کردم گفتم: آره آره راس میگی...میثم..چی بود فامیلیت؟ میثم گفت: مدواری... . . . گفت: قبل عملیات نشستیم تا عکس بگیریم بچه ها از عکسای شهادتی گرفتن حرف میزدن و میخندیدن، از اینکه کدوم شهید عکساش باحالتره، محمدحسن خلیلی یا مهدی عزیزی.حاج اسماعیل حیدری یا... . اما میثم با یه حالت بامزه ای گفت: سلطان عکس محمود بیضایی بود... . . . . خاطره اش تموم شد. اما من هنوز تو فکرم فکر محمود فکر میثم خوبا چقدر قشنگ همدیگه رو پیدا میکنن آهای خوبااااااااااا گم شده ام آواره ام پیداااااام کنید پیدام کنید پیدا.... . @shahid_beyzaii
دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند... وگرنه درهنگام راحت و فراغت و صلح... چه بسیارند اهل دین... @shahid_beyzaii
🌹خاطرات طنز شهدا🌹 😂زنم تو ماشین جاموند!😂 🍂یکی از دوستان لبنانیم که با شهید عماد مغنیه همرزم و دوست قدیمی بوده، خاطره جالبی از عماد تعریف کرد که خیلی برام قشنگ اومد. می گفت: سال 1364 بود که با عماد در تهران زندگی می کردیم. خانه ای در زیر پل حافظ داشتیم. محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) (بالای فلکه چهارم تهرانپارس – دانشگاه امام حسین (ع) فعلی) بود که تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش می دادیم. عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می رفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم. در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت: - ای وای ... من صبح با ماشین رفتم پادگان. زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد: - نگه دار ... نگه دار ... گفتم: "خب مسئله ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم میریم اون جا." که گفت: "نه. نه. زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان." با تعجب پرسیدم: "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟" 😂😂😂خنده ای کرد و گفت: - آره. من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمه." بدجور خنده ام گرفت.😂😂😂😂 زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود. وقتی وایسادم، گفت: - نخند ... خب یادم رفت با اون رفته بودم پادگان. و یک ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره.🍂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂 منبع: روای حمید داوود آبادی📚 @shahid_beyzaii