eitaa logo
کف خیابان🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
12.4هزار ویدیو
60 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
😁 لبخند بزن رزمنده 😁 در دوران تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي 💌 بنويسند و براي شان 👨👩👧👦 بفرستند . بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان 💌 را يكي ديگه بنويسه . روز ها هم براي ما چند تا كتاب📕 آورده بودند در زندان از نهج البلاغه . يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت : من نامه 💌 از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ📄 براي بابام ؛ ببينيد خوبه ؟ گرفتيم نامه ي 💌 امير المومنين به معاويه 😈 است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته.... 😐😐😂😂 @shahid_Beyzaii
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!☹️ تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙂 آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...☺️ از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😍 من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم: این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم🗣 تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😆 خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده! 🔹خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی❤️ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 @shahid_beyzaii
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 وقتی شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزند😁 اونم التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...😜😅 اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم،🙁 دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم.🤗 خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد،😬 تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه، استخوانی پیدا شد.😳 دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ... بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ،😆 به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😇🕊 چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!🙃🌷 و کلی خندیدیم ...😂 خاطره ای از زندگی راوی : 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 @shahid_beyzaii