eitaa logo
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
80 فایل
『﷽』 🌻اینجا با بزرگ مردی آشنا مےشوید که با #تقوایش پله های رسیدن به آسمان را ساخت و با #عمل عارفانه در جوانی ، سرباز امام زمانش شد.☘️ 🌷#شھــیداحمـدعلـی_نیـرے🌷 ✔️تبادل ویو: @banoye_gomnam ✔️انتقاد و پیشنهاد: @ho3133
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🍃🌸 《شهید مدافع حرم احمد مکیان》 در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود که ما هم دوست داریم شهید بشویم و سرمان در
🍃🌸 🌹شهید احمد مکیان🌹 متولد نیمه آبان 73 در استان خوزستان 💕 فرزندی از خانواده ای مذهبی که پدرشان از روحیانیون و مبلغان فعال به شمار می رفته اند. 🌷اهتمام به حفظ قرآن در نوجوانی و حضور فعال در فعالیت های فرهنگی 🍀حضور در جمع طلاب و روحانیون و ورود به حوزه علمیه 🥀 حضور در سوریه با هویت افغانی😊 🌿پس از چندین مرحله حضور در سوریه تصمیم به ازدواج می گیرد.❤️ 🕊مدت کوتاهی پس از ازدواج، برخلاف انتظار دوستان و آشنایان، ضمن علاقه به همسرش، عازم نبرد می شود.😢 💔سرانجام در 17خرداد95 در سن بیست و یک سالگی به آرزوی دیرینه اش می رسد و طبق وصیتش، پس از تشییع در آبادان و قم، در بهشت معصومه قطعه 31 آرام می گیرد😭 @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 💕 کارهایش دوستانش را کلافه کرده بود. نگران سلامتیش بودند... ☘ دست به دامن همسرش شدند و از او خواستند قانعش کند کمتر جلوی تیر و ترکش باشد و گفتند همیشه در جبهه برای هر کاری پیشقدم است. اینطور پیش برود شهید می شود... ❣اما غافل از اینکه عاشق، دل به محبوب می سپارد و دنیا را قفس می داند... 🍁 آنها دست به دامن همسرش بودند برای داشتنش در دنیا؛ و او دست به دامن مادرش بود برای امضای شهادت نامه اش... 💔 هربار که مجروح می شد با چشمانی اشک بار و قلبی شکسته می گفت من لایق شهادت نیستم...😭 🕊 و سرانجام در آخرین روز بهار 66 به آرزویش رسید.🌹 : همسر و برادر شهید : 66/3/31 @shahid_ahmadali 🍃🌸
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🍃🌸 #خاطرات_شهدا 💕 کارهایش دوستانش را کلافه کرده بود. نگران سلامتیش بودند... ☘ دست به دامن همسرش ش
💕 وقتی رفقا برای شناسایی پیکرش می روند، کلی میان پیکرهای مطهر شهدا میگردند اما او را نمی یابند و ناامید برمیگردند...😔 💢 اما یکباره همرزم شهید صدایش را می شنود که فلانی مرا با خود نمی بری؟😳😢 🌷 مات و مبهوت از صدایی که شنیده به دوستانش اطلاع می دهد اما آنها مانع می شوند و گمان می کنند توهم زده است... ❣تا اینکه چندبار دیگر صدا را می شنود و بی توجه به مخالفتها، مجدد برمیگردد... 💞 این بار خیلیییی زود شهید عزیز خود را به او نشان می دهد😢 🌹 با اولین پیکری که مواجه می شود، چهره ی معصوم شهید را می بیند و ناباورانه از این کرامت، پیکر مطهرش را تحویل می گیرند.😭 : همرزم شهید @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 💔 تازه دامادی که چندماه پس از عقد به شهادت رسید😢 💞 همسرش می فرمود می دانستم شهید می شود اما نه اینقدر زود به گمانم خودش هم تصور نمی کرد اینقدر زود به آرزویش برسد😊 صحبت های : بهشت زهرای تهران، قطعه 53 @shahid_ahmadali 🍃🌸
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🍃🌸 #خاطرات_شهدا 🌹شهید احمد مکیان🌹 متولد نیمه آبان 73 در استان خوزستان 💕 فرزندی از خانواده ای مذهب
🍃🌸 💕 یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد ناراحت بود. آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت. خواب سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) را دیده بود... بعد از شهادت سید ابراهیم، اولین باری بود که خوابش را می دید. می گفت: "سید با خنده ولی طوری که انگار بخواهد طعنه بزنه بهم گفت: بامعرفت ها! به شما هم می گن رفیق! چرا به خانواده ام سر نمی زنید؟" 🍃دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت. با کلی اصرار و التماس، حرف از زیر زبانش کشیدم. گفت: "دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم. توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سیدجان پس کی نوبتم می شه؟ خسته ام. خودت برام یه کاری بکن". می گفت:"سید در جواب لبخند ملیحی زد و گفت: غصه نخور. همه ی رفقایی که جامانده اند، شهادت روزی شون می شه".😢 حالا که احمد رفته تنها دل خوشی ام همین جمله ی سید ابراهیم است و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم. راوی: دوست و همرزم شهید @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 یکبار از من پرسیده بود: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات می مانی؟ گفتم "از همون ابتدای زمانی که حقوقم رو میگیرم.منتظرم که موعد بعدی پرداخت برسه!! اهی از حسرت کشید و گفت؛ (( اگر مردم این انتظاری که برای مال دنیا و دنیا میکشند ،کمی از آن رو بخاطر امام زمان(عج)میکشیدند ،ایشان تا حالا ظهور کرده بود،امام منتظر ندارد!!!!! )) @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 همیشه می گفت : امام زمان(ع) یار بیسواد نمی خواد . خیلی از شبا تا دیر وقت بیدار می موند و درس می خوند. راضیه تاقبل از بهار 16 سالگی اش موفقیت های چشمگیری را در زمینه ی ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. همیشه پیش خودم فکر می کردم که راضیه حتماً جز تک رقمی های کنکور می شود. علاقه زیادی به درس زیست شناسی داشت، همیشه می گفت مامان وقتی معلم زیستمون داره درس می ده، می فهمم خدا چقدر بزرگه. هر روز که زیست شناسی داشت، وقتی به خونه برمی گشت مثل این بود که از یک زیارتی برگشته، خیلی حال معنوی خوبی داشت، می نشست و تمام درس رو برام توضیح می داد. در آخر هم در حالی که کتاب زیست شناسی باهاش بود شهید شد. ✍ راوی: مادر شهید @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 درست دم اذان روز عاشورا  92-چهارروز قبل از شهادت-  بود که محمد حسن از خواب بیدار شد.بی مقدمه روبه من کرد و گفت:حمید آقا یا من شهید میشوم یا تو!.محمدحسن به خوابی که دقایقی پیش از بیدار شدن دیده بود اشاره کرد و گفت:خواب دیدم من و حمید به سمت باغی در حال حرکت هستیم که به دوراهی رسیدیم.به حمید گفتم بیا باهم به یک سمت برویم اما حمید قبول نکرد و گفت هرکدام از یک مسیر برویم!.سرانجام هم هرکدام از یک مسیر رفتیم ومن از خواب پریدم. حالا فکر میکنم یا من شهید میشوم یا حمید!»من هم که این ماجرا را شنیدم به او گفتم تعبیر خوابت این چنین است که راهمان به زودی از هم جدا میشود چرا که من باید به ایران برگردم و تو برای خدمت بیشتر در منطقه خواهی ماند و سرانجام این چنین شد که من به ایران برگشتم و محمدحسن ماندنی نشد! راوی: دوست شهید (محمدحسن) (سالروز قمری) @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 🔻 | 🔅روضه های الشام داغی بر دلش گذاشته بود که تا ابد، به بازار شام حتی نگاهی هم نکرد! 📍روح‌الله هر بار که به سوریه می‌رفت سوغاتی نمی‌آورد. می‌گفت: من از بازار شام خرید نمی‌کنم. بازاری که حضرت زینب(س) رو به اسیری بردند، خرید کردن نداره!!! 💬 به نقل از همسر شهید ❤️ 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃🌸 🌷 👈ازدواج شهید مدافع حرم و همسرش به واسطه 🌷 💠 شهدا حاجت میدن👇👇 🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه ای که به شهید سید مجتبی داشتم، در خصوص زندگی ایشان مطالعه📖 می کردم. این مطالعات به شکل کلی من را با ، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا می کرد👌. 🔸شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر دارید، در خانه شهدا🌷 را زیاد بزنید. وقتی این مطلب را شنیدم🎧 به شهید سید مجتبی علمدار گفتم: حالا که این را می گویید، می خواهم دعا کنم خدا یک مردی را قسمت من کند که از سربازان (عج) و از اولیا باشد. 🔹حاجتی که با عنایت ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم که بعدها در زمره شهدا🕊 قرار گرفت، آشنا شدم. 🔸یک شب خواب را دیدم که از داخل کوچه ای به سمت من می آمد و یک جوانی همراهشان بود👥. شهید لبخندی زد😊 و به من گفت (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به تان می آید. نذرتان را ادا کنید✅. 🔹وقتی از خواب بیدار شدم زیاد به خوابم اعتماد نکردم🚫. با خودم گفتم من بزرگ تر دارم و غیرممکن است📛 که پدرم اجازه بدهد من هفته دیگر کنم. غافل از اینکه شدنی خواهد بود👌. 🔸فردا شب سید مجتبی به خواب آمده و در خواب به مادرم گفته بود : جوانی هفته دیگر به خواستگاری می آید. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمی دهند❌. شهید علمدار گفته بود که این کارها را آسان می کنیم☺️. 🔹خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی که زده بودم مقاومت کرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت کرد🗣، پدرم دیگر حرفی نزد🚫 و کرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت✔️. 🔸پدر بدون هیچ رضایت داد✅ و درنهایت در دو روز این وصلت جور شد و به یکدیگر درآمدیم.  همان شب خواستگاری قرار شد با صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم😨! طوری که یادم رفت سلام بدهم. 🔸یاد خوابم افتادم. او همان بود که شهید علمدار در خواب😴 به من نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقی افتاده است⁉️ گفتم شما را در خواب همراه دیده ام. 🔹خواب را که تعریف کردم شروع کرد به گریه کردن😭. گفتم چرا گریه می کنید؟ در کمال تعجب او هم از خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن و متدین برایم گفت☺️. راوی:همسر شهید 🍃🌸 @shahid_ahmadali
🍃🌸 💕 گویا به پرستار ها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمد ... یکی از پرستار ها آمد پیش مصطفی وگفت: من میدونم تو شخصیت مهمی هستی!! مصطفی هم با بی تفاوتی جواب داد منو تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم ... پرستار گفت: ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده ...! مصطفی هم جواب داد: ایشونم یکیه مثل من و تو :)) همیشه همینطور بود نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود که آدم شناخته شده ای باشد یا نه ...؟! اگر‌ کاری انجام می داد اسم و رسم برایش مهم نبود👌 محل شهادت: حومه حلب تاریخ شهادت: 1394.8.1 (مصادف با تاسوعای حسینی) @shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 🖇 گویا به پرستار ها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمد ... یکی از پرستار ها آمد پیش مصطفی وگفت: من میدونم تو شخصیت مهمی هستی!! مصطفی هم با بی تفاوتی جواب داد منو تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم ... پرستار گفت: ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده ...! مصطفی هم جواب داد: ایشونم یکیه مثل من و تو :)) همیشه همینطور بود نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود که آدم شناخته شده ای باشد یا نه ...؟! اگر‌ کاری انجام می داد اسم و رسم برایش مهم نبود🙃🍃 نام شهید: مصطفی صدرزاده تاریخ تولد: ‌1365.6.19 محل شهادت: حومه حلب تاریخ شهادت: 1394.8.1 🌹 📚 🍃🌸 @shahid_ahmadali
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🍃🌸 #امام_خمینی در وصف ایشان می فرمایند: "رهبر ما آن طفل دوازده ساله ای است که با قلب کوچک خود که
🍃🌸 💕 حسين يكبار زخمي شده بود رفته بود بيمارستان و از همانجا برگشته بود خط. يكي از روزها از سنگر سر و صدايي بلند شد از بگومگوها چنين بر مي‌آمد كه حسين مي‌خواهد به خط مقدم برود و فرمانده اجازه نمي‌دهد! حسين فرياد مي‌زد كه من بايد بروم خط. فرمانده هم مي‌گفت: حسين آقا براي تو حالا زود است. ❣حسين هم با عصبانيت مي‌گفت: من ثابت مي‌كنم كه زود نيست! 🍀 چند روز بعد بچه‌ها متوجه شدند كه حسين پيدايش نيست. از هر كسي سراغ وي را گرفتند خبري از او نداشت همه نگران بودند و آن روز هوا حسابي گرم بود. نور گرم خورشيد بيابان را مواج كرده بود. انگار همه جا را آب گرفته بود.ناگهان ديده‌باني يك سنگر متوجه نقطه سياهي از دور شد. درست ديده بود يك انسان بود كه نزديك مي‌شد. وقتي خوب نزديك شد ديدند لباسهايش لباس عراقي‌هاست. همه آماده شده بودند و كنجكاوانه او را زير نظر گرفته بودند. راه رفتنش آشنا به نظر مي‌رسيد. آري او آشنا بود. اما... نزديك كه شد همه ديدن حسين آقا است كه لباس عراقي پوشيده... 🍂 فرمانده با عصبانيت و تعجب گفت: حسين اين لباسها چيه چرا اينها را پوشيدي. اصلاً تو كجا بودي پسر؟! 🔸حسين گفت: شما گفتيد رفتن به خط براي من زود است من هم رفتم با دست خالي يك عراقي را كشتم و لباسش را پوشيدم و آمدم.😌 ✍ براساس خاطره‌اي از فهميده @shahid_ahmadali 🍃🌸
🌹 🌹 ❤️🌹 🌹 محمود بیضایے قبل از ازدواجش همیشہ‌دوست‌داشت ڪہ در آینده دخترے داشتہ باشہ و اسمشو کوثر بذاره. بعد از ازدواجش‌هم‌خدا بهش‌دختر داد و اسمشو ڪوثر گذاشت.شب یکےاز عملیات‌ها بهشگفتند ڪہ امکان تماس با خانواده هست نمیخواےصداےڪوثر کوچولوت رو بشنوے؟ گفت: از ڪوثرم گذشتم.💔 . *خدایا میخواهم از دیدن غیر تو کور شوم و از درڪ غیرتو کہ غفلت‌بار است عاجز‌ باشم مرا عاشق خود ڪن ڪہ دیگر جز تو را نبینم. •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @shahid_ahmadali •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
💕 وقتی رفقا برای شناسایی پیکرش می روند، کلی میان پیکرهای مطهر شهدا میگردند اما او را نمی یابند و ناامید برمیگردند...😔 💢 اما یکباره همرزم شهید صدایش را می شنود که فلانی مرا با خود نمی بری؟😳😢 🌷 مات و مبهوت از صدایی که شنیده به دوستانش اطلاع می دهد اما آنها مانع می شوند و گمان می کنند توهم زده است... ❣تا اینکه چندبار دیگر صدا را می شنود و بی توجه به مخالفتها، مجدد برمیگردد... 💞 این بار خیلیییی زود شهید عزیز خود را به او نشان می دهد😢 🌹 با اولین پیکری که مواجه می شود، چهره ی معصوم شهید را می بیند و ناباورانه از این کرامت، پیکر مطهرش را تحویل می گیرند.😭 : همرزم شهید @shahid_ahmadali 🍃🌸
🇮🇷 🌺نمازهای مستحبی زیاد میخواند ، ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود . 🌱همیشه بعد از نماز صبح با حالِ خاصی میخوندش . میدونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته . برا همین یکبار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح میخوانی ، چیه⁉️ 〽️ اول از جواب دادن طفره رفت،اما اصرار که کردم ، گفت: اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی میگم.. 🌀وقتی قول دادم ،گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرجِ امام زمان(عج) میخوانم... 🦋شهید سید علی حسینی 🌹 ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 🌸🍃 @shahid_ahmadali
🍃🌸 من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه ؛ مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت ، چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت ، تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ ، گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت ، مبارکت باشه! ، گفتم ، چرا مبارک من؟ گفت ، چون من نمی بینمش ، خودت باید بزرگش کنی. گفتم ، این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت ، ناراحت نشو این واقعیته. منم گفتم ، هر چی خدا بخواد. گفت ، خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد..... فرماندهٔ گردان سلمان لشگر ۲۷محمدرسول‌الله (ص) 📕 ستارگان خاکی 🍃🌸 👉@shahid_ahmadali👈
🌛شب زیارتی ارباب🌜 تو تفسیرِ عشقی به رنگِ حقایق ضریح و شبستانِ تو قلبِ عاشق 🌹🌹 📸قاسم العمیدي 〰〰〰🍃🌺🍃〰〰〰 ✨ هر‌گاه‌ به‌ بهشت‌زهرا‌ میرفت‌، آبی‌ بر‌ میداشت‌ و‌ قبور‌ شهدا‌ را‌ می‌شست‌!💌 می‌گفت‌:‌ با‌ شهدا‌ قرار‌ گذاشتم‌ که‌ من‌ غبار‌ را از‌ روی‌ِ قبر‌های آنان بشورم‌ و آن‌ها هم‌ غبار‌ِ گناه‌ را از‌ روی‌ِ دل‌ من‌ بشورند!🍃 🌹 🌱 🏴 @Shahid_ahmadali
🌿 🍃سوریه که بود،خیلی دلتنگش بودم... بهش گفتم:کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی... با خنده گفت:دارم میام پیشت خانم. گفتم:ولی من دارم جدی میگم. گفت:منم جدی گفتم دارم میام پیشت خانم.حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم! حرفش درست بود؛روی دست مردم اومد... 👤راوی:همسر شهید 🌹 🌸🍃@shahid_ahmadali
🔹وقتی تهران عملیات تروریستی شد ، پدرم سوریه بود. من زنگ زدم به بابا به شوخی گفتم بابا برگرد بیا تهران . از این به بعد باید مدافع تهران بشوی. 🔸بابا گفت : نه امکان ندارد یک بار دیگر پای داعشی ها به تهران برسد. این آخرین بارشان بود. محال است بگذاریم دوباره بیایند. 🔹الان اما یک حرف هایی می​شنوم که دلم می​شکند. می​گویند که مدافعان حرم برای پول می​روند و شهید می شوند. 🔸هرکسی که این طور فکر می​کند عزیزش را بفرستد سوریه. همسرش را بفرستد ، برادرش را بفرستد. چقدر پول ارزش جان یک آدم را دارد؟! چند تا سهمیه دانشگاه ارزش جان یک آدم را دارد؟! 🔹یادم است که وقتی به بابا گفتم برای چه می​خواهی بروی سوریه ؟ دوتا دلیل آورد. یکی همان اشاره ای که رهبر معظم انقلاب داشتند ، اینکه اگر ما آنجا نجنگیم ، بعدها باید در ایران مقابل تکفیری ها بجنگیم. دلیل دومش این بود که شیعه یک بار از غفلتش ضربه خورده. یک بار امام حسین(ع) را تنها گذاشته . الان هم اگر به فریاد کمکی که آنجا بلند است جواب ندهد باز ضربه می خورد. یک تجربه مگر چند بار باید تکرار شود؟! ✍به روایت دختر بزرگوارشهید 🌷 @Shahid_ahmadali 🍃🌸
🍃🌸 ✍تولدے با وضو مادر آن روز را به خاطر می آورد. اشک، گوشه ی چشمش را دلبسته ی مجتبی می کند. به قاب عکس شهید دست می کشد. دستش روی قاب، بوسه می شود:«مجتبی وقتی متولد شد؛ اصلاً لب به شیر نمی زد. هر کاری می کردم؛ فایده نداشت. همسرم قضیه را برای آیت الله مروجی تعریف می کند. آیت الله می گوید این نوزاد، در روز اربعین به دنیا آمده است. باید شیر مادر را با وضو بمکد. آن روز وضو گرفتم و مجتبی دیگر سینه را به دهان گرفت.» مجتبی، از آن روز به بعد بدون وضو لب به شیر مادر نمی زند. مادر قربان صدقه اش می رود. دورش چرخ می خورد:«مادر به فدایت.» مادر در صورتِ جگرگوشه اش ماهی را می بیند که خانه اش را چراغان کرده... شهید هفته‌ی اول دی ماه، عارف شهید؛ مجتبی آدینه‌وند ✍به روایت مادر شهید @shahid_ahmadali 🍃🌸
یک مرتبه که در جنوب لبنان جلسه‌ای برگزار کرده بودیم هر چند همه نام او را می‌دانستند اما او را نمی‌شناختند یک بار یکی از اعضا اعتراض کرد و گفت تو که هستی که هر روز به این جلسه می‌آیی و می‌روی، باید ظرف‌ها را هم بشویی، او قبول کرد و کار را انجام داد بعداً فهمیدند که او «حاج رضوان» است. یاد و خاطره امام و شهدا را گرامی می داریم اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @shahid_ahmadali 🍃🌸
🏴 📺 داستانی زیبا از شهید احمد علی نیری توی مدرسه قرار بود معلم از یکی از درس ها امتحان بگیرد. سر صف که آمدیم آقای ناظم گفت: بر خلاف معمول این امتحان در خارج از ساعت درس و بعد از کلاس سوم برگزار می گردد. چند دقیقه مانده بود به امتحان که صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت سمت نمازخانه. من هم پشت سرش رفتم که منصرفش کنم. گفتم: این معلم خیلی حساسه اگه دیر بیای راهت نمیده و ازت امتحان نمی گیره. اما گوش احمد بدهکار نبود. او رفت نماز خانه و من سر جلسه امتحان. بیست دقیقه می شد که سر جلسه بودیم اما نه از آقای معلم نه از احمد علی خبری نبود. آقای ناظم هم مدام دانش آموزان را به سکوت دعوت می کرد تا معلم برگه سؤالات را بیاورد. مدام از داخل کلاس سرک می کشیدم و منتظر احمدعلی بودم. بالاخره معلم برگه به دست وارد کلاس شد و با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر. کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده شود. تا معلم برگه را داد به دست یکی از دانش آموزان که پخش کند، احمدعلی در چارچوب در ظاهر شد. با اینکه معلم ما بعد از ورود خودش، هیچ کسی را داخل کلاس راه نمی داد، گفت: نیری برو بشین سر جات. من و احمد علی هر دو امتحان دادیم، اما او نمازش را اول وقت خوانده بود و خدا امور دنیا را با او هماهنگ کرده بود ولی من نه. 📚منبع: کتاب عارفانه ❤️هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷 @shahid_Ahmadali 🏴
🍃🌸 💕 کارهایش دوستانش را کلافه کرده بود. نگران سلامتیش بودند... ☘ دست به دامن همسرش شدند و از او خواستند قانعش کند کمتر جلوی تیر و ترکش باشد و گفتند همیشه در جبهه برای هر کاری پیشقدم است. اینطور پیش برود شهید می شود... ❣اما غافل از اینکه عاشق، دل به محبوب می سپارد و دنیا را قفس می داند... 🍁 آنها دست به دامن همسرش بودند برای داشتنش در دنیا؛ و او دست به دامن مادرش بود برای امضای شهادت نامه اش... 💔 هربار که مجروح می شد با چشمانی اشک بار و قلبی شکسته می گفت من لایق شهادت نیستم...😭 🕊 و سرانجام در آخرین روز بهار 66 به آرزویش رسید.🌹 : همسر و برادر شهید : 66/3/31 @shahid_ahmadali 🍃🌸
شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🍃🌸 #خاطرات_شهدا 💕 کارهایش دوستانش را کلافه کرده بود. نگران سلامتیش بودند... ☘ دست به دامن همسرش ش
💕 وقتی رفقا برای شناسایی پیکرش می روند، کلی میان پیکرهای مطهر شهدا میگردند اما او را نمی یابند و ناامید برمیگردند...😔 💢 اما یکباره همرزم شهید صدایش را می شنود که فلانی مرا با خود نمی بری؟😳😢 🌷 مات و مبهوت از صدایی که شنیده به دوستانش اطلاع می دهد، اما آنها مانع می شوند و گمان می کنند توهم زده است... ❣تا اینکه چندبار دیگر صدا را می شنود و بی توجه به مخالفتها، مجدد برمیگردد... 💞 این بار خیلیییی زود شهید عزیز، خود را به او نشان می دهد😢 🌹 با اولین پیکری که مواجه می شود، چهره ی معصوم شهید را می بیند و ناباورانه از این کرامت، پیکر مطهرش را تحویل می‌گیرند.😭 : همرزم شهید @shahid_ahmadali 🍃🌸