🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌺 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸
🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁
🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸
#قسمتی_ازوصیتنامه
#شهیدمدافع_حرم
#محمدرضاشیبانی
دوست دارم مثل حضرت زهرا سلام الله علیه مفقود بمانم .شرمنده ام مزاری داشته باشم . ایشان فاطمه وار شهید شد وپیکر ایشان به تعداد سالهای عمر مادرسادات ۱۸ روز مفقود بود.
در این ایام خانواده ایشان دائما دست به دعا و متوسل به اهل بیت علیهم السلام بودند. تا اینکه یکی از دوستان شهید خواب می بیند که ایشان محل آرمیدن خود را نشان می دهد بافرستادن هلی شات به آن منطقه به یقین می رسند که پیکر شهید در همان منطقه می باشد. وطی چند عملیات وپس از ۱۸ روز پیکر ایشان به وطن باز می گردد.
#دوروزقبل_ازعملیات
یکی از همرزمان ایشان می گوید دو روز قبل از شهادت ایشان از یکی از روجانیون می خواهد تا روضه ای بخواند؛ با شنیدن روضه بشدت منقلب شد به او گفتم محمدرضا شهادت هنوز برایت زود است مابه تو برای جنگ ونابودی اسرائیل نیاز داریم. که ایشان روایتی را تعریف کرد.که از جمع شدن این سفره خبر می داد .
#خواب_صادقه
دو روز قبل از شهادت مادرش خواب می بیند که درون منزل یک شهید آوردند و امام حسین علیه السلام خطاب به ایشان می فرمایند: پارچه سبزی که از سوریه برایت آوردند را بر سر این شهید ببند. از امروز پسرت سید شده است. شب شهادت شهید شیبانی طی تماس تلفنی از مادر می پرسد خوابی ندیدی ؟ و با اصرار ایشان مادر خواب را برایش تعریف می کند و صدای خنده و خوشحالی ایشان بلند می شود. ودر نهایت تاکید می کند که حتما فردابه مراسم تشییع پیکر همرزمش شهید ترمیمی بروند. همزمان با تشییع پیکر شهید ترمیمی در گرگان خود محمدرضا نیز به شهادت می رسد. گویی سفارش به پدرو مادر برای رفتن به تشییع دوستش پیامی برای آمادگی آنها بود. پیکر پاکش ۷ اردیبهشت ۱۳۹۶ در زادگاهش شهر فاضل آباد تشییع ودر گلزار شهدای امامزاده هارون بن موسی بن جعفر علیه السلام علی آباد کتول به خاک سپرده شد.
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌺 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸
🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁
🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸
#کارفرهنگی
#شهیدمدافع_حرم
#محمدرضاشیبانی
درمراسمات یادواره شهدای اکثرنقاط استان شرکت و هرکاری از عهده اش بر می آمد چه در تدوین فیلم ؛ طراحی ؛ ایجادنمایشگاه و پشتیبانی
انجام می داد. ایشان خیلی پیگیر پیوستن به مدافعین حرم بود. اما به علت نیاز مجبور به خدمت وپاسداری از مرزهای ایران در نقاط مرزی بود.
#عاشق_شهادت
هروقتکه قصد رفتن به ماموریت داشت به والدین خودالتماس می کرد که دعا کنند شهیدشود وبه مزاح به پدر می گفت: اگر شهید شوم اجرش رابا شما نصف می کنم. در سراوان سیستان و بلوچتان ماموریت بود که متوجه اعزام نیرو از استان گلستان به سوریه می شود وباتلاش فراوان و هماهنگی های لازم ادامه ماموریت راواگذار می کند و خودرا به کاروان اعزام به سوریه می رساند و ۲۹ اسفند ۱۳۹۵ عازم سوریه می شود.
#داوطلب_برای_عملیات_چریکی
در شهرحماء سوریه برای بازپس گیری یکی از مناطق عملیاتی که توسط رزمندگان صورت می گیرد. تعداد زیادی از نیروهای فاطمیون به شهادت
می رسند. مقرر می شود که تعداد ۵ نفر از نیروهای زبده ایرانی به صورت کاملا چریکی وارد منطقه شده ودشمن رااز پای در بیاورند. شهید شیبانی داوطلبانه خودرا جزء ۵ نفر می خواند؛ ایشان با پشتیبانی همرزمان خود را به پشت سنگر رسانده و با پرتاب نارنجک به داخل سنگر و تیراندازی سنگر دشمن را منهدم می کند.
#لحظه_شهادت
با مطلع شدن دشمن ازشکست خود و با داشتن گرای موقعیتی شروع به زدن خمپاره های متعددی می کند. این گروه در راه برگشت با یک نیروی مجروح از تیپ فاطمیون مواجه می شوند و شهید شیبانی با اصرار زیاد همرزمان خود را راهی می کند و خود رزمنده مجروح افغانی را به عقب می آورد در این حین ترکش خمپاره ای به پهلوی شهید اصابت می کند وبه درجه رفیع شهادت نائل
می آید.
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
هدایت شده از کف خیابان🇵🇸
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیضائی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
@shahid_Beyzaii
🌺حرف شهدا.......🌺
وصیت نامه های شما را که زیر و رو کردم #فقط
یک چیز را تکرار کرده اید
#پشتیبان_ولی_فقیه_باشید
ما هم هر کاری که انجام میدهیم به #پای_رهبری می گذاریم و
خودمان را #پشت رهبر پنهان میکنیم
منظور شما هم همین بود دیگر!مگر نه؟!
#تفکر
#تذکر
@shahid_beyzaii
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌺 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸
🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁
🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸
#روز_اعزام
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#محمدرضاشیبانی
بالاخره روز اعزام رسید؛ صبح هرکی باسرویس اومد؛ تو میدان جمع شدیم و سپس سلام علیک و احوالپرسی ؛ خانواده های زیادی اومده بودند. به همه گفتند بیائید نماز خونه؛ محمد رضا هم داشت چک می کرد کسی از گروه جا نمونده باشه؛ گفتند که می خایم اسامی نهایی را بخونیم؛ همه نشسته بودیم مهدی شکوری نزدیک من بود وسط صبحگاه پر از جمیت شده بود؛ یه راه
از وسط جمعیت باز شده بود با همه
خدا فظی کردیم و از زیر قرآن ردشدیم؛ بعد اسامی رو خوندند؛ سوار اتوبوس شدیم؛ بعضیا
اسمشون نبود چه گریه ایی می کردن؛ هیچ و قت یادم نمیره اصلا رومون نمی شد بریم خدافظی کنیم؛ یکی ازبچه ها به اسم گل محمد نبود چه گریه ایی می کرد؛ به سردار چسبیده بود هی التماس می کرد با چهل پنجاه سال سن، که قبول کنید منم بیام؛ بلاخره سوار شدیم یک دفعه اسم گل محمدرو هم خوندند؛ دوباره شروع کرد بدتر گریه کردن خودشم قاطی کرده بود از خوشالی و نمی دونست چکار کنه. سوار اتوبوس شدیم راه افتادیم تا جایی که قرار بود چند روز باشیم. تومسیر بچه ها شعرو نوحه میخوندن سر به سر هم میزاشتن چند جایی توقف داشتیم یه مسجد نهار خوردیم. یه جا سه راهی چالوس بود اتوبوس نگه داشت بریم سرویس؛
چندتا بوقلمون دیدیم بچه ها هم از خدا خواسته دورشون کردن هی اسمو همو صدا می کردیم و اونا هم می گفتن بلقلو قلو قلو هی اسم همو صدا می کردیم و اونام بلغلو غلولو می کردن؛ چقد خندیدیم شهید شکوری هم بود.
خلاصه شب رسیدیم به پادگان محمدرضا سریع طبق معمول یه جا برا گروه خودش درس کرد.
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌺 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸
🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁
🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸
#درمسیر_راه
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#محمدرضاشیبانی
ومیگفت: همه با هم یه جا باشیم با این که رفیقاش یه اتاق دیگه بودن ولی اون پیش گروه خودش ماند و از همون اول هم خیلی صمیمی بود با همه؛ با اون خندهاش که همیشه لبخند میزد. شبا که بیکار بودیم جدا از شوخیا و سر و کله زدن بابچه ها؛ بچه ها رو جمع می کرد. درس ها و سلاح ها رو با بچه ها مرور می کرد. غناصه عیسی و علی اکبر خوب یادشونه؛ کلی چیز جدید لا به لا ای مرور کردنا یاد گرفتیم. یک روز دم غروب بود تمرین تاک تیک داشتیم گروه مااول عمل کرد وخیلی خوب محمدرضا حین تمرین راهنمایی می کرد بعد تمرین همه راضی بودن و محمدرضا هم
طبق معمول شروع کرد کُری خونی وکَلکَل با حسین رفیقش؛ اونم فرمانده دسته بعدی بود. دوتا دسته؛ یکم پیاده روی کردیم و یه جا نشستیم و حاجی هم شروع کردبه خوندن. از اون بالا داره میباره یه دسته حوری و......اون تمام کرد من شروع کردم. خوندن شعر ننه میگه جبهه نرو بچه ها هم تکرار می کردن نرو
نرو نرو؛ جبهه میری تنها نرو...نرو نرو
نروتنها میری کمین نرو...نرو نرو نرو
کیمین میری رومین نرو...نرو نرو نرو
رو مین میری هوا نرو... نرو نرو نرو
هوا میری زمین بیا... بیا بیابیابیا...محمد رضا شروع کرد خوندن... با نوا قابلمه. سفره رو پهن کن ننه؛ با نوا قابلمه سفره رو پهن کن ننه؛ این شکمِ خالی؛ میله غذا داره؛ با نوا غل غلی میرویم خونه ی قلی؛ با نوا قلقلی میرویم خونه قلی؛
غذا قلی شوره..ننه قلی کوره...بقیه
بچه ها هم جمع شده بودن با هم می خوندیمو می خندیدیم... اتکو اومدو رفتیم مقر .
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁