eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
9.2هزار ویدیو
58 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 (با سوریه و چرایی جنگ در سوریه و چرایی حضور ایران در سوریه بیشتر آشنا شویم از زبان شهید مدافع حرم حامدجوانی) از برادرش که خداحافظی کرد. بچه‌های همراهِ حامد می‌دانستند که او قبلا سوریه بوده. مسیر تبریز تا تهران و معطلی توی فرودگاه امام تا وقت پرواز، فرصت خوبی برای رفقای حامد بود که از او درباره‌ی سوریه و فرهنگ و آداب و رسوم مردمش بپرسند. بچه‌ها شنیده بودند که توی ارتش سوریه کسی مقید به نماز و شرعیاتش نیست و زن‌ها در کوچه و بازار با این‌که مسلمانند خیلی اهل رعایت حدود و حجاب نیستند. بیش‌تر هم نگران زبان بودند که نمی‌دانستند با عربیِ دست و پا شکسته‌ای که توی یک دوره‌ی یکی دو هفته‌ای یادشان داده‌اند کارشان را آن‌جا چطوری راه خواهد افتاد. سر همین حامد را دوره کرده بودند و مدام این‌ها را ازش می‌پرسیدند. حامد اول از همه، رفت سراغ مشکل زبان و خیال همه‌شان را راحت کرد؛ «خیلی لازم نیست نگران زبان باشید. یاد گرفتنش سخت نیست. سوری‌ها عربی را با گویش خاصی حرف می‌زنند که بهش می‌گویند لهجه‌ی سوری. فهمش آن‌قدرها هم مشکل نیست. یکی دو هفته که بین‌شان باشید می‌فهمید چه می‌گویند به هم. برای حرف زدن اما باید تلاش کنید. عربی حرف زدن، آن‌هم به لهجه‌ی سوری کمی مشکل است. ولی تمرین کنید، زود راه می‌افتید. همین‌که بین مردمی با زبانی دیگر باشید، وادارتان می‌کند به فهمیدن و یادگرفتن زبان آن‌ها... . بعدش هم، بچه‌های قدیمی هستند که زبان‌شان راه افتاده. اگر مطلب و مشکلی بود، آن‌ها برای‌تان حل می‌کنند.» بعد فکر کرد لازم است رفقایش قبل از مواجهه با مردم سوریه، چیزهائی که او قبلا آن‌جا دیده و تجربه کرده را بشنوند . گفت «حکومت سوریه دست طایفه‌ایست که به‌شان می‌گویند علوی. این‌ها همان‌طور که از اسم‌شان پیداست دوست‌دار حضرت علی (علیه‌السلام) هستند و از ظاهر اسم‌شان این بر می‌آید که باید پیرو اهل بیت (علیهم‌السلام) باید باشند که نیستند و خیلی خودشان را در قید و بند شعائر دینی نمی‌دانند. این البته علت تاریخی دارد... هشتصد سال قبل اجداد این‌ها توسط حاکم وقت مصر و شام که کسی بوده به اسم صلاح‌الدین ایوبی قتل عام شده‌اند. صلاح‌الدین وقتی که در شام به قدرت می‌رسد، دو هدف مهم برای خودش تعریف می‌کند؛ سرکوب شیعیان شام و سوریه و جنگ با صلیبی‌ها. که در هر دو هدفش هم موفق می‌شود. شیعیانِ مصر و شام که بعد از خون‌ریزی‌هائی که خلیفه راه انداخته بود، عرصه را برای خود تنگ می‌بینند، مجبور به تقیه می‌شوند و برای حفظ جان‌شان عقاید و مناسک مذهبی‌شان را مخفی می‌کنند و کم‌کم این مخفی‌کاری تبدیل به فرهنگ می‌شود برای‌شان و طی قرن‌ها، عقاید و رسم و رسوم و مناسک تشیع بین علوی‌ها کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود تا آن‌جا که شما امروز توی سوریه می‌بینید که مردم کوچه و بازار زیاد اهل رعایت حد و حدود شرعی نیستند و زن‌هاشان سر لخت می‌آیند بیرون و مردهاشان مشروب می‌خورند و پاکی و نجسی خیلی برای‌شان مهم نیست. کسی هم نبوده که شرعیات و حرام و حلالِ خدا را یاد این‌ها بدهد و بعد از این‌همه سال، این طور زندگی کردن رفته توی رگ و ریشه‌شان. اما نسل اندر نسل دوست‌دار علی و اولاد علی‌اند. از ذوالفقار گردن‌بند درست می‌کنند و می‌اندازند گردن‌شان و نقاشی عکس امیرالمومین (علیه‌السلام) را می‌آویزند روی دیوار خانه و دکان‌هاشان و یکی از آرزوهاشان آمدن به ایران و رفتن به زیارت امام رضاست.» 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 من افتخار داشتم پیش داداش حامد15ماه سربازی کنم. در سپاه عاشوراراننده ایشون بودم. شیفتایی که ایشون میومد انگار دنیا رو به من و دژبان ارشدها میدادن. فداکاری و مهری ک ایشون به ما داشتن فراموش نشدنی هست. یکی از روزها من و ایشون شیفت بودیم تو لشکر، من راننده بودم و ایشون هم افسر گشت... زمانی ک شیفت میشه هیچ گونه مرخصی نمیشه داد به راننده جز زمانی ک یک نفر جایگزین باشه اونروز هم مصادف با عاشورا و تاسوعا بود ..ما هم خونمون هیئت داشتیم مثل هر سال، دلم یجوری میشد با خودم هی میگفتم کاش الان خونه بودم تو هیئت شرکت میکردم ‌. رفتم پیش آقا حامد گفتم: فرمانده من نمیتونم بمونم آروم و قرار ندارم ؛ گفتن: چرا؟ گفتم: دلم میخواد برم هیئت و هر سال من اینروزا هیئت میرم . ایشون هم گفت کسی هست بجات باشه؟ گفتم: هیچ کسی نیست. گفت: بخاطر امام حسین علیه السلام و ارادتی که به ایشون دارم بهت مرخصی میدم .. گفتم: فرمانده اینجوری نمیشه گفت: میشه ..گفتم: کسی نیست جای من وایسته ؛گفت: خودم هستم تو برو به مرادت برس من حلش میکنم باشد که روزی منم به مراد دلم برسم ..اونروز نفهمیدم منظورشون از مراد دل چیه بعد چند مدت که خدمتم تموم شد .. خبر مجروح شدن و بعدش شهادت ایشون رو شنیدم فهمیدم که مراد دل ایشون شهادت در راه امام حسین علیه السلام و اهل بیت ایشان بود . 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 مدتی بود به دلایلی که برام پیش اومده بود به مسجد و پایگاه محل نرفته بودم و ازشون دور بودم .. یه روز همینطور زد به سرم نمیدونم چه حسی و حالی گرفتم که برم مسجد بعد از مدتها بود که می خواستم برم، چیزی منو طرف مسجد می کشوند که خودمم نمیدونم چی بود،شب قبلش هم پیام اومده بود برام؛ تجلیل از جانباز مدافع حرم هست تشریف بیارین. موقع اذان مغرب شد رفتم مسجد،شلوغ بود .. من اصلا نمیدونستم اون موقع که به مسجد رفتم چه روزیه نمیدونستم اون روز چندمه چند شنبه و کی هست بالاخره رفتم،دوستان رو دیدم گفتم این چراغونی و تدارکات واسه چیه؟؟؟ گفت:مگه نمیدونی؟؟؟ گفتم:نه والا یادم نیست!!! گفت:امروز تولد قمر منیر بنی هاشم ابالفضل عباسه ؛ اخ وقتی گفت؛آتیش گرفتم که ندونستم تولد مولا و کسی که عاشقشونم کی هست ناراحت شدم رفتم یه گوشه نشستم ..داشتم برنامه رو تماشا میکردم که از یه نفر دعوت کردن به جایگاه کنار منبر بیاد برا سخنرانی ؛ گفتن:از جانباز و مدافع حرم "عباس مومنی"(همرزم شهید جوانی از سپاه خوزستان) برای سخنرانی دعوت کردن که بیاد بالا و هم خاطره تعریف کنه.. اخ چه حسی گرفتم؛تولد عباس و روز جانباز بود؛ از کسی دعوت کرده بودن که اسمش عباس بود جانباز حرم بود و اون روز هم تولدش بود چه سعادتی داشت.. (من تا به حال برا هیچ عزاداری گریه نکرده بودم حتی برای فوت نزدیکان) بلند شد و رفت شروع کرد تعریف کردن:(من اون موقع حامد رو نمیشناختم) گفت:وقتی خواستم برم سوریه اینطور شد که سه تا پیشونی بند با ذکر های مختلف با خودم بردم؛یا زاهرا،یا حسین،"یا عباس"گفت:من پیشونی بند یا حسین رو دادم به یکی از همکاران که که باهم از خوزستان اومده بودیم یا زهرا رو برا خودم برداشتم یا عباس رو دادم به یکی دیگه(حامد رو میگفت) یا عباس ...داشت همینطور روایت میکرد از حامد میگفت:گفت این پسره که من بهش پیشونی یا عباس رو دادم عاشق عباس بود با مرام بود و..(اسم حامد رو نمیاورد) (زیاد از شجاعت حامد میگفت)گفت:ما چند نفر بودیم که یک دفه موشک شلیک شد طرفمون گفت من جلیقه ضد گلوله و کلاه ضد ترکش داشتم پا به فرار گذاشتم اما اون پسره نمیدونم چی شد نیومد یا که متوجه نشده بود گفت انفجار رخ داد من یک ترکش خوردمو افتادم داشتم نگاه میکردم که اون پسره چی شده؛دیگه نگفت... هم اون اشکش در اومد و بغش کرد هم من برا اولین بار داشتم گریه میکردم...گفت:براش دعا کنید دو تا دستش و دوتا چشماش از دست داده الان توو کماست.. وقتی گفت:"عاشق عباس"سربند ذکر یا عباس"دوتا دست"دوتا چشم" از جور شدن کلمات برا حامد داشتم از حسادت دیونه میشدم... خیلی ناراحت شدم از این روایتش بغص گلومو گرفت..برنامه تموم شد اومدم خونه،من از شیفتگی به حامد نمیدونستم چیکار کنم.. چند روز بعد از شهادت حامد یه عکس پیدا کردم (الان رو پروفایل تلگرامم هست)«عکس بالایی» نمیدونستم کیه اخه من تا به حال از حامد چیزی نمیدونستم حتی اسمشو نمیدونستم اون جانبازی هم که دعوت کرده بودن فقط میگفت اون پسره اسمشو نمی آورد.. زیر عکس نوشته شده بود،"علمداری که دو دست و دوچشمش را به حرم اهدا کرد" پرسو جو کردم گشتم اینور اونور از عکس های حامد پیدا کردم.. نمیدونم دقیقا کی و کجا یه روایت از یکی همکاران حامد اومد برام از حامد بود؛نوشته شده بود هر چند حقوقش ناچیز بود اما گمنام برای فقرا و بی سرپرستان وسیله خورد و خوراک میگرفت و بین اونا پخش میکرد(یاد علی ابن ابی طالب افتادم که عباس پسرش بود) اینطور شد که من عاشق و شیفته جانباز شهید و مدافع حرم علمدار پاسدارحامد جوانی شدم... هر کی ازم میپرسه میگه پروفایت کیه میگم رفیقمه شهید شده .. ان شاء لله دروغ نگفته باشم که با هم رفاقت کنیم.. 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 حامدم وقتی تو کما بود, پرستارها اصلا اجازه نمیدادن حتی با یه دستمال خونها و جای زخمای بدنشو تمییز کنیم. تا اینکه تقریبا سی اُمین روز بود که از دفتر مقام معظم رهبری تشریف آوردن و گفتند که از طرف رهبر چفیه ای آوردیم و ایشون فرموده اند که این چفیه رو به بدن آقا حامد بکشید. و در کنار اون یه انگشتر شرف الشمسی رو هدیه دادند و گفتند آقای سید حسن نصرالله این انگشتر رو به رهبر فرستادن رهبر هم تبرک کردن و فرستادن برای شما. برای این که مریض های دیگه معذب نشن چفیه رو دادم به یکی از پرستارها تا ببرن پیش حامد ... یکی دو ساعت که گذشت همون پرستار اومد و گفت می خواییم آقا حامد رو ببریم حموم .. یه آن تعجب کردم که تا دیروز اجازه ی دستمال کشیدن هم نمی دادن الان می خوان ببرن حموم؟! ... از ته دلم خوشحال شدم و دعاشون کردم ...اونجا بود که فهمیدیم به برکت نفس یک سید بزرگوار، نائب امام زمان، این اتفاق افتاد .. دکترها و پرستارها میگفتن یک مریض کمایی رو هرگز به حموم نمی برن...اصلا امکانشم نیست !!! ... وقتی حامد رو آوردن قیافش کلی تغییر کرده بود ...خونا از بدنش پاک شده بود و چهره ش عوض شده بود. (به نقل از مادر صبور و آرام شهید حامد جوانی) عکس: چفیه و انگشتر متبرک به حضرت آقا. روی نگین انگشتر یه ذکر و آیه ی زیبایی نوشته شده که مرهم درد و زخم دل همه ی خونواده های شهداست. «الا بذکرالله تطمئن القلوب» ان شاالله همه ی خانواده ی شهدا سالم و سلامت و صبور باشن به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم) 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 (جعفر جوانی پدر شهید مدافع حرم حامد جوانی در مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم در دانشکده شیمی دانشگاه تبریز) پدر شهید جوانی سخنان خودشان را با اشاره به صحبت های اخیر رهبر انقلاب در مورد تهاجم فرهنگی شروع کردند. فرمودند: دشمن، امروز می خواهد فرهنگ و دینمان را از دستمان بگیرد. پدر شهید همچنین افزود اگر امروز جنگ خارج از مرزهای کشور اسلامی است تنها به دلیل وجود ولی فقیه در جامعه میباشد .. جعفر جوانی افزود: حامد و امثال حامد امروز ثابت کردند که نه تنها از مرزهای کشور، بلکه در منطقه نیز آماده هستند از دین و اسلام دفاع کنند .. پدر شهید در جواب برخی بی حرمتی ها و صحبت های ناحق برخی افراد فرمودند: ما این شهید را در راه خدا داده ایم و طرف معامله ی ما خدا بوده است و هیچ انتظاری از افراد و مسئولین نداریم. 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 چند روز بود که حامداز سوریه به بیمارستان بقیةالله تهران منتقل شده بود که روزی سردار قاسم سلیمانی با هیئت همراهشون برای ملاقات حامد تشریف آوردند. ابتدا سردار بدن آقا حامد رو بوسیدن و بعد شروع به گریه کردند. شدت گریه طوری بود که احساس کردیم بابت مجروحیت و بدن پر از ترکش حامد گریه می کنند ..کمی بعد که آروم شدند، فرموند: مبادا فکر کنید من به زخم های حامد عزیز گریه میکنم، نه من بابت این گریه میکنم که یکی از شجاع ترین نفراتمو از دست دادم. هر وقت یه مأموریت مشکل و پر خطر بود حامد همیشه داوطلب بود. حامد اکثر شبها علاقه داشت که در دژبانی کنار رفقایش باشد. و معمولا هم تا نیمه شب و حتی گاهی تا بعد نماز صبح آنجا می ماند و بعد به خانه می آمد. دقیقا یک شب قبل از اعزامش بود. آن شب هم طبق معمول رفته بود دژبانی ولی سر شب با دوستانش خداحافظی می کند که به خانه برگردد که یکی از دوستان نزدیکش دستش را میگیرد و از حامد می خواهد که امشب را بماند و مثل همیشه صبح برود. ولی حامد میگوید امشب زود به خانه میروم تا مادرم کمی بیشتر مرا ببیند.فکر نمی کنم دیگر مرا ببیند... 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 بین من و حامد صمیمیت خاصی حکم فرما بود. قرارگذاشته‌ بودیم هر عملی یا کاری که انجام میدیم که خیر و به نفعمون بود, همدیگه رو شام مهمون کنیم ..حامد وقتی از دانشگاه خسروشهر قبول شد قرار شد شام مهمونم کنه. دومین قول شام هم برای انتقالش از دژبانی سپاه به توپخانه بود. برای اولین بار هم که به سوریه رفت و برگشت بهم گفت:اگه به زودی قسمتم بشه ودوباره عازم سوریه بشم یه شام دیگه بهت بدهکار میشم; که جمعا میشد 3 شام !!.. منم یک شام واسه پایان خدمتم بهش بدهکار بودم که گفتیم 3منهای1میشه2 شام که حامد بهم بدهکار میشد .حامد گفت: ان شاءالله بعد از برگشتنم از سوریه حتما باهات تسویه میکنم .. حامد رفت و آسمانی شدرفت و برنگشت رفت و من هر روز دلتنگ لحظاتی میشدم که باهاش سپری کرده بودم . یه روز از شدت دلتنگی و گریه بهش متوسل شدم وگفتم: نامرد, پس بدهی هات چی ؟! همون لحظه تو حالت دلتنگی و گریه خوابم برد و اومد به خوابم و با یه حالت خاص همیشگی بهم گفت:بیا بریم بیرون! داشتیم باهم قدم میزدیم که حامد گفت: مهرداد چیه؟! هی بدهی بدهی میکنی؟! گفتم: چون بدهکاری ! گفت: چی رو بدهکارم، همه اش رو باهات صاف کردم. گفتم : نه دیگه نشد ! .. نباید زیرحرفات بزنی ! تو که همیشه خوش قول بودی؟! گفت میخوای به یادت بیارم؟ یکیش همون روز اولی که جسمم رو به تبریز آوردن که شبش شام خوردی(اون روز خانوادگی شام دعوت بودیم یعنی مثل شام سومش عمومی نبود) گفتم: خب ! گفت:یکی هم که شام روز سومم بود ! حالادیدی بهت بدهی ندارم؟! اشکم از دیدگانم جاری شد و به چشمانش نگاه کردم و گفتم : باز زرنگ بازی درآوردی حامد؟! درسته شام شهادت تو بود; اما خودت که کنارم نبودی! گفت:مهردادجان;کنارت بودم اما تو نمیدیدی و متوجه نبودی! در همان حال گریه ام شدیدتر شد با چشمان‌خیس از خواب بیدار شدم. 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ( به روایت برادر شهید جوانی ) وقتی نزدیک ماه مبارک رمضان میشدیم داداش حامد میومدن مسجد تو تمیز کردن و نظافت مسجد با بچه ها سهیم میشدن .. پنجره های مسجد رو با روزنامه پاک میکردن لوسترهارو تمیز میکردن کل مسجدرو با دوستاشون جارو میکردن استکان ها رو میشستن و... . آخرای ماه شعبان همیشه روزه میگرفتن . قبل رسیدن ماه مبارک با حقوق ناچیزی که از سپاه میگرفتن برا خانواده هایی که وضع مالی خوبی نداشتن ولی داداش میشناخت که اهل روزه هستن وسایل مورد نیاز از قبیل چای برنج مرغ روغن و غیره تهیه میکردن و یواشکی در اختیارشون قرار میدادن این ها رو به ماهم نگفته بودن بعد شهادتشون متوجه اینکاراشون شدیم که ی عده از این خانواده ها خودشون برامون تعریف میکردن که آقا حامد همیشه هوای خانواده ی ما رو داشتند. این اواخر روزهایی بود که حامد جان حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه رو به چشم دل می دید . مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود از سفر اولش که اومده بود از حال وهوای روحانی اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا دامنگیرش کرده . شاید میخواست بگه ...اما نگفت ! بعد هیات طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت . حرفهایی می گفت که مفهومش برام سخت بودحتما از پروازش خبر داشت . باورش برام سخت بودوقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت: نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟ بعد هم رفت ... تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو دارن. «جوان غیور تبریزی25ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت بهش داده بودن ویکی از روزنامه های محلی هم گفته بود «اولین شهید دهه هفتادی ایران» . (نویسنده: میر علی حامدی) 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ("پیامی به شهدا وخانواده های گرامی شان") همیشه شهدا برایم پیام گذاشته اند این بار من برای آن ها وخانواده هایشان پیامی دارم؛ آن ها همیشه حجاب ودفاع از سنگر چادرم را برایم لالایی خواندند حال من به عنوان پاسدار خونشان حرف دارم.....! باخیلی از چیزها کاری ندارم، با بی حجابی های هم جنس هایم و چشم چرانی های پسران سرزمینم حرفی ندارم.....این بار "خودم" هستم و "کسانی که همچون من پا در این عرصه عشق گذاشته اند!" به شهداوخانواده هایشان وعده نمیدهم که تمام دختران را چادری کنم ...اما ...خودم که هستم به آنان میگویم : درست است که زیادند کسانی که زخم روی دلشان هستند اما من و امثال من که هستیم ، ما مرهمی خواهیم شد!!!! ماهستیم‌ ....و پاسداری از خون و راهشان را ادامه میدهیم هرچقدر که تعداد محدودی باشیم! من دراین راه می مانم..بارها گفته و می گویند: "اُمّل جامعه....دختر قرن ۱۴.... ای دختر، تواین گرما خودتو اینطوری پوشوندی،میپزی ها یا زمستان است چند ماه را بی خیال شو چادرت دست و پا گیرت میشود....! و یا هربار که لب به سخن می گشایم میگویند: باز رفت بالا منبر....هرچقدر هم که بگویند خواهی نشوی رسوا،همرنگ جماعت شو...." ومرا بخاطر افکار وچادرم مسخره کنند و بخندند ... من باز در دل به آنها قهقهه میزنم وخطاب به آنان میگویم که شما چه میدانید،در دل من چه خبر است؟!!! این شمایید که از قافله عشق جامانده اید .! ...آنها نمیدانند که من منتظر لایک کردن آنها نیستم،،،، من در پی لایک گرفتن از خداو شهداهستم! خلاصه کنم،حرف بسیار است .. بگذار هرچه می خواهندبگویند ... باتمامی این حرفا نه تنها نمیگذارم در راهم سست شوم وبه شک دچار گردم بلکه محکم تر چادرم رامیگیرم تامبادا شل نشود و گیره ی روسری ام را محکم تروسفت تر میبندم تا مبادا فقط یک سانت روسری ام عقبتر برود! .. به مادران شهدا ومادران خلیلی هامیگویم : "نگران نباشید !!! قبول که جامعه رو به سمت بی حیایی و بی حجابی درحرکت است وداوطلبان زیادند که در این راه قدم میگذارند اما یادتان نرود.....یادتان نرود....که ما هستیم و تا آخر جاده ی عشق ثابت قدم خواهیم ماند و با جان و دل پاسداری خواهیم کرد !! (ارسال : خانم زهرا قدسی) 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 حامد شب قبل شهادتش اومد پیشم و بعد نماز جماعت و استماع سخنرانی حقیر و هنگام خروج به من گفت حاج آقا : یه بسته فرهنگی هم (که شامل عطر و چفیه و تسبیح کتاب دعا و قبله نما بود) به ما بده ! حاج آقا ما هم دل داریم ! گفتم: حامدجان چند تا بیشتر بسته ندارم و به من از دمشق گفتن چون کمه فقط توی مسابقه به رزمندگان بدهید ...حامد جان انشاءالله تو که مقیدی توی نماز شرکت میکنی و توی مسابقات شفاهیِ من شرکت کن حتما بهت میرسه !! حامد با یه لبخند پر معنی رو به من کرد و گفت : باشه حاج آقا ندادی... اونوقت دیگه بدرد من نمی خوره...اینو گفت و از نماز خونه بیرون رفت...خدائیش منم ناراحت شدم..اما گفتم فردا سر نماز ظهر با طرح یه مسابقه فرهنگی حتما بهش یه بسته فرهنگی میدم . حامدجوانترین بچه های ایرانی بود که در قسمت توپخونه و توی منطقه سهل الغاب بین ادلب و حماء با هم بودیم . اما فرداش صدای بک انفجار در اطراف ارتفاع پایین دست ما شنیده شد و خبردار شدم حامد از ناحیه دو دست و صورت و چشماش مجروح شده !!! آه از نهادمان خارج شد و داغون شدیم اما خوشحال بودیم که ایشون زنده ست و حداکثر جانباز میشه !بچه ها سریعا انتقالش دادن به لاذقیه و چند روز در اونجا و بعدش هم ایران ...عکسشم که در بالا آورده ایم ...اما حامد دیگه زمینی نبود و با چشمان بسته اما باز خود، عرش و عرشیان رو می دید و پس از چند روز درد و رنج پرواز کرد . دوستت داشتم و دارم حامد . ( همرزم و روحانی گردان جامانده ات شیخ حمید فولادی.) 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۵ دوست بودن، رفیق، مثل پنج انگشت، که حامد شهید شد. چهار نفری هر شب یا میومدن خونمون گریه می کردن و التماس دعا میکردن که دعاکنم برن سوریه یا اینکه سر مزار حامد بودن. تا مدتی هم صادق و صالح مهمون ثابت حامد سر مزار بودن. بعد مدتی بالاخره کارهای سوریه همشون حل شد و قرار شد برن ولی صادق موند برای دور بعد.. شنبه شب یه پیامی از طرف یکی از این چهار رفیق اومد: سه نفرمون مرد و یک نفرمون زنده موند... همون لحظه حاج آقا محکم زد روی پاش گفت مطمئنم این یک نفر صادقه که رفت... براش خیلی گریه کردم....برای حامد پسرم اشک نریختم، نه برای حامد حتی بقیه شهدا...ولی صادق( اشک در چشمان مادر جمع شده است) صادق، واقعا صادق بود.... شهادت خوبه، خوشحالم به آرزوش رسید ولی خیلی زود رفت... (راوی:مادرشهیدحامدجوانی) 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀💠💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️♥️💠🍀 🍀💠🍀💠🍀💠🍀 🍀♥️♥️♥️🍀 🍀💠♥️♥️💠🍀 🍀💠💠♥️💠💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا عبدالله یا حسین! تا آخرین قطره ی خون، نمی گذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود. تنها دلخوشی من برادر زاده ام علی است که وقتی او بزرگ شد بگویید که عمویت برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفته و شهید شده است. بگذارید علی افتخار کند. مادر عزیزم اگر بنده توفیق شهادت پیدا کردم و برای من مجلس یادبود گرفتند در عزای من گریه نکن. چرا که دشمنان اسلام شاد و خرم می شوند و اگر گریه کنی در روز قیامت حلال نمی کنم .. و نیز مادرم بنده ان شاءالله در این سفر که به سوریه میروم، عمودی میروم و افقی به ایران باز میگردم .. و نیز به گروه موزیک لشگر بگویید چون من با شما سابقه ی دوستی و همکاری داشتم موقع ورود پیکر من به تبریز به صورت عالی و منظم به نواختن موزیک بپردازید .. پدر عزیزم به دلم افتاده که این آخرین سفر من به سوریه می باشد .. می دانم که شهید خواهم شد .. لذا از صمیم قلب مرا حلال کنید .. و نیز حرف من رفتند به سوریه: ای عاشقان اهل بیت رسول الله! چون من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (علیه السلام) می جنگیدم تا شهید شوم و حال وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنه ای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر (صل الله علیه وآله وسلم) دفاع بکنم. لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میروم و آرزو دارم همچون حضرت عباس (علیه السلام) در دفاع از خواهر بزرگوارشان (بی بی حضرت زینب سلام الله علیها) شهید شوم. (۲۵فروردین ۹۴ .... حامد جوانی) 🍀💠💠💠💠💠🍀 🍀💠♥️♥️♥️💠🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀