🔸🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🔸
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌺 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁
🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸
🍁🔸 🌼🌼🌼🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌺🌺🌺 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌸🌸 🔸🍁
🔸🍁🔸🔸 🌺 🔸🔸🍁🔸
#روز_تمرین
#راوی_همرزم
#شهیدمدافع_حرم
#محمدرضاشیبانی
فردای آن روز یک کار تاک تیکی سختی داشتیم فتح ارتفاع؛ بعد عملیات خیلی خسته شده بودیم نایه راه رفتن نداشتیم تویه یه کانال موضع گرفتیم؛ من و محمد رضا و حاج حسین تیر بارچی مون یه جا بقیه همه تو یه خط؛ هوا گرم بود آنقد عملیات تمرینی شلوغ پلوغ شد مارو یادشون رفته بود؛ ما هم از خداخواسته از تو کانال که کُلاً اِستتار بود و دید نداشت در نیامدیم می دیدم و لی تکون نمی خوردیم. دیگه حتی نای صد متر دویدنو هم نداشتیم. من که هرچی دعا و قرآن بلد بودم یجا خوندم کسی مارو نبینه دیگه حس تمرین نبود. یکم تخمه تعارف محمد رضا کردم بهش گفتم شهید شیبک و می شناسی؟ آخه فامیلا شیبانی و شیبک تقریبا فامیلن تعجب کردو گفت: تو از کجا میشناسی؟! من شروع کردم تعریف کردن از صادق شیبک و کارایی کرده بود و یه کلاس هم گذاشتیم که تو محل ما مزارشه و ... همشهریا ما تکاورن وفلان ؛ یک دفه گفت: اون فامیل ماست و فلان؛ داشتیم از شهید صاق شیبک صحبت می کردیم همین جوری هم سرک می کشیدیم کسی نبینه تا تمرین تمام بشه آخه اون روز خیلی دویده بودیم که طبغ معمول باز این حسین فهمیده (همون حسین نفهمیده )خودمون باز تنش خارید یکی رو صدا کرد مارو دیدن و دوباره تمرین!! ولی خدا رو شکر آخراش بود؛ دیگه بماند چه بلایی بر سرحسین آوردیم.
🔸🌸🔸🔸🔸🔸🔸🌸🔸
🍁🔸 🌼 🔸🍁
🔸🌺🔸 🌸🌸 🔸🌺🔸
🍁🔸 🌺🌺🌺 🔸🍁