🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌺 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸
🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁
🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸
#پاتک_اسلامی
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#محمدرضاشیبانی
محمد رضا فرمانده ما بود خیالمون راحت بود دیگه آب و جیره و نایلون هر چی می خواستیم می دونستیم محمد با خودش داره؛ بماند که به کلو چه هاش پاتک هم زدیم. بعد زیارت رسیدم
مقرچون آخر رسیدیم یه اتاق بزرگ؛ ولی یکم خلوت بود و ساده گیرمون اومد. یکی دو روز اول دیدیم نمی شه؛ پاتک وسایل بین بچه ها راه افتاده بود حتی لیوانای چای خوری فرماندهی رو هم بچه ها دو دره می کردن که دادشون در اومده بود اتاق ما جنسش جور بود یه فرش خوب کم داشت. شب که شد محمد رضا دستور پاتک اسلامی داد. ما هم حمله کردیم به نماز خونه دوسه لایه فرش داشت. خودش و کاظم در و نگه داشتن من و حسین و حسین نفهمیده سریع فرش و لوله کردیم از پنجره دادیم بیرون الفرار. فرش بزرگ و خوشکل بود تو تاریکی دور ساختمان بدو بدو دور زدیم از پنجره اتاق دادیم داخل. محمد رضا و کاظم و بقیه هم اومدن از راه مثلا اتفاقی نیفتاده مهدی شکوری یه دفعه با دوربین اومد داخل اتاق؛ ما هم با بیل و کلنگ وجارو دنبالش کردیم اونم خودش فیلم خنده رفت؛ رضا رو با دوربینش آوردجنگ پتو و فلان شروع شد. بعدش اتاق فرش کردیم حالا همه دوست داشتن بیان اتاق ما که خیلیا هم اظاف شدن؛ بعد بقیه تازه فهمیدن پاتک اسلامی چیه اعزام شدیم برا منطقه؛ تو یه خونه مستقر بودیم که صاحبش شب فرار کرده بود بعد چند روز درگیری ها کم تر شد محمد رضا حواسش خیلی بود که بچه ها آسیبی به خونه و وسایل خونه نزنن؛ همسایه ها وسایل و زندگی شونو به ما سپرده بودن؛ همسایه کناریمون ده الی دوازده تا مرغ به ما سپرده بود محمد و ابوذر صبح میرفتن اونا را ول میکردند از تو کلو(قفس)؛ غروب هم می گشتیم دسته جمعی پیدا می کردیم می فرستادیم تو لونشون؛ دوتا خونه اون ور تر مون طاوس داشت اونم یکیش گم شده بود بچه ها پیدا کردن تحویل صاحبش دادن .
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁