eitaa logo
کف خیابان🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
9.4هزار ویدیو
58 فایل
تاریخ ساخت کانال:97/1/11 به یاد رفیق شهیدم کانال وقف شهید محمودرضابیضائی مبارزه با فتنه ارتباط با خادم کانال 👈🏽 @Mojahd12
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 دوست دارم مثل حضرت زهرا سلام الله علیه مفقود بمانم .شرمنده ام مزاری داشته باشم . ایشان فاطمه وار شهید شد وپیکر ایشان به تعداد سالهای عمر مادرسادات ۱۸ روز مفقود بود. در این ایام خانواده ایشان دائما دست به دعا و متوسل به اهل بیت علیهم السلام بودند. تا اینکه یکی از دوستان شهید خواب می بیند که ایشان محل آرمیدن خود را نشان می دهد بافرستادن هلی شات به آن منطقه به یقین می رسند که پیکر شهید در همان منطقه می باشد. وطی چند عملیات وپس از ۱۸ روز پیکر ایشان به وطن باز می گردد. یکی از همرزمان ایشان می گوید دو روز قبل از شهادت ایشان از یکی از روجانیون می خواهد تا روضه ای بخواند؛ با شنیدن روضه بشدت منقلب شد به او گفتم محمدرضا شهادت هنوز برایت زود است مابه تو برای جنگ ونابودی اسرائیل نیاز داریم. که ایشان روایتی را تعریف کرد.که از جمع شدن این سفره خبر می داد . دو روز قبل از شهادت مادرش خواب می بیند که درون منزل یک شهید آوردند و امام حسین علیه السلام خطاب به ایشان می فرمایند: پارچه سبزی که از سوریه برایت آوردند را بر سر این شهید ببند. از امروز پسرت سید شده است. شب شهادت شهید شیبانی طی تماس تلفنی از مادر می پرسد خوابی ندیدی ؟ و با اصرار ایشان مادر خواب را برایش تعریف می کند و صدای خنده و خوشحالی ایشان بلند می شود. ودر نهایت تاکید می کند که حتما فردابه مراسم تشییع پیکر همرزمش شهید ترمیمی بروند. همزمان با تشییع پیکر شهید ترمیمی در گرگان خود محمدرضا نیز به شهادت می رسد. گویی سفارش به پدرو مادر برای رفتن به تشییع دوستش پیامی برای آمادگی آنها بود. پیکر پاکش ۷ اردیبهشت ۱۳۹۶ در زادگاهش شهر فاضل آباد تشییع ودر گلزار شهدای امامزاده هارون بن موسی بن جعفر علیه السلام علی آباد کتول به خاک سپرده شد. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 درمراسمات یادواره شهدای اکثرنقاط استان شرکت و هرکاری از عهده اش بر می آمد چه در تدوین فیلم ؛ طراحی ؛ ایجادنمایشگاه و پشتیبانی انجام می داد. ایشان خیلی پیگیر پیوستن به مدافعین حرم بود. اما به علت نیاز مجبور به خدمت وپاسداری از مرزهای ایران در نقاط مرزی بود. هروقتکه قصد رفتن به ماموریت داشت به والدین خودالتماس می کرد که دعا کنند شهیدشود وبه مزاح به پدر می گفت: اگر شهید شوم اجرش رابا شما نصف می کنم. در سراوان سیستان و بلوچتان ماموریت بود که متوجه اعزام نیرو از استان گلستان به سوریه می شود وباتلاش فراوان و هماهنگی های لازم ادامه ماموریت راواگذار می کند و خودرا به کاروان اعزام به سوریه می رساند و ۲۹ اسفند ۱۳۹۵ عازم سوریه می شود. در شهرحماء سوریه برای بازپس گیری یکی از مناطق عملیاتی که توسط رزمندگان صورت می گیرد. تعداد زیادی از نیروهای فاطمیون به شهادت می رسند. مقرر می شود که تعداد ۵ نفر از نیروهای زبده ایرانی به صورت کاملا چریکی وارد منطقه شده ودشمن رااز پای در بیاورند. شهید شیبانی داوطلبانه خودرا جزء ۵ نفر می خواند؛ ایشان با پشتیبانی همرزمان خود را به پشت سنگر رسانده و با پرتاب نارنجک به داخل سنگر و تیراندازی سنگر دشمن را منهدم می کند. با مطلع شدن دشمن ازشکست خود و با داشتن گرای موقعیتی شروع به زدن خمپاره های متعددی می کند. این گروه در راه برگشت با یک نیروی مجروح از تیپ فاطمیون مواجه می شوند و شهید شیبانی با اصرار زیاد همرزمان خود را راهی می کند و خود رزمنده مجروح افغانی را به عقب می آورد در این حین ترکش خمپاره ای به پهلوی شهید اصابت می کند وبه درجه رفیع شهادت نائل می آید. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 بالاخره روز اعزام رسید؛ صبح هرکی باسرویس اومد؛ تو میدان جمع شدیم و سپس سلام علیک و احوالپرسی ؛ خانواده های زیادی اومده بودند. به همه گفتند بیائید نماز خونه؛ محمد رضا هم داشت چک می کرد کسی از گروه جا نمونده باشه؛ گفتند که می خایم اسامی نهایی را بخونیم؛ همه نشسته بودیم مهدی شکوری نزدیک من بود وسط صبحگاه پر از جمیت شده بود؛ یه راه از وسط جمعیت باز شده بود با همه خدا فظی کردیم و از زیر قرآن ردشدیم؛ بعد اسامی رو خوندند؛ سوار اتوبوس شدیم؛ بعضیا اسمشون نبود چه گریه ایی می کردن؛ هیچ و قت یادم نمیره اصلا رومون نمی شد بریم خدافظی کنیم؛ یکی ازبچه ها به اسم گل محمد نبود چه گریه ایی می کرد؛ به سردار چسبیده بود هی التماس می کرد با چهل پنجاه سال سن، که قبول کنید منم بیام؛ بلاخره سوار شدیم یک دفعه اسم گل محمدرو هم خوندند؛ دوباره شروع کرد بدتر گریه کردن خودشم قاطی کرده بود از خوشالی و نمی دونست چکار کنه. سوار اتوبوس شدیم راه افتادیم تا جایی که قرار بود چند روز باشیم. تومسیر بچه ها شعرو نوحه میخوندن سر به سر هم میزاشتن چند جایی توقف داشتیم یه مسجد نهار خوردیم. یه جا سه راهی چالوس بود اتوبوس نگه داشت بریم سرویس؛ چندتا بوقلمون دیدیم بچه ها هم از خدا خواسته دورشون کردن هی اسمو همو صدا می کردیم و اونا هم می گفتن بلقلو قلو قلو هی اسم همو صدا می کردیم و اونام بلغلو غلولو می کردن؛ چقد خندیدیم شهید شکوری هم بود. خلاصه شب رسیدیم به پادگان محمدرضا سریع طبق معمول یه جا برا گروه خودش درس کرد. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 ومیگفت: همه با هم یه جا باشیم با این که رفیقاش یه اتاق دیگه بودن ولی اون پیش گروه خودش ماند و از همون اول هم خیلی صمیمی بود با همه؛ با اون خندهاش که همیشه لبخند میزد. شبا که بیکار بودیم جدا از شوخیا و سر و کله زدن بابچه ها؛ بچه ها رو جمع می کرد. درس ها و سلاح ها رو با بچه ها مرور می کرد. غناصه عیسی و علی اکبر خوب یادشونه؛ کلی چیز جدید لا به لا ای مرور کردنا یاد گرفتیم. یک روز دم غروب بود تمرین تاک تیک داشتیم گروه مااول عمل کرد وخیلی خوب محمدرضا حین تمرین راهنمایی می کرد بعد تمرین همه راضی بودن و محمدرضا هم طبق معمول شروع کرد کُری خونی وکَلکَل با حسین رفیقش؛ اونم فرمانده دسته بعدی بود. دوتا دسته؛ یکم پیاده روی کردیم و یه جا نشستیم و حاجی هم شروع کردبه خوندن. از اون بالا داره میباره یه دسته حوری و......اون تمام کرد من شروع کردم. خوندن شعر ننه میگه جبهه نرو بچه ها هم تکرار می کردن نرو نرو نرو؛ جبهه میری تنها نرو...نرو نرو نروتنها میری کمین نرو...نرو نرو نرو کیمین میری رومین نرو...نرو نرو نرو رو مین میری هوا نرو... نرو نرو نرو هوا میری زمین بیا... بیا بیابیابیا...محمد رضا شروع کرد خوندن... با نوا قابلمه. سفره رو پهن کن ننه؛ با نوا قابلمه سفره رو پهن کن ننه؛ این شکمِ خالی؛ میله غذا داره؛ با نوا غل غلی میرویم خونه ی قلی؛ با نوا قلقلی میرویم خونه قلی؛ غذا قلی شوره..ننه قلی کوره...بقیه بچه ها هم جمع شده بودن با هم می خوندیمو می خندیدیم... اتکو اومدو رفتیم مقر . 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 فردای آن روز یک کار تاک تیکی سختی داشتیم فتح ارتفاع؛ بعد عملیات خیلی خسته شده بودیم نایه راه رفتن نداشتیم تویه یه کانال موضع گرفتیم؛ من و محمد رضا و حاج حسین تیر بارچی مون یه جا بقیه همه تو یه خط؛ هوا گرم بود آنقد عملیات تمرینی شلوغ پلوغ شد مارو یادشون رفته بود؛ ما هم از خداخواسته از تو کانال که کُلاً اِستتار بود و دید نداشت در نیامدیم می دیدم و لی تکون نمی خوردیم. دیگه حتی نای صد متر دویدنو هم نداشتیم. من که هرچی دعا و قرآن بلد بودم یجا خوندم کسی مارو نبینه دیگه حس تمرین نبود. یکم تخمه تعارف محمد رضا کردم بهش گفتم شهید شیبک و می شناسی؟ آخه فامیلا شیبانی و شیبک تقریبا فامیلن تعجب کردو گفت: تو از کجا میشناسی؟! من شروع کردم تعریف کردن از صادق شیبک و کارایی کرده بود و یه کلاس هم گذاشتیم که تو محل ما مزارشه و ... همشهریا ما تکاورن وفلان ؛ یک دفه گفت: اون فامیل ماست و فلان؛ داشتیم از شهید صاق شیبک صحبت می کردیم همین جوری هم سرک می کشیدیم کسی نبینه تا تمرین تمام بشه آخه اون روز خیلی دویده بودیم که طبغ معمول باز این حسین فهمیده (همون حسین نفهمیده )خودمون باز تنش خارید یکی رو صدا کرد مارو دیدن و دوباره تمرین!! ولی خدا رو شکر آخراش بود؛ دیگه بماند چه بلایی بر سرحسین آوردیم. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 اون روز نمیدونستیم که یه شهید زنده کنارمونه. و ما داریم صحبت همشهری شهیدمونو می کنیم. فردا شب اون روز هوا خیلی سرد شده بود مارو جمع کردن و یک رزم شبانه قرار بود تمرین کنیم؛ به ماگفتن یه پیاده روی و بعد تمرین اصلی؛ از سرما نمی شد نشست تو جمع؛ آنقد سرد بود دندونا مون به هم میخورد. تو اون تاریکی محمد رضا اُوِرش و در آورد و بست رو کوله تا تحرک بیشتر داشته باشه و قتی ایستادیم بپوشه آخه خیلی سرد بود؛ ازبس هوا سوز داشت کسی جرات نمی کرد بنشینه؛ ما هم کلا آهنی در آورده بودیم مثل مرغ که می خواد تخم مرغ کنه نشسته بودیم روش به سمت داخل آخه زمین یخ زده بود؛ یادمه شهید شکوری اُوِر نداشت یا نیاورده بود و خیلی سردش بود محمد رضا اورکتش دادبه شهید شکوری وتا صبح بدون اور بود.‌ نگو شهدا از قبل قرارشون رو گذاشتن و ما ساده فقط نگاه دم می کنیم؛ تو اون عملیات هم محمد رضا پیکر مهدی روانه کردو خودش موند؛ از خودش گذشت ورفت برا آوردن زخمی انگار؛ از خود گذشتن کلاً تو خونش بود. تمرین رزم شبانه شروع شد؛ دسته ما هم راه افتاد یکی دو کیلو متر اول راحت بود ولی بعد مگه تموم می شد؛ چهار پنج ساعت راه رفتیم تو اون سرما بلاخره گفتن واستین تا بهتون بگن ما هم سریع تو یه چاله تانک رفتیم؛ احمد اول پاک سازی کرد تله نباشه آخه حالت رو کم کنی بود. بین دسته ها. آخر سر هم بچه های ما تله پیدا کردن فردا هم جایزه گرفتن؛ بعد چهار پنج ساعت پیاده روی تو اون سرما همین که محمد رضا گفت: استراحت کنین مثل مرغ ریختیم زمین ازخستگی؛ خیلی سرد بود؛ محمد رضا برا سرما بهمون یاد داده بود نایلون بزرگ زباله با خودمون داشته باشیم. که تو بارون یا سرما مثل کیسه خواب میمونه. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 من و حسین فهمیده(نفهمیده)با کاظم و بقیه سریع رفتیم تو یه کیسه خواب طلایی نرمینه (همون نایلون زباله)از سرماهر وقت بیدار می شدیم یه نگاهی می کردیم و می خوابیدیم لباس گرم داشتیم ولی بازم سرد بود؛ محمد رضا اون شب تا موقع دستور دادن دو سه ساعتی طول کشید بدون اُور نگهبانی می داد؛ بچه ها هر وقت شیطونیایی هم می کردن مثلا بچه هایی که تو نایلون زباله خوابیده بودن رو؛ رو شون فاتحه می دادن یا با کلوخ میزدن یا نایلون و سوراخ می کردن؛ سرما بیاد تو یه لحظه بلند شدم دیدم بچه ها مثل جنین خودشونو جمع کردن؛ خوابیدم احمد و محمد رضا و بلال هم با حمید مشغول مسخره بازی و دیدبانی بودن؛ من که به خودم می گفتم: داعش بیاد تانک هم بیاد من تکون نمی خورم خیلی راه اومده بودیم. تمرین انجام شد و فرداش به چند نفر به خاطر عملکردشون جایزه دادان محمد رضا هم جزوشون بود. تو هواپیما نشستیم محمد رضا پشت سر من نشسته بود یه پلاستیک محکم بغل کرده بود زمینم نمیزاشت؛ بچه ها مشغول شوخی بودن. به محمد رضا گفتم: پسر عمو چی داری خوردنی بده من سالم بهت تحویل میدم. خندید و گفت: برو پاتک؛ بت ما هم اره؛ آخر سر فهمیدم نون قندی هایی که مادرش درس کرده بود که آخر بین همه تقسیم کرد. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 محمد رضا فرمانده ما بود خیالمون راحت بود دیگه آب و جیره و نایلون هر چی می خواستیم می دونستیم محمد با خودش داره؛ بماند که به کلو چه هاش پاتک هم زدیم. بعد زیارت رسیدم مقرچون آخر رسیدیم یه اتاق بزرگ؛ ولی یکم خلوت بود و ساده گیرمون اومد. یکی دو روز اول دیدیم نمی شه؛ پاتک وسایل بین بچه ها راه افتاده بود حتی لیوانای چای خوری فرماندهی رو هم بچه ها دو دره می کردن که دادشون در اومده بود اتاق ما جنسش جور بود یه فرش خوب کم داشت. شب که شد محمد رضا دستور پاتک اسلامی داد. ما هم حمله کردیم به نماز خونه دوسه لایه فرش داشت. خودش و کاظم در و نگه داشتن من و حسین و حسین نفهمیده سریع فرش و لوله کردیم از پنجره دادیم بیرون الفرار. فرش بزرگ و خوشکل بود تو تاریکی دور ساختمان بدو بدو دور زدیم از پنجره اتاق دادیم داخل. محمد رضا و کاظم و بقیه هم اومدن از راه مثلا اتفاقی نیفتاده مهدی شکوری یه دفعه با دوربین اومد داخل اتاق؛ ما هم با بیل و کلنگ وجارو دنبالش کردیم اونم خودش فیلم خنده رفت؛ رضا رو با دوربینش آوردجنگ پتو و فلان شروع شد. بعدش اتاق فرش کردیم حالا همه دوست داشتن بیان اتاق ما که خیلیا هم اظاف شدن؛ بعد بقیه تازه فهمیدن پاتک اسلامی چیه اعزام شدیم برا منطقه؛ تو یه خونه مستقر بودیم که صاحبش شب فرار کرده بود بعد چند روز درگیری ها کم تر شد محمد رضا حواسش خیلی بود که بچه ها آسیبی به خونه و وسایل خونه نزنن؛ همسایه ها وسایل و زندگی شونو به ما سپرده بودن؛ همسایه کناریمون ده الی دوازده تا مرغ به ما سپرده بود محمد و ابوذر صبح میرفتن اونا را ول میکردند از تو کلو(قفس)؛ غروب هم می گشتیم دسته جمعی پیدا می کردیم می فرستادیم تو لونشون؛ دوتا خونه اون ور تر مون طاوس داشت اونم یکیش گم شده بود بچه ها پیدا کردن تحویل صاحبش دادن . 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 ما مثل یه مهمان تو اون خونه ها رفتار می کردیم بعد چند روز صاحب خونه بلاخره پیدا شد فهموند می خواد بیاد تویه خونه با همسرش بود اول بچه خودشونو مرتب کردن همینکه دم در خواست با کفش وارد بشه بچه ها جلوشو گرفتن گفتن اینجا نمازمی خونیم خیلی خوشحال شد آخه از ترس یادش رفته بود کفش در بیاره همینکه خواست بیاد تو خونه. دوتا خمپاره کنار خونه اصابت کرد. هیچ وقت یادم نمیره زنش چطور دست و پاش می لرزید. محمد رضا هردو شونو آروم کرد می گفت: نترسید توکل به خدا؛ ما اینجا هستیم نگران نباشید. دیگه یادشون رفت حتی لباس بردارن فقط دم در چند بارگفت: حلال حلال مهمان من باشید ما هم می گفتیم: خونه امانت دست ماست. هر دوشون فرار کردن پشت سرشون هم نگاه نکردن؛ موقعیت ما جوری بود که تو دید بود هر چند وقتی یه کرنتی تاوی خمپاره ای میومد ما هم فقط دنبال سیم هاش می گشتیم برا تله؛ محمد رضا با چندتا از بچه ها رفتن عملیات که شهید ترمیمی شهید شد. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 عصر بود هوا نیمه ابری بود. تویه اتاقی که برا دسته ما در نظر گرفته بودند روی تخت بالایی دراز کشیده بودم و از پنجره بچه ها رو توحیات نگاه می کردم؛ هرکی مشغول کاری بود می رفتن می آمدن به همون حالت نیمه خواب آلود پایین تخت نگاه کردم دیدم محمد رضا به دیوار تکیه داده و مشغول نوشتن چیزیه بود تو عالم خودش بود انگار ما نبودیم بادقت فک میکردو می نوشت یک دفعه یکی من و قلقلک داد منم تو عالم نیمه خواب بیدار به هفتادو روش سامورایی تهدید جانیش کردم و اون در رفت محمد رضا با اون خنده همیشگی داشت می خندیدو می گفت : امان از دست تو پسر عمو آخه بچه ها نیرو ها خودشو پسر عمو صدا می کرد همه هم اونو پسر عمو صدامی کردن همینجوری مشغول زاغ زدنش بودم که یکی صدا کرد چای آماده است. ما هم مثل قوم مغول حمله کردیم به حیات آخه برا این چیز تنبل بودیم بعد بود که فهمیدم داشت وصیت نامش ومینوشت؛ که دو روز بعد خوندیم فهمیدیم. روزعملیات پی ام پی کمی دیر کرد قبل رفتن به خط نماز ظهر خوندیم بعدش آماده شدیم. محمدرضا بچه ها رو جمع کرد ودست هامونو روهم گذاشتیم پنج نفر مون بقیه داشتن به کارا شون میرسیدن؛ محمد رضا گفت: بیاین یه قولی بدیم؛ هرکی شهید شد شفاعت بقیه رو هم کنه همه قبول کردیم و قول دادیم؛ بعد گفت: بیاید وصیت کنیم کی دوس داره چطور شهید بشه؟ اول یکی از بچه ها گفت؛ بعد نوبت محمد رضا شد؛ محمد رضا گفت: دوس دارم اگه شهید بشم گمنام باشم بهش گفتم نگو پسر عمو هنوز لازمت داریم؛ حالا چرا گمنام!؟ گفت: آخه حضرت زهرا علیهاالسلام مزار نداره من خجالت می کشم مزار داشته باشم. بعد نوبت من رسید.‌ بعد نوبت شهید مهدی شکوری رسید. اون دقیق یادم نیست چی گفت؛ بعد مرتضی؛ بعدجلال؛ دوساعت بعد هم اون دوتا به قرارشون عمل کردن از قبل انتخاب شده بودن این عکس یک ساعت قبل عملیات جفتشون نصفه افتادن جفشون هم شهید شدند. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 محمد رضافرمانده نترس و شجاعی بود برا همه عملیات ها داوطلب بود؛ بسیار منظم و تمیز به کارهای خود؛ به گروهش اهمیت می داد. همه پسر عمو صداش می کردن غیراینکه با بچه های گروهش رابطه صمیمی داشت با همه رابطه صمیمی وخوبی داشت؛ بسیار با ایمان بود و اردات خاصی به حضرت زهرا علیها السلام داشت. توان جسمی و عملیاتی بالایی داشت. خدا کنه روزی فیلم رشادت و شهامتش در عملیات ها پخش بشه. شبها خیلی سرد بود. من هم از تک اسلامی استفاده می کردم نصفه شب پتو بچه ها رو برمی داشتم می نداختم رو خودم؛ صبح هم قبل نماز می نداختم یا رو خودشون یا رو بغل دستی شون بچه هاصبح بلند می شدن کلی تو سر کله هم می زدن. بعد اوضاع آروم می شد می گفتم: من بودم؛ کلی می خندیدیم. یادمه نصف شب می خواستم برم پُست پتو از رو ابراهیم برداشتم رفتم پست خیلی سرد بود زمانی برگشتم دیدم مثل جوجه خوابیده خودشه جمع کرده پتو انداختم روش و زدم به چاک رفتم دیدم اتاق خر و پف زیاده رفتم اتاق دسته بغلی پستی تازه رفته بود و جا و پتوش گرم بود منم با یک شیرجه رفتم زیر پتو و راحت تا صبح خوابیدم. طفلک محمد یکی از پستی ها آمده بود دیده بود خوابیدم دلش نیامده بود منو بیدار کنه بماند اینکه پتوشو صبح بردم برا خودم؛ آقا دیگه هر کی پتوش گم می شد میامد سراغ من. به خصوص مرتضی نمی دونم ولی پتو های اون خیلی گرم بود همیشه هم کنار من می خوابید شبا خواب آلود بودم مستقیم سراغ اون می رفتم اونم صبح ها قیافش دیدینی بود دقیقا اگه خرخره می جوید کم بود. داشتم اینا رو برا محمد رضا تعریف می کردم و دونفری خندیدم. هیچ وقت یادم نمیره محمد رضا بهم گفت: پسر عمو مواظب کارای ریزت باش ممکنه برات نهایت نوشته باشن تو زندگیت ولی همین کارای ریزت تو رو عقب بندازه خیلی مواظبه کارای ریزت تو زندگیت باش. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌺 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁 🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸 🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁 🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸 تمام زندگی من با شهید بزرگوار سرشار از خاطرات گرانقدر و فراموش نشدنی است ومن عاجز از بیان آن؛ معمولا همسرم در مناسبتهای مختلف از جمله اعیاد مذهبی حضور نداشتند و در ماموریت به سرمی بردند و زمانی که بر می گشتند بهترین اوقات را برایمان فراهم می کردند؛ یکی از خاطرات این است که در نوروز 95 صبح روز اول عید به همراه همسرم به مزار شهید مدافع حرم قاسم غریب که از دوستان صمیمی همسرم بودند رفتیم و واسه من خیلی خاطره انگیز بود که سال جدید را با رفتن به مزار شهید آغاز کردیم به نوعی همسرم تجدید پیمان کردن با دوست شهید شون هیچ وقت از یادم نمی رود. معمولا در مناسبتها و اعیاد مذهبی ایستگاه صلواتی دایر می کردند و به همراه دوستانشان به مردم خدمت می کردند و خیلی هم به این کار علاقه داشتند یه نوع ارادت قلبی خاصی نسبت به اهل بیت علیهم السلام داشتند. ارادت قلبی خاصی نسبت به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند همچنان که در وصیتنامه قید کردن همانند خانم فاطمه زهرا علیها السلام به شهادت برسد . 18 روز مفقود بودند به سن حضرت زهراعلیهاالسلام و از ناحیه پهلو راست به شهادت رسیدند. در وصیت نامه قید کردند هر زمان مشکلی برایمان به وجود آمد توسل کنیم به حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت زینب سلام الله علیها؛ احترام به بزرگتر علی الخصوص به والدین خیلی خیلی برایش مهم بود؛ حتی به زینب دختر بزرگم همیشه تاکید می کردند محترمانه با من صحبت کند و خیلی روی این قضیه حساس بودند. 🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸 🍁🔸 🌼 🔸🍁 🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸 🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁