eitaa logo
کف خیابان🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
12.4هزار ویدیو
60 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حاج محسن برای انجام مأموریت مستشاری به سوریه رفته بود. به گفته امیر سرتیپ احمدرضا پوردستان فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران و سید «مسعود جزایری» معاون ستاد کل نیروهای مسلح و «امیر علی آراسته» معاون هماهنگ‌کنندهٔ نیروی زمینی ارتش، حاج محسن قطاسلو و بعداً ۳ تن نظامی دیگر ایرانی (سرهنگ «مجتبی ذوالفقار نسب» فرمانده رکن دوم تیپ ۴۵ تکاور شوشتر، سروان «مرتضی زرهرند» از تکاوران تیپ ۲۵۸ پژوهنده شاهرود، ستوان دوم «مجتبی یداللهی منفرد» در کمین نیروهای مخالف افتاده یا بوسیله تک تیراندازان هدف قرار گرفته‌اند. این چند شهید در تاریخ ۱۱ آوریل ۲۰۱۶ در حومه شهرک خانطومان در جنوب حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند حاج محسن دارای مدرک لیسانس مدیریت دفاعی از دانشگاه افسری امام علی علیه السلام نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود و قبل از آن فرماندهی یک پایگاه مقاومت بسیج در شهرستان پاکدشت را بر عهده داشت. او جزو نخستین نیروهای ارتش بود که بعد از انقلاب ۱۳۵۷ ایران برای عملیات فرامرزی اعزام می‌شدند. حاج محسن به هنگام مرگ ۲۵ سال داشت و در ایران به عنوان نخستین شهید مدافع حرم از ارتش شناخته می شود. از وقتی که اینجا خانه محسن شده ما هم همیشه اینجائیم. البته بیشتر وقت‌ها من از شب قبل می‌آیم بهشت زهراعلیهاالسلام شب همینجا می‌خوابم و از سر صبح می‌افتم دنبال تهیه تدارکات برای پخت غذا؛ آش می‌پزیم، قیمه می‌پزیم، قرمه می‌پزیم. ماه رمضان سحری و افطاری می‌دادیم، زیارت عاشورا داریم. نماز جماعت برگزار می‌کنیم. امروز دعای عرفه داریم. سخنران داریم و هزار نفر پای سفره‌ای می نشینند که هر پنج شنبه اینجا می‌اندازیم و نمی‌گذاریم چراغ اینجا خاموش شود. چون محسن چراغ دل ما را روشن کرد. چراغ دل یک ملت را روشن کرد. محسن تکاور بود، جنگاور بود، رفت و در راه اسلام، در راه وطن شهید شد، چه افتخاری از این بالاتر. حالا این کوچکترین کاری است که من می‌توانم برای پسرم انجام بدهم. البته من تنها نیستم، اینجا واقعا کار دلی است، جوان‌های زیادی می‌آیند داوطلبانه پای کار می‌ایستند. خیلی‌ها التماس می‌کنند که تو را به خدا به ما هم اگر کاری هست بگویید انجام بدهیم. اصلا یک حال خوبی اینجا بوجود آمده که همه‌اش از برکات حضور شهداست. محسن را خیلی‌ها بعنوان اولین شهید مدافع حرم ارتش می شناسند. پسر من جنگاور بود،غواص بود، چترباز بود. دوره‌هایی که یک رنجر باید ببیند گذرانده بود، کلاه سبز بود ، غریق نجات بود. اما قبل از همه اینها محسن یک بسیجی بود؛ یک نظامی خالص. از خیلی سال قبل‌تر مسئول حوزه بسیج بود، مسئول آموزش ناصحین بود، مسئول آموزش دانش آموزی پاکدشت بود و همیشه خودش را سرباز رهبر می دانست. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 محسن زیاد از شهادت حرف می‌زد. همیشه در جمع‌های خانوادگی یا در هیئت‌ها که حضور داشت می‌گفت: دعا کنید من شهید شوم؛ یعنی شهادت آرزویش بود. همیشه دنبال مسیری بود که او را به شهادت نزدیک‌تر کند. حتی وقتی در سوریه بود بااینکه دوره ماموریتش تمام شده بود اما باز هم داوطلبانه مانده بود، به همرزمانش هم گفته بود من با شهادت برمی‌گردم. دوستانش گفتند که یک عملیات سختی بین نیروهای ایرانی و نیروهای جبهه النصره بوجود آمد. تا رسیدن نیروهای خودی محسن چندساعتی خط را به تنهایی نگه داشته بوده و قهرمانانه در نبردی مستقیم و تن به تن به شهادت رسیده. نیروهای دشمن، بعد از شهادت محسن برای اطمینان از مرگ او، به او تیر خلاص زده بودند. حتی وسائلش را هم با خودشان برده بوددند. در شهر حلب منطقه برنه. افتخار من این است که پسرم قهرمانانه جنگید. یک روز آمد و گفت: دوست دارم بروم مدافع حرم بشوم. گفتم: محسن جان خوب فکرهایت را کرده‌ای؟ گفت بله. اگر من نروم چه کسی برود؟! وظیفه من است که بروم و از حرم حضرت زینب سلام الله علیها از مردم مظلوم و از اسلام دفاع کنم. نه قبلا یک بار هم رفته بود عراق. اما آن موقع ماموریتش طولانی نبود. (پدری که هرهفته می‌آید بهشت زهرا شب را سر مزار پسر شهیدش می خوابد یعنی او را خیلی دوست داشته، چطور این پدر رضایت می‌دهد به رفتن فرزندش به جایی که پر از آتش گلوله است.) چون خودش دلش با رفتن بود. محسن درست است که پسرم بود، اما پشت و پناهم بود. من خیلی وابسته‌اش بودم، روزی هم که آمد و گفت: می خواهد برود سوریه، من می‌دانستم که این راه شهادت دارد، خودم هم در دوران مقدس جبهه بودم ، می دانستم شرایط جنگ چطوری است. می‌دانستم که در این مسیر خیلی‌ها به شهادت می‌رسند. البته شهادت نصیب هرکسی نمی شود و اینهایی که امروز می‌بینید شهید شده‌اند همه برگزیده هستند. پسر اولم بود. تکیه گاهم بود. همیشه هرکاری داشتم محسن داوطلب می‌شد انجامش می‌داد. همیشه فکر می‌کردم اگر یک روزی از این دنیا بروم، این محسن است که زیر تابوتم را می‌گیرد من را از زمین بلند می‌کند. فکر نمی‌کردم برعکس شود. اما شد..!! خدا عزتی به او داد که هیچ بنده‌ای نمی‌توانست پیدا کند. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 من محسن را زیاد در خواب می‌بینم. حتی آن وقتی که نزدیک شهادتش بود هم چندباری خواب دیدم مراسم عزاداری است و من دارم محسن را تشییع می‌کنم. حال بدی داشتم. خدا شاهد است که بعد از اینکه بیدار می‌شدم تا صبح راه می رفتم. با خودم می‌گفتم خدایا این چه خوابی است. فکر می‌کردم یعنی قرار است واقعا محسن شهید شود؟! الان می‌بینم محسن همیشه درخوابهای من حضور دارد. در این مدتی که شهید شده چندباری پسرم را در خواب دیدم. دیدم بیرون در ایستاده. تعارف کردم که محسن جان بیا داخل خانه. چرا نمی‌آیی؟ محسن هم هربار گفته: بابا آخر من نگهبان بی بی هستم. نمی‌توانم اینجا را ترک کنم. وقتی محسن داوطلب شد برای اعزام به سوریه، هم برایش بحث اعتقادی و مذهبی مطرح بود، هم بحث دفاع از مرزهای اسلام. همه اینها کنار هم جمع شد و محسن را برای رفتن ترغیب کرد. یادم نمی رود که محسن همیشه می‌گفت: من می‌روم که سرباز بی بی باشم. حالا پسر من سرباز بی بی است. من به پسرم افتخار کردم. محسن سربلندم کرد. ببینید همه ما رفتنی هستیم، چه بهتر که به شکل زیباتری از این دنیا برویم و چه رفتنی زیباتر از شهادت؟! من خیلی نگران بود ؛ وقتی رفتم معراج شهدا و پیکر محسن را دیدم، همه دغدغه‌ام این بود که چطور این خبر را به مادرش بدهم. قبل از اینکه برسم خانه، به همسرم زنگ زدم. گفت: چیزی شده؟ از محسن خبری شده؟ گفتم: می‌آیم خانه می‌گویم. اما پای رفتن نداشتم. وقتی رسیدم خانه و همسرم در را باز کرد. دوباره پرسید از محسن خبری شده؟ محسن شهید شده؟ گفتم شهید شده. گفت مبارکش باشد...مبارکش باشد. محسن خیلی دوست داشت حضرت آقا را از نزدیک ببیند، حتی در وصیت نامه‌اش هم نوشته بود که آرزو دارم آقا دست متبرکشان را به روی سرم بکشد که البته قسمتش نشد اما بعد از شهادتش، حضرت آقا همین جا سر مزار محسن آمد و چند دقیقه ای ایستاد. همین عکس است که خیلی معروف شده. چندباری این سعادت نصیب من شده که محضر حضرت آقا برسم. همیشه از ایشان خواسته‌ام که من را دعا کنند و ایشان هم فرمودند که این مدافعان حرم در راه دفاع از حریم و حرم به شهادت می‌رسند؛ افتخار کن که چنین پسری داری. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 برای طی دوره عملیات ویژه به شمال کشور اعزام شده بودیم. تو این دوره ستوان قوطاسلو فرمانده ما بود. سخت ترین مبحث نظامی تو این دوره آموزش"هدف زنی" بود. هدف زنی در مجموع رفت و برگشت حدود 70 کیلومتر پیاده روی داره. این طوری بود که باید دو شبانه روز کامل رو با تجهیزاتی بیشتر از 25 کیلوگرم وزن(کوله پشتی با محتویات کامل،چادر انفرادی،تجهیزات نظامی،وسایل خواب اعم از پتو ...) و مسافتی در حدود 40 کیلومتر رو پیاده روی می کردی تا به هدف برسی.اونم رو مسیری که همه ش تپّه و کوهستانی و صعب العبور بود. حدود 30 کیلومتر رو هم باید پیاده برمی گشتیم تا به اردوگاه برسیم. حساب کنید تو هوایی که روزهاش به شدت گرم و شرجی بود و شب هاش به شدت سرد ؛ روز دوم که در مسیر رفت بودیم خستگی و تشنگی شدیدی بر بچه ها غالب شده بود؛ طوری که دیگه هیچکس توانایی راه رفتن رو نداشت(قابل توجه اینکه باید آب آشامیدنی رو خودت از برکه ها و محیط اطراف تأمین می کردی). واقعا گرما و تشنگی بچه ها رو از پا در آورده بود. همه یه گوشه ای از جاده کوهستانی نشستیم برای استراحت که بعد ادامه مسیر رو بریم برای پیدا کردن آب. از بس بی حال بودیم که هیچ کس دیگه حتی حال راه رفتن و حرف زدن رو هم نداشت. تو خواب و بیداری بودیم که دیدیم دو تا ماشین وانت نیسان از دور داره میاد. نزدیک که شد دیدیم سرنشین یکیشون حاج محسنه. قضیه از این قرار بود که حاج محسن تنهایی باپول خودش دو تا ماشین از روستاهای اطراف کرایه کرده بود و چند تا کلمن و ظرف های بزرگ بیست لیتری رو پر از آب کرده بود که برای آشامیدن بچه ها بیاره. خدا رو شاهد می گیرم چشمامون که به چهره ی معصوم و نورانی حاج محسن افتاد؛بیشتر خوشحال شدیم تا اینکه بخوایم برای آب خوشحال شده باشیم. خلاصه آب که خوردیم همه روحیه ای چند برابر گرفته و ادامه مسیر رو در پیش گرفتیم. این گونه هستند مردان بزرگ خدا که خستگی و تنبلی در وجودشون راه نداره و همیشه وقتشون رو در راه خدمت به خدا و خلق خدا صرف می کنند. اونجا بود که همه می گفتند محسن جان ان شاالله اجرت رو حضرت اباالفضل علیه السلام بده. واقعا هم که سقّای بی دست کربلا اجر کار خیرش رو داد. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 تابستان براے دوره رزم در شرایط ویژه به پادگان دوآب مازندران اعزام شده بودیم. شب شهادت امام صادق علیه السلام بود کہ پیکر 17نفر از شـــهداے غواص رو براے وداع و تشییع توے حسینیہ پادگان آوردند. فرماندهان ارشد نظامی، امام جمعہ شهر، خانواده هاے شهدا، دانشجویان دانشگاه هاے افسرے و سربازان همہ جمع بودند.شب بہ یاد ماندنے بود. مداح داشت روضہ امام صادق علیه السلام رو می خوند؛ از دستان بسته امام گریزے بہ دستای بسته ی شهدای غواص زد. بین روضہ بود کہ یہ لحظه چشمم بہ حاج محـــــسن افتاد. بین همه بچه ها حال و هوای حاج محسن از همه دیدنی تر بود. بین تابوت های شهدا نشسته بود.حال و هوای عجیبے داشت. من خیلی بهش دقت می کردم بہ طورے عجیب گریہ می کرد و اشک می ریخت. یادمه ڪہ تا چند روز بعد از اون شب فقط جسمش بین ما بود، انگار روحش چند روزے رو با شهدا بود. تا چند روز بعد مابین آموزش هاے نظامے فقط از شهادت برامون صحبت می ڪرد. نمی دونم چے باید بگم یہ طورے بہ تابوت شهدا نگاه می کرد انگار اون روزے رو می دید کہ پیکر خودش توے تابوت از سوریه بر می گرده. شاید اون شب تأییدیہ ے شهادتش رو از دستان بستہ ے امام صادق علیه السلام و شهداے غواص گرفت. از آخر مجلس شهـــــــدا راچیدند. ۹۴وحس_مسئولیت ایام اعتکاف نزدیک بود و اکثر پیگیری ها و امورات ثبت نام و... با حاج محسن بود، تقریبا از یکی دو هفته قبل از شروع رسمی مراسم اعتکاف؛ محسن کارا رو شروع کرده بود. خیلی تلاش گر بود نسبت به این برنامه ها. بالاخره ایام اعتکاف هم شروع شد و محسنم مثل مابقیه رفقا کاملا تو مسجد بود. سحر روز دوم یدفه دیدم لباسای نظامیشو و پوتینشو همراش آورده و میخواد بره. کلی تعجب کردم، گفتیم تو خودت این همه تلاش کردی برای برگزاری این اعتکاف حالا کجا..؟! گفت: من بدلیل شرایط کاریم نتونستم معتکف بشم ولی کارایی رو که میتونستم حداقل برای اعتکاف انجام بدم و تو توانم بود رو دارم انجام میدم. یادمه ساعت حدود ۶ رفتش و تقریبا ۳و۴ بعد از ظهر با همون لباس نظامیش برگشت مسجد پیش معتکفا(مستقیم از محل کار می مود مسجد و خونه نمی رفت) اون روز خیلی هم خسته بود می گفت: با زبون روزه امروز سقوط آزاد داشتیم، بنده خدا ولی بازم با اون حال خستگیش واقعا خدمت می کرد برای معتکفین. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 من و محسن هر دو در یک زمان واسه رفتن به سوریه اسم نوشتیم محسن خبر نداشت که منم داوطلب رفتن به سوریه شدم چون یگان ما جدا بود. بعد از دانشگاه محسن رفت نیرو مخصوص۶۵ خدمت می کرد و من زدم تیپ ۲۳تکاور وقتی ماموریت رفتن ارتش به سوریه ابلاغ شد و داوطلب اسم دادیم اولین جلسه قبل از اعزام به سوریه جهت ابلاغ و گزینش نفرات توی سالن توجیه عملیات جمع شدیم محسن وقتی منو دید خداشاهده از خوشحالی نزدیک ۳،۴ دقیقه منو محکم توی بغلش گرفته بود می گفت: چقدر خوشحال شدم که تو هم اومدی بعد همش می خندید و می گفت: دوره تکاور همرزم بودیم الان هم توی سوریه همرزم می شیم چه قسمت جالبی! منم واقعا از دیدن محسن خیلی خوشحال شده بودم من حقیقتا واسه رفتن دو دل بودم و به محسن گفتم: بنظرت داریم آگاهانه میریم؟ بعد دیدم محسن گفت: سعید چقدر خواهرات رو دوستداری؟ گفتم: خب خودت میدونی که خیلی !! آخه وقتی دانشگاه بودیم من چون محسن خواهر نداشت زیاد پیش محسن از داشتن خواهر تعریف نمی کردم و خود محسن هم می دونست و چون می دونستم خیلی دوست داشت که خواهر داشته باشه زیاد اسم خواهر داشتن رو نمی‌آوردم. خلاصه گفتم: خیلی دوستشون دارم. بعد گفت: چقدر میدونی که من دوست داشتم خواهر داشته باشم؟ گفتم: همونقدری که هیچ وقت پیشت اسم خواهر رو نمی آوردم میترسیدم ناراحت بشی. گفت: خب حالا یه خواهری یه جایی تک و تنها مونده و هرچی داداشاش رو صدا میزنه داداشاش نمیتونن از رو زمین بلند بشن می خوام واسه این خواهر اگه قبول کنه به اندازه‌ی قطره‌ای برادری کنم. این حرفش هیچ وقت یادم نمیره. جلسه ی بعدی که محسن رو دیدم دیدم اسم محسن افتاده گروه اول و اسم ما افتاده گروه‌های بعدی! به محسن گفتم: تصمیمت واسه رفتن جدیه؟گفت: میرم و شهید برمیگردم حلالم کن. منم به شوخی گفتم: نترس بابا حالا حالاها باید تحملت کنیم و شهید نمیشی همین جا دوباره می بینمت اینقدر حس شهادت نگیر گفت: جان سعید خواب دیدم، میرم و شهید برمی گردیم حلالم کن. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 شیرمردے ارتشے تا سایہ وهاب دید مشتے حیوان نجس رادرحرم بے تاب دید ڪولہ بارش راببست تنهابہ این نیت ڪہ او زینبش تنهاشد و چشمش شبے بیخواب دید محسنم بامحسنے هارفت حرم از کوے خود لشکر وهابیان را نزد خود چون آب دید درنگاهش آمد آن هفتاد و دو بے سر چو شیر صدسر ازتن ڪرد جدا تاغیرت ارباب دید گفت خنجرمیزنم برشاه رگها، پاے جان گرچہ این دریاے خون راهمچویڪ مرداب دید شب ڪہ محسن را رکب زد جمع وهابے ولے سینہ اش را چاڪ چاڪش ڪرد تامهتاب دید سینہ اش را چاڪ زد مشتے بہ این وهاب زد آن شبے ڪہ پاے زینب مردنش را ناب دید دروصیت نامہ اش شیرے چنین بنوشتہ بود رفت مردے تاشهادت راشبے درخواب دید 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 شهید قوطاسلو با قد بلند، فیزیک خاص وچهره‌اے زیبا و مردانه، مربے آموزشهاے نظامے و تاکتیکے بود. او اولین شهید ارتش جمهورے اسلامے در دفاع از حرم اهلبیت(علیهم السلام) است. او در یک محور عملیاتے یک تنه در مقابل تروریستهاے سفاک ایستاد تا بقیه گروه بتوانند در محل مناسب‌ترے موضع بگیرند! او به علےاکبر حسین اقتدا کرد و سربلند شد. مصاحبه کوتاهش قبل از اعزام به منطقه، یک دنیا آرمان‌خواهے و باور به ارزش‌هاے الهے و ولائے است. قبل از اعزام به فرمانده‌اش گفته بود من آبروے ارتش را در این میدان حفظ میکنم. بعــدازظهــر از آمــوزش چتـر برگشتيـم. تو اتاق نشسته بوديم داشتيم فيلم نامناسبـےرو‌ ‌نگــاه مي كرديــم. و می خنــديديم بعد در اتــاق زده شد ديـديـم حــاج محسـن از در اومد گفت: بچه‌هــا شـــارژر ندارين؟ گفتيــم يه‌كـم سربه سرش بزاريم گفتيم كه داريــم اما نميديــم! اونم اومد رفــت یـه گوشــه اتاق نشســت. گفت: بچــه‌ها يه كليــپ دارم مخصــوص‌خــودتونه. ما گفتيــم نكنــه ایـنم مثلِ مــائـه؛ جمــع شديــم دورش به خيــال خــودمون كليـپ!!خنده‌دارے، چيـزے ببينيــم. ولـے ... يه كليــپ برامــون گذاشت و دوتــامون رو به گريه انداخــت مايـے كه تا دو دقيقــه پيــش داشتيــم ميخنــديــديــم و به مســخره میگـرفتیــم. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 محسن همیشه چهره‌ےخاصی داشت اگه بخوام از خصوصیتهاے اخلاقیش بگم یکے خنده هاش بود که با یه لحن زیبا و خاصی می خندید یکی هم وقتی تنها بود عمیقا داشت به موضوعی فکر می کرد بارها سعی می کردم بفهمم که آیا مشکلی داره که بعضی وقتا اینجوری به فکر فرو میره ولی بعدها متوجه شدم که فکر کردنش بابت مشکل یا گرفتاری خاصی نیست. چون از روحیه ش می دونستم هر کاری یا مشکلی واسش پیش می‌اومد همیشه یه امید خوبی برای حل شدنش داشت و می گفت : '' خدا '' خودش درستش می کنه هرچی خیر و صلاح خداست تا جایی که می شناختم و مدتی که با محسن با هم بودیم راحت میشد فهمید که واقعا محسن زیاد توی قید و بند دنیا نیست توی کارها و شادی و خیر و غم بچه ها همیشه خودشو باهاشون شریک می کرد و تا جایی که می دونم مطمئنم محال بود توی کاری بتونه به کسی کمک کنه ولی از کمک کردن دریغ کنه همه دوستش داشتن چون هیچ کس هیچ بدی از محسن ندید به عینه هر بار دیدم محسن از مرخصی بر می گشت و از خونه خوراکی یا خوردنی همراهش بود حتما بچه ها رو جمع می کرد و دور هم جمع می شدیم و ... اگه کدورتی بین بچه ها پیش می اومد همیشه پیش قدم می شد و آشتی شون می داد یه جورایی واقعا انگار بزرگ بچه ها بود هیچ کسی نبود حرف محسن رو روی زمین بذاره. آدم ها چند دسته اند: بعضی ها کوچیک به دنیا میان و کوچیک می مونن بعضی ها کوچیک زاده میشن و در طول زندگی بزرگ میشن بعضی ها بزرگ میشن ولی هنوز گویی کوچیکن و یه دسته بزرگ به دنیا میان و بزرگ می مونن. حاج محسن واقعا بزرگ زاده‌ایی بود که بزرگ موند و بزرگ تر شد. من ۷سال با محسن دوست بودم و توی این ۷ سال غیر از بزرگ منشی چیزی از محسن ندیدم با اینکه در عین حال خاکی و افتاده و بی ادعا و مظلوم بود. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 این مرد زمینی شد که ثابت کنه برای مردانگی هنوز وقت هست؛ و منتهی علیه آسمانی شدن زیر زمینه (قبر) !!! حالا چه بهتر که انسان با بلیط شهادت این سفرو طی کنه. این بلیط هزینه داره؛ هزینش هم کار وفعالیت و تلاش در راه خداست اینو جایی ننوشتن و نگفتن؛ امّا برداشت بنده اینه که حاج محسن مصداق بارز حدیث پیامبر گرامی اسلام (صل الله علیه وآله وسلم) هست که می فرمایند: در راه خدا از سرزنش و ملامت هیچ احدی باکی نداشته باشید. ایشون همینطوری زندگی کرد به حرف و حدیثهایی که براش می ساختن اهمیتی نمی داد وهدف خودشو دنبال می کرد. چون می دونست برا کی قدم برمیداره؛ لذا تو بسیج و سپاه بصورت داوطلب حضور پیدا می کرد و برا جوونا وقت می گذاشت. یاد می داد و یاد می گرفت و عمل می کرد. ثمره فعالیتش هم شد ، خبرشهادتش بود. این میشه که یک انسان گمنامی را انتخاب می کنه و خداوند بزرگش می کنه. اول اینکه بخواد یک افسرنظامی باشه؛ بسیجی بود. بسیجی واقعی؛ حالا به ما آموزش داد و بی صدا رفت بعد از محسن قوطاسلو ما چه کردیم؟؟؟ خود بنده ، نمک روضه می خورم امّا نمکدون می شکنم. این رسمش نیست رفقا !! سال 93 بود و رزمایش گردان های بیت المقدس بسیج پاکدشـــت در مناطق عمومی رزمایش های پاکدشت در اواخر سال در حال برگزاری بود. شهید قوطاسلو هم از عوامل اجرایی این رزمایش بودند. در طول مدت رزمایش شهید قوطاسلو یک اوور کت نظامی به تن داشت که خودش می گفت: این خاطره دوران دانشجوییم در دانشگاه افسری هست. شهید قوطاسلو خیلی به آراستگی اهمیت می داد و واقعا تمیز پوش بودن؛ شب یکی از برنامه های رزمایش پیاده روی عمومی بسیجیان در محیطی کوهستانی بود. هوا خیلی سرد بود، هرکدوم از بچه ها بنا بر مسولیت هایی که داشتن شروع به انجام وظیفه کردند و در مدت برگزاری پیاده روی تا انتها هم دیگه رو ندیدیم تا تقریبا زمان استراحت برای خواب. شهید قوطاسلو رو دیدم که اوورش تو اون سرما تنش نبود، تعجب کردیم و پرسیدم محسن جان پس اوورت کو؟ گفت :جریان داره. خیلی پیگیر شدیم تا برامون داستان رو بگه.. بالاخره راضی شد که بگه: می گفت تو پیاده روی دیدم یه بچه بسیجی خیلی سردشه اوورم رو دادم بهش. گفتیم : مگه میشناختیش، گفت: نه؛ گفتیم: پس اگه اوورت رو دیگه نیاره چی؟! محسن با یه جمله ای قانع کرد مارو که دیگه نتونستیم چیزی بگیم. محسن گفت: اگه اون اوورم رو نمی دادم به اون بچه از شدت سرما شاید سرما می خوردو به محضی اینکه از این رزمایش بره، دیگه به هیچ وجه بسیج نمیاد؛ الان اینجا حالا اگه من سرما بخورم هیچی نمیشه. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 به ارتش و کارش خیلے علاقه‌مند بود هر وقت او را مے‌دیدم در حال تمرین دویدن و حفظ آمادگے بودآنقدر با عشق کارش را دنبال مےکرد که همیشه مےگفتم: حاج محســن تو صیاد شیرازے آینده هستے و به درجه اے که شهید صیــاد رسیده بود میرسے؛ شهیــد مورد علاقه‌اش شهیـد صیـاد‌ شیرازے بود. وهمیشـه تلاش مےکرد راه صیــاد را پیش بگیـرد و مانند او زندگے کند. وحالا حاج محســن عزیزمون به آرزویش رسیــد و تاریــخ شهادتش با شهادت شهیـد صیــاد شیرازے یکــے شده است. درسته که میــگن "شهیـــدان را شهیـــدان میشناسنـد" محســن و من توے دانشگاه خیلے باهم رفیــق بودیم و محسن خیلے احترام من و داشت طورے که من همیشه از رفتارش در قبــال خودم خجالت می کشیدم. یه کارے نکرد که یه بار حتے یه بار از دستش ناراحت بشم. از بس چهرش معصوم و نورانی بود که بعضی مواقع دوستانش بهش می گفتند: محسن چقدر شبیه شهدا هستی. هر موقع این جمله رو بهش می گفتیم حالش دگرگون می شد می گفت نه بابا؛ آخه من و چه به شهادت من کجا وشهدا کجا اونایی که رفتند همه پاک بودند. تورخدا منو با این خوبا مقایسه نکنید. داداش محسن دیدی آخرش پرکشیدی ورفتی !! مارو یادت نره داداش. به محسن گفتم تصمیمت واسه رفتن جدیه ؟؟ با اطمینان گفت: آره؛ با اون لبخندهای همیشگی نگاهم کردو گفت: مطمئن باش من شهید میشم. منم گفتم: هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست. دوباره گفت: خودم خواب دیدم و می دونم سند شهادتم امضاء شده عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبی از شهادتش آگاه بود. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹 💠🌳💠🌳💠 🌹🕊🕊🌹 🕊 💠🌳💠 🕊 🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حاج محسن بی نهایت دل رئوفی داشتن، خیلی سربه زیر و مقید بودن. واقعا خالصانه برای هیئت و بسیج زحمت می کشیدند. همیشه سخت کوشی رو همه درایشون می دیدن، وهمیشه تاکید داشتن که رهبر رو تنها نذاریم و پیرو راهشون باشیم، اعتقاد داشتن به هر جایی که رسیدن از برکت هیئت و روضه های حضرت زینب سلام الله علیها بوده. شـــــهادت فضل خداست. به هرکس که بخواهد میدهد. شهادت، گل خوشبو و معطرے است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسان‌ها به آن نمیرسد. اگر رهبـرم دستـور دهد مـن و فرزندانم آمــاده جهــاد هستیـم. پســرم سرباز رهبـر بود، ماهــم مطیــع اَوامر ایشــان هستیــم. فرماندهے ارتــش پس از اتمام ماموریـت پســرم درسوریــه چندیــن‌بار از محســن خواستــه بود درصورت تمـــایل بازگــردد ولے او قبـــــول نکرده بود و گفته بود "یـا با پیـــــروزے برمیگـــردم یا باشهــــــادت.." محــــسن قبل از فراهــم شدن اعــزامش به ســوریــه حتے به فرماند‌ه‌اش گفتــه بود اگر اجــــازه ندهیــد خود داوطلبــــانه خواهم رفـــت..! که درنهـــایت در فروردیــــن ماه ۱۳٩۵ پس از به هلاکـــــت رسانــدن تعداد زیادے از دشمنـــــان تکفیــــــرے در نبـــــرد تـــن به تــــن به شهــــــــادت مےرســد. 💠💠💠🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠 💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠 💠💠💠💠💠💠💠💠💠