eitaa logo
کف خیابان🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
12.3هزار ویدیو
60 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
▫نحوه اطلاع از شهادت؛😭 👈قرار بود برای جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد. همان روز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم. گفته بود : 👈هفدهم یا هجدهم ماه برمی‌گردد. من گفتم : دو ماه خانه نبوده‌ام و باید برای استقبال از میثم همه جا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد. ➖ مادرشوهر و جاری‌ام هم همراهم بودند. یک دفعه برادرم آمد و گفت: ➖«مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم: ➖ «ما که تازه آمده‌ایم.» ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر می‌گذاشتم، زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم. با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستاده‌اند. پرسیدم: ➖«چرا اینجا ایستاده‌اید؟» گفتند: ➖ «تو برو داخل خانه» رفتم دیدم برادرم آنجاست. دستم را کشید برد داخل، دیدم امام جماعت مسجد جامع هم آنجاست. ایشان گفت: ➖ هر کسی که به می‌رود به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. من پیش خودم گفتم: ➖ آقا میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که می‌خواهد برگردد آمده‌اند سربزنند⁉ باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم: ➖ «این‌ها برای چه آمده اند؟» گفت: ➖«همینطوری» رفتم نشستم داخل اتاق. حتی به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که ممکن است میثم شده باشد. حاج آقا خیلی آرام از من چند سوال پرسید و گفت: ➖«آقا میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟» و چند سوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید. وقتی همه این‌ها را پاسخ دادم ، گفت: ➖«آقا میثم شده است.» ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم. پیش خودم گفتم: ➖فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد. اما بعد از این حاج آقا ناگهان گفت: 🌷«خدا داده و خدا هم گرفته» 🌷 وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم. به نقل ازهمسرشهید
کف خیابان🇮🇷
💢 واپسین روزهای سال است اما دلم در پیِ خاطره‌های میدَوَد ... کاش میشد سفره مان را کنار پهن می‌کردیم ، و بچه‌ها را صدا می‌زدیم ، و دعای یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ را با هم زمزمه می‌کردیم ! امــــــــــــــا ، تقدیر اینچنین داغِ را بر پیشانی‌مان نشاند ... بخدا خجالت می‌کشم وقتی دختر ، صبوری‌اش را با لبخندی به رُخَم می‌کشد تا به من بفهماند که بزرگ شدن به سن و سال نیست !! کاش می‌شد پا به پای قدم‌های کوچک تا مزار بی پیکر ِ پدرش ( ) همراهیش کنم ... من هرگز نخواهم فهمید درجه‌ی تب ِ پسر را ! وقتی که فهمید بابایش چگونه شهید شد... معنای انتظار را باید از مادر بپرسم ... داغِ دلم تازه می‌شود با یادآوری ِآخرین نگاهِ یاد را در لحظه لحظه‌های زندگیم قاب گرفتم تا فراموشم نشود معنای واقعیِ زندگی را ... اسطوره هایی که فراموش نشدنی اند و من هر لحظه .. هر روز ... هر ماه و هر سال ، آرزوی رسیدن به قافله ای را دارم که از آن جاماندم .... : حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال ، بحـــــــــقّ شهـــــــــداء ... ... جامانده از کبوتران حرم : 🚨کپی فقط با ذکر نام رزمنده مجاز است . @shahid_beyzaii