eitaa logo
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
『﷽』 🌻اینجا با بزرگ مردی آشنا مےشوید که با #تقوایش پله های رسیدن به آسمان را ساخت و با #عمل عارفانه در جوانی ، سرباز امام زمانش شد.☘️ 🌷#شھــیداحمـدعلـی_نیـرے🌷 ✔️تبادل ویو: @banoye_gomnam ✔️انتقاد و پیشنهاد: @ho3133
مشاهده در ایتا
دانلود
😴 اعمــــاڸ قبل خوابــــــــــــــ 😴 💛 اول اینکه قبل از خواب وضو بگیریم 👈 ثواب شب زنده داری ، خوابمون میشه مسجد و نماز 🌸 آیه الکرسی که قبل از خواب سفارش شده رو بخونیم که باعث میشه خدا فرشته ای رو بفرسته تا شبو بسلامت صبح کنیم 🌷 تسبیحات حضرت زهرا (س)هم قبل خواب بسیار سفارش شده : 34 بار الله اکبر، 33 بار الحمدلله، 33 بار سبحان الله ✨ چهار توصیه پیامبرخدا (ص) برای قبل خواب 1⃣ هر کس موقع خواب سه مرتبه سوره توحید بخونه مثل کسی ست که قرآنو ختم کرده . 2⃣ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮان ﺭﺍ ﺷﻔﯿﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانیم با صلوات 3⃣ ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم با دعای زیر : ُ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ. 4⃣ثواب حج و عمره رو داره ذکر👇 ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻ‌ﺍِﻟﻪَﺍِﻻ‌َّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ ✅ اینم آیه آخر (۱۱۰) سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح 🔶 قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا بگو: «من فقط بشری هستم مثل شما؛ (امتیازم این است که) به من وحی می‌شود که تنها معبودتان معبود یگانه است؛ پس هر که به لقای پروردگارش امید دارد، باید کاری شایسته انجام دهد، و هیچ کس را در عبادت پروردگارش شریک نکند! 5⃣ سوره ى تكاثر به سفارش امام صادق (ع)، هرکس سوره تکاثر را هنگام خوابیدن بخوانه از سختی و عذاب و فشار قبر در امانه ❤️ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ🔸حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ🔸كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَثُمَّ🔸كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُون🔸كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ🔸لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ🔸ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ🔸ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ 6⃣ هر كس هنگام خوابیدن سه مرتبه بگوید همانند كسى است كه هزار ركعت نماز خوانده است. 🌸یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ🌸 7⃣ پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» را در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند. {آل عمران آیه «۱۸»} : 🔶شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ 8⃣ امام صادق (ع) : کسی که زمان خواب صدمرتبه استغفار کند گناهانش فرو می ریزد اینا شاید فقط 5 دقیقه یا شایدم کمتر وقتتون رو بگیره 😊 @shahid_ahmadali
چی بگم آخه؟.pdf
2.53M
📒 می‍‍خوای امر به معروف کنی اما نمیدونی چی بگی🤔؟! عذاب وجدان می‌گیری که نمیتونی حرفی بزنی😔؟! دیگه نگران نباش 🌸 یه خبر خوب 😊👇 ✅ نسخه کامل 📔 کتاب جالب «چی بگم آخه؟!»🌷 💠مختصر/مفید/کاربردی💠 ✓ جملات کوتاه ✓ به قلم روان و گفتاری ✓ فهرست لمسی ✓ کم حجم www.aamerin.ir موسسه (مرکز‌تخصصی امربه‌معروف) به ما بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda نشر این پست، واجب است🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 از قافله ے عشق مرا جا نگذارید در موج بلا یکہ و تنها نگذارید ما را بہ شہیدان برسانید دوباره بر موج دلم حسرت دریا نگذارید @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 🌟سلام وعرض احترام خدمت یکایک شما محبین شهدا🌹 جهت تعجیل در ظهور آقاامام زمان(عج) ورفع تمامی همّ و غم ها و مصائب و 🌼علی الخصوص جهت سلامتی مادر بزرگوار شهید والامقام،شهید جمال محمدشاهی (از دوستان شهید نیری بزرگوار) که احوال مساعدی ندارند، لطفا دعا بفرمایید و تعداد صلواتهای 📿مدنظرتون رو به آیدی زیر اعلام بفرمایید. @khadem_sho ویا بر روی تسبیح های زیر،اشاره بفرمایید و در سایت مربوطه،تعداد صلوات هایتان را ثبت بفرمایید. 🌹📿📿📿📿📿🌹🍃 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃🌸 امام على عليه السلام: از توكّلت تو را همين بس كه براى خود روزى رسانى جز خداوند سبحان نبينى حَسبُكَ مِن تَوكُّلِكَ أن لا تَرى لِرِزقِكَ مُجرِيا إلاّ اللّهَ سُبحانَهُ غررالحكم حدیث۴۸۹۵ @shahid_ahmadali 🍃🌸
قسمت سوم کتاب سلام بر ابراهیم.mp3
12.75M
🎙قسمت سوم 💫بخش سیزدهــم: یــدالله 💫بخش چهـاردهم: حوزه حاج آقامجتهدی 👈 دقیقه ی ۳:۵۵ فایل صوتی 🍃 🍃🌸 @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🎙قسمت سوم 💫بخش سیزدهــم: یــدالله 💫بخش چهـاردهم: حوزه حاج آقامجتهدی 👈 دقیقه ی ۳:۵۵ فایل صوتی 🍃#کت
🍃بخش سیزدهم: یــدالله🍃 🗣راوی : سيد ابوالفضل كاظمي ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوي يک مغازه،کارتن ها را روي زمين گذاشت. وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خیلی ها ميشناسنت. ابراهيــم خنديد وگفت:✨(( اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم))✨ 🌼🍃🌼🍃 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلاً تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار مي ايستاد. يه كوله باربري هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟گفت: من رو يدالله صدا كنيد! گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمي آمد 🌻🌻🌻🌻🌻 مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه،گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! ☘☘☘☘☘☘ 🍃بخش چهــاردهم: حوزه حاج آقامجتهدی🍃 راوی: ایرج گرائی سال هاي آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريباً کســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاً رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنوي تر شــده بود. صبح ها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟! گفت: ميرم بازار. ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چیه!؟ گفت: هيچي کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود:((آسمان ها و زمين وفرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت)). شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟ يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيســتم. همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن. تــا زمان پيروزي انقـلاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشــغوليت هاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد. ♻️ .‌.‌. ☘ 🍃🌸 @shahid_ahmadali
Mehdi Rasooli - Engar Na Engar.mp3
3.22M
🎤مداحی زیبا از حاج مهدی رسولی 《صبح روز سه شنبه》 🔰به مناسبت ایام شهادت حضرت زهرا(س)💔 🍃🌸@shahid_ahmadali
✨﷽✨ 💢حق مادر ✍حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد. پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے. شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے. پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال. 📚رساله حقوق امام سجاد(ع) ‌‌ 🍃🌸 @shahid_ahmadali
رساله حقوق امام سجاد(ع).pdf
438.5K
🌸🍃 📚 "رسالة الحقوق" عنوان حدیثی طولانی از امام سجاد (ع)است. این رساله كه حاوی بیش از ۵۰ وظیفه برای فرد نسبت به خود و ديگران است، در حقیقت درسنامه‌ای جامع و اخلاقی است که بیان کننده رفتار انسان در حوزه روابط فردی و اجتماعی است. قدیمی‌ترین منابع این حدیث، تُحَف‌ُ العقول، تألیف ابن‌شُعبه حَرّانی و سه کتاب شیخ صدوق به نام خصال، مَن لا یَحضُرُهُ الفَقیه و اَلاَمالی است. این پنجاه حقِّ را در هفت دسته به شرح زیر میتوان تقسیم بندی کرد: 1⃣ حق خداوند و حق انسان بر خود 2⃣حقوق اعضای بدن: زبان، گوش، چشم، دست، پا، شکم، عورت. 3⃣حقوق افعال: نماز،روزه، صدقه، قربانی. 4⃣حقوق پیشوایان: حاکم، معلم، ارباب 5⃣حقوق رعیت: مردم (حق مردم بر حاکمان)، شاگرد، بَرده (حق برده بر ارباب). 6⃣حقوق خویشاوندان: مادر، پدر، همسر، فرزند، برادر. 7⃣حقوق‌ دیگران: کسی که تو را از بردگی آزاد کرده است، برده‌ای که تو آزاد کرده‌ای، نیکی‌کننده، مؤذن، امام جماعت، همنشین، همسایه، دوست، شریک، مال، بدهکار، معاشر، مدعی، مدعا علیه، مشورت‌کننده با تو، مشورت‌گیرنده از تو، نصیحت‌خواه، نصیحت‌گو، بزرگتر، کوچک‌تر، کسی که از تو درخواستی دارد، کسی که از او درخواستی داری، بدکنندهٔ به تو ، شادکنندهٔ تو، هم‌دینان، اهل‌ذِمّه. 🌸🍃 @shahid_ahmadali
سلام رفقا😊✋ ☘اگر از جمله بزرگوارانی هستید که تازه به جمع کانال خودتون پیوستید . . . ابتدا، خیرمقدم عرض میکنم خدمت شما🍃🌹 و ان شاءالله از امشب،پستهای مرتبط با 📚 کتاب "عـــارفـــ♥️انه" را در کانال قرار خواهیم داد تا ان شاءالله با 🇮🇷شهید احمدعلی نیری🇮🇷 بیشتر آشنا شوید. 📌پس با ما همراه باشید. ✨ڪانال شهـیـد احمــد علے نیـــرے✨ 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 ❣ رمان ❣ ❣ ❣ ✨تویی که نمی شناختمت... 💫شهید احمدعلی نیّری💫 🕊این گل پرپر از کجا آمده... ...از سفر کرب و بلا آمده🕊 👌امروز سوم اسفند سال۱۳۶۴است. جمعیت این شعار را می داد و پیکر شهید را از مقابل منزل و به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد.😔 جمعیت که بیشتر آن ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریه می کردند و طاقت از کف داده بودند.🕊 من مدتی بود که به خدمت آیت الحق، آیت الله حق شناس این استاد اخلاق و سیر و سلوک الی الله می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم.😊✋ سالها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم. 👌شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته😔 برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا(س) بردند به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده تدفین شد. چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز، شهید ، برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهره‌ی شهید را ببینم. درب تابوت باز شد💔 چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.😍 شاداب و زیبا بود...😭 اصلا !چهره یک انسان از دنیا رفته را نداشت. تازه دوستان او می گفتند: شش روز از شهادتش می گذرد!😨 دست این شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت!❤️✋ یکی از همرزمانش می گفت: "در لحظه شهادتش ترکشی به پهلویش اصابت کرد، وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و اخرین کلام را بر زبان جاری کرد😔 «السلام علیک یا اباعبدالله»😭 بعد هم با همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت.برای همین دستش هنوز به نشانه‌ی ادب بر سینه اش قرار دارد!" ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ برای من عجیب بود چرا طلّاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولا انسان های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف داده اند!!؟ پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت و بیرون آمد رنگش پریده بود!!😰 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 🌹ـــــانہ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @shahid_AhmadAli ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 🌺🍃 رمان ✨تویی که نمی شناختمت 💫شهید احمدعلی نیّری💫 ❣ پرسیدم: چیزی شده؟! گفت: "وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد.باور کنید😨 با همه‌ی عطرهای دنیایی فرق داشت!"😮 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ شب موقع نماز فرا رسید. در شبهای دوشنبه و غروب جمعه استاد حق شناس مجلس موعظه داشتند☝️ آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: « این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که از( برزخ و...) می گویند حق است.از شب اول قبر و سوال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند.» بعد استاد مکثی کردند و فرمودند: «رفقا،آیت العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند‌..اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود .چه کرد که به اینجا رسید!»😯 من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم ، به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!!؟ از دوستانش پرسیدم: "این شهید چند ساله بود"؟ گفت: ۱۹سال! 😧 دوباره پرسیدم: "در این مسجد چه کار می کرد، طلبه بود"؟ او جواب داد: "نه، طلبه رسمی نبود، اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود.در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد." آن شب به همراه چند نفر از دوستان و همراه استاد آیت الله حق شناس به منزل شهید رفتیم استاد وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند: " به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند‌." بعد نفسی تازه کردند و فرمودند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است." حضرت آقای حق شناس مکثی کردند و ادامه دادند: "من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است"!! حاج آقای حق شناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند: "من رفتم جلو دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است.بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید." من با تعجب بسیار به سخنان استاد گوش می کردم .. آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشریت دست یابد!!؟ من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم. شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست. شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند. هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم. تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم. احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد. ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ 🔶ادامـــــه دارد....↩️ 🌹ـــــانہ ❤️ @Shahid_ahmadali🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 رمان من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شاید این بار مسئولیتی بر عهده ماست. شاید خدا می خواهد یکی از بندگان خالص و گمنام درگاهش را که بسیار ساده و عادی در میان ما زندگی کرد را به دیگران معرفی کند. هرچند از دوران شهادت ایشان چندین دهه گذشته اما با یاری خدا تصمیم گرفتیم که خاطرات این عبد الهی را جمع آوری کنیم. تازه زمانی که کار شروع شد، متوجه دیگر سختی ها شدیم. احمدآقا از آنچه فکر می کردیم بسیار بالاتر بود.✨ اما اگر استادالعارفین این گونه در وصف این جوان سخن نمی گفت، کار بسیار سختتر می شد. 🔶... ↩️ 🌹ـــــانہ 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🔺آقای بهجت اعلی الله مقامه بقدری نماز شب را مهم می دانستند که به من می فرمودند : 🔸فلانی! سعی کن نماز شبِ خودت را ترک نکنی! اگر یک وقت خسته بودی و احساس کردی که اگر در بستر بخوابی بلند نمی شوی ، نخواب! همینطور نشسته چُرت بزن تا نماز شب را بخوانی ، اینقدر مهم است که اگر نمی توانی بیدار شوی ، نخواب ! و با آن حالت هم نماز شب را به هر کیفیتی که هست بخوان. 🌸🍃 @shahid_ahmadali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 دآرَد دلِ مآ♥️ از تمنآے نگآهے مَحروم مَگردان دلِ مآرا، ڪه روآ نیست 🍃🌹 🏴 @shahid_ahmadali 🏴
🌸🍃 💠🔹امـام رضـا علیـه‌السلام⇩ 《اَلتَّواضُعُ دَرَجاتٌ: مِنْها أَنْ یَعْرِفَ الْمَرْءُ قَدْرَ نَفْسِهِ فَیُنْزِلَها مَنْزِلَتَها بِقَلْبٍ سَلیمٍ لایُحِبُّ أَنْ یَأْتیَ إِلی أَحَدٍ إِلاّ مِثْلَ ما یُؤْتی إِلَیْهِ إِنْ رَأی سَیِّئَةً دَرَأَها بِالْحَسَنَةِ کاظِمُ الْغَیْظِ عافٍ عَنِ النّاسِ وَاللهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ》 🌼↫◄ تواضع درجاتى دارد: یكى از آنها اين است كه انسان اندازه خود را بشناسد و با طيب خاطر خود را در آن جايگاه قرار دهد دوست داشته باشد با مردم همان گونه رفتار كند كه انتظار دارد با او رفتار كنند اگر بدى ديد آن را با خوبى جواب دهد خشم خود را فرو خورد و از مردم درگذرد خداوند نيكوكاران را دوست دارد. 📗كافى، جلد۲، صفحه۱۲۴، حدیث۱۳ 🌸🍃 @shahid_ahmadali
قسمت سوم کتاب سلام بر ابراهیم.mp3
12.75M
🎙قسمت سوم 💫بخش پانزدهم: پیوند الهــــی 👈دقیقه ی۶:۳۵ فایل صوتی 💫بخش شانزدهم: ایام انقـــلاب 👈 دقیقه ی۱۰:۱۰ فایل صوتی 🍃 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃بخش پانزدهــم: پیوند الهــــی🍃 عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبیه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. ☘ 🍃🌸 @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🎙قسمت سوم 💫بخش پانزدهم: پیوند الهــــی 👈دقیقه ی۶:۳۵ فایل صوتی 💫بخش شانزدهم: ایام انقـــلاب 👈 دقیقه
🍃بخش شانزدهــم: ایام انقـــلاب🍃 🗣 راوی : امیر ربیعی ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني(ره)داشت. هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سال هاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد.در ســال 1356 بود. هنوز خبري از درگيري ها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي مذهبي در ميدان ژاله (شهدا)به سمت خانه بر ميگشتيم.از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني (ره)تعريف کردن.بعد هم با صداي بلند فرياد زد: ((درود بر خميني))ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود.دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــين ها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشين ها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم .دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي( شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوی همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده. حاج آقا چاووشی خيلي نترس بود. حرف هایی روي منبر ميزد که خيلي ها جرأت گفتنش را نداشتند حديث امام موســي کاظم(ع) که ميفرمايد: ((مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوندخيلي براي مردم عجيب بود. صحبت هاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت. ناگهان از ســمت درب مسجد سر و صدايي شــنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند. ابراهيم خيلي عصباني شــده بود. دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد. خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که در آن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت. با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلاميه ها و... او خيلي شــجاعانه کار خود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپه هاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد. ♻️ .‌.‌. 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🌺 هر روز یک شهید بزرگوار رو خدمتتون معرفی میکنیم تا ان شاءالله با ۳۱۳ شهید آشنا شوید🌺 «محمد محمدی» از پاسداران بسیجی تهران شامگاه یکشنبه حین امر به معروف و بر اثر جراحت ناشی از چاقو به شهادت رسید. به گزارش ایرنا به نقل از پایگاه اطلاع‌رسانی خبرگزاری بسیج، شهید «محمدی» از اراذل و اوباشی که در منطقه تهرانپارس فضای رعب و وحشت ایجاد کرده بودند، خواسته بود تا در انظار عمومی عفت کلام را رعایت کنند اما یکی از این اراذل چاقویی را به پهلوی وی وارد کرده بود.  بر اساس این گزارش «محمدی» به دلیل عمق زیاد ضربه چاقو و پاره شدن ریه و قلب دچار وضعیت وخیم جسمانی شده و تلاش پزشکان برای مداوا و احیای وی نیز بی‌نتیجه مانده بود.  گفته می‌شود ۲ نفر از این اراذل در صحنه جرم دستگیر شده‌اند و چند نفر دیگر از جمله ضارب متواری است.  شهید محمدی از بسیجیان پایگاه مقاومت بسیج انصارالامام تهران بود.  @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
✨خطبه فدکیه قسمت پانزدهم ☝🏻ادامه شکایت از غصب امامت 🔰هذا وَ الْعَهْدُ قَریبٌ، وَالْكَلْمُ رَحیبٌ،
✨خطبه فدکیه قسمت شانزدهم ☝🏻ادامه شکایت از غصب امامت ثُمَّ لَمْ تَلْبَثُوا اِلی رَیثَ اَنْ تَسْكُنَ نَفْرَتَها، وَ یسْلَسَ قِیادَها،ثُمَّ اَخَذْتُمْ تُورُونَ وَ قْدَتَها، وَ تُهَیجُونَ جَمْرَتَها، وَ تَسْتَجیبُونَ لِهِتافِ الشَّیطانِ الْغَوِی، وَ اِطْفاءِ اَنْوارِالدّینِ الْجَلِی، وَ اِهْمالِ سُنَنِ النَّبِی الصَّفِی، تُسِرُّونَ حَسْواً فِی ارْتِغاءٍ، وَ تَمْشُونَ لِاَهْلِهِ وَ وَلَدِهِ فِی الْخَمَرِ وَ الضَّرَّاءِ، وَ نَصْبِرُ مِنْكُمْ عَلی مِثْلِ حَزِّ الْمَدی، وَ وَخْزِ السنان فی الحشا. 😔آنگاه آنقدر درنگ نکردید که این دل رمیده آرام گیرد، و کشیدن آن سهل گردد، 👈🏻پس آتشگیره‌ها را افروخته‌تر کرده، و به آتش دامن زدید تا آن را شعله ور سازید، 👹و برای اجابت ندای شیطان، و برای خاموش کردن انوار دین روشن خدا، و از بین بردن سنن پیامبر برگزیده آماده بودید، 😏به بهانه خوردن، کف شیر را زیر لب پنهان میخورید، و برای خانواده و فرزندان او در پشت تپه‌ها و درختان کمین گرفته و راه میرفتید، ☝🏻و ما باید بر این امور که همچون خنجر برّان و فرورفتن نیزه در میان شکم است، صبر کنیم. ادامه دارد... 🏴شما دعوت شدید ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺...🌺🍃,,, @shahid_ahmadali
بسم رب الزهرا سلام الله علیها 🏴🕊🏴🕊🏴🕊 🔮توسل به حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌹 واقعاً در زابل خیلی به ما سخت می‌گذشت، از خدا خواستم کمک کند. تا اینکه بعد از چند ماه دوباره برگشت. وقتی شرایط ما را دید گفت «می‌رویم مشهد، لاأقل آنجا در جوار امام رضا (ع) خواهید بود.» سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام مربوط به همین سفر بود. چند قبضه سلاح داشت که می‌خواست آنها را به مشهد منتقل کند، من آن موقع باردار بودم. اسلحه‌ها را در بقچه‌ای پیچیدیم و من آن را به کمرم بستم. چون چهار ماهه حامله بودم، خیلی به چشم نمی‌آمد. صبح روز بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف مشهد راه افتادیم. در یکی از پاسگاه‌های بین راه گفتند «مسافرها پیاده شوید، می‌خواهیم همه را بگردیم»، رنگ از چهره‌ام پریده بود و نمی‌دانستم چه کنم! به حاج‌آقا گفتم «آقا! اگر بفهمند، پدر ما را درمی‌آورند.» ایشان هم گفت «همه دنبال ما هستند. اگر بفهمند، همین الان بی‌سیم می‌زنند با هلی‌کوپتر می‌آیند و ما را می‌برند.» هنوز نوبت به ما نرسیده بود، ایشان کمی فکر کرد و گفت «من الان به (س) این مطلب را می‌گویم، مطمئنم ایشان خودشان مراقبت می‌کنند.» بعد خیلی محکم گفت «حالا ببین (س) چه می‌کنند.» پایین آمد، بعد خیلی طبیعی شروع کرد به داد زدن که ای بابا! چقدر سخته با زن مسافرت کردن و... من هم پیاده شدم و به کناری رفتم. یک‌دفعه به طرف رئیس پاسگاه رفت و با عجله گفت «آقا، وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده، باردار هم است.» رئیس پاسگاه گفت «این که غصه ندارد، ببرش به قهوه‌خانه، آب و چای به او بده تا ما این مسافر‌ها را بگردیم، آن وقت شما بیایید و سوار شوید.» به همین سادگی آمدیم به قهوه‌خانه که نزدیک پاسگاه بود، نشستیم و چای خوردیم. در همان‌جا به راحتی نشسته بودیم که دیدم حال دگرگون شد! زیرلب حرف می‌زد و چشمانش بهاری شده بود. رو به من کرد و گفت «من که به تو گفتم. توسل به (س) ما را نجات می‌دهد.» او قبلاً هم بارها نتیجه‌ی این توسل را دیده بود. بعد از چند دقیقه آمدیم و سوار اتوبوس شدیم و به راحتی به مشهد رفتیم. منبع: کتاب مهر مادر/ انتشارات شهید ابراهیم هادی/ 1396. @shahid_ahmadali
🌸🍃اشرار، یک نفر کرمانی را گرفته بودند. 😢 چند ماه دست آنها اسیر بود. هیچ کس نمی دانست کجاست. 🤔خودش هم دستش از همه جا کوتاه بود. 🌸🍃 در کرده بود یک دور ختم قرآن📗 برای بخواند. درست وقتی جزء سی ام را تمام کرده بود، از دست اشرار آزاد شده بود.👌🌹 @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 رمان #عارفانه #قسمت_سوم من به طوز ناخودآگاه در تمام مراسم این شهید حضور داشتم.😊 👌شا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌺🍃🌺🍃 🍃🌺 🌺 رمان 💫شهید احمـــ❣ــــد علــی نیری💫 راوی: خواهر شهید احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.✨ همه او را دوست داشتند.❤️ همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند. لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت‌🕊 او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد‌.. اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد. مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد‌. یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!! می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیه‌ی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما... برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد. برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند. اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد. برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد. رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم! 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🌹ـــــانہ ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @Shahid_ahmadali ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 رمان 💫شهید احمدعلی نیری💫 راوری: دکتر محسن نوری، «استاد دانشگاه شهید بهشتی» 💠توی محله از بچگی باهم بودیم. در دوران دبستان حال و هوای احمد با همه فرق داشت. رفتارش خیلی معنوی بود احمد یکی از بهترین دوستان من بود، همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد ‌هیچ وقت هم تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد و منو بقیه دوستان کمکش می کردیم😅 رفتار و برخورد احمد برای همه ما الگو بود همیشه باهم بودیم می گفت: بیا تو راه مدرسه سوره های کوچک قران را بخوانیم. زنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگه‌ای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه؟ گفت: این برگه‌ی اسما ٕالله است. نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده. کم کم بزرگ تر می شدیم. فاصله معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد.او پله پله بالا می رفت و من... 🔶بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد حتی در اوج کار و گرفتاری. * معلم گفته بود امتحان دارید.ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه.فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید. آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و... می دانستم نماز احمد ، طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند. هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یکدفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد. من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات! احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم. احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من .... خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد‌ 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 🌹ـــــانہ ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @Shahid_ahmadali ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
(ویژگی ) مشورت، سپس توکل☑️ 📝 زمانی که در جبهه مسؤلیت داشت و یا حتی زمانی که در تهران مشغول بود، یک ویژگی مهم داشت. 📝 ابراهیم همیشه در کارهایش مشورت می‌کرد تا بهترین راه را انتخاب کند. وقتی هم تصمیم نهایی را می‌گرفت، با توکل بر خدا پیش می‌رفت. 📝 یکی از دوستانش گرفتار منافقین شده بود. ابراهیم ساعت‌ها با دیگر دوستانش مشورت کرد که چگونه او را هدایت کند. 📝 وقتی به جمع بندی نهایی رسید ، با توکل بر خدا کار را با قدرت انجام داد و الحمداللّه دوستش هدایت شد. 📝فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ۖ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ ..... پس از آنان در گذر و برایشان آمرزش بخواه و در کار(ها) با آنان مشورت کن و چون تصمیم گرفتی بر خدا توکل کن، زیرا خداوند توکل کنندگان را دوست می‌دارد. (آل عمران /١۵٩) @shahid_ahmadali