eitaa logo
کانال شهید علی کنگرانی
145 دنبال‌کننده
471 عکس
122 ویدیو
2 فایل
کانال شهید علی کنگرانی فراهانی 🌹 صلوات یادت نره.. علی اقا را بیشتر بشناس👇 https://mahfeleasheghan.blog.ir/1399/12/21/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%DA%A9%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B9%D9%84%DB%8C
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از Mohammad Kangarani
سلام فرق یاحسین وبا حسین یک نقطه است اما با حسین بودن کجا ویا حسین کجا آن شاالله خدا لطف کند که ما همیشه با حسین باشیم و در راه حسین علیه السلام باشیم ان شاالله التماس دعا دارم
آقا مرتضی.... شهید امنیت فرمانده گردان امام حسین علیه السلام ملارد در سال ۹۸ مظلومانه در ملارد در جریان اغتشاشات به شهادت رسید... هدیه صلوات فراموش نشود 🌱 @sokotmamno
صبر است علاج هجر، دانم اما چکنم؟.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
`` أحب مُحَرَّمك ینسینی التّعب`` _هیئت الشهدا هیئت شهید کنگرانی 🌱کانال شهید علی کنگرانی https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊 فصل شهادت قسمت یازدهم ⭕️او دوید به سمت محل انفجار ابوالفضل و بچه های پشت خاکریز مسیری را دویدند تا او را بگیرند ابوالفضل داد میزد برگرد الان تیکه تیکه میشی اما او فقط میدوید همه برگشتند ، جز حمید که هر روز با یونس به خانه میرفت ، او نتوانست دوستش را تنها بگذارد ، دوستی که هر روز باهم خندیده بودند و امروز باید گریان به دنبال برادرش بگردند 🚨هر دو هرچه جلوتر می‌رفتند قدم هایشان سست تر و اشک شأن سرازیر تر میشد رسیدند به اولین نیم تنه انسان برگرداندندش صورتش کامل بود یونس از حمید پرسید ؛ این یوسفه؟!!! حمید زبانش را به زحمت چرخاند و گفت : نه وحیده ، نه رسوله !!! مگر میشد آنکس که انفجار او را دونیم کرده را راحت شناخت مگر حال یونس و حمید و هرکس با چنین صحنه ای روبرو شود طبیعی بود که بتوانند تشخیص بدهند آنها درحال تجربه و تماشای صحنه هایی بودند که جز نادر ترین اتفاقات جهان بود و شاید میلیون ها انسان در طول ۱۰۰ سال عمر یک هزارم شبیه چنین صحنه ای را نبینند آنها کمتر و بیشتر همگی تحت تاثیر موج انفجار و شوک حادثه بودند ضربه موج آنقدر ویرانگر بود و شک حادثه انقدر بزرگ که او از دوستش میخواست برادرش را بشناسد درحالیکه اشکش روی صورت آن شهید می‌ریخت قطره خونی از گوشه چشم آن شهید آمد و مانند اشک به میان محاسنش رفت آرام روی زمین گذاشتند و جلوتر رفتند دود حاصل از سوخت ها باعث شد نشستند و عق بزنند ، انگار تمام دل و روده شان میخواست بیرون بریزد نفس کشیدن سخت شد میان سرفه و حالت استفراغ آنها پیش می‌رفتند درحالیکه هرکس با تمام توان درحال دور شدن ازین معرکه بود درحالیکه راه می‌رفتند یک ظرف پر از مواد شاید ۴۰۰ کیلو ناگهان منفجر شد و به هوا رفت اما آنها نه تکان خوردند نه آسیبی دیدند آنها شوک بزرگترین خورده بودند که این انفجارها آنان را از آن خارج نمی‌کرد 😭کمی این طرف تر حاج حسن روی زمین عریان و زخم خورده مدرس افتاده بود مدرس همان جایی بود که حاج حسن در جواب انتقاداتی که می گفتند آنجا ریخت و پاش میشود بارها گفته بود: «بچه های مدرس هر روز دارن روی بمب راه میرن من باید هر چقدر میتونم به اینا خوب برسم چون این بچه بسیجیا مثل زمان جنگ این خط و نگه داشتن اگه دنیا رو بهشون بدیم در برابر کارشون ارزشی نداره اما بهترین رسیدگی به بچه های ،مدرس همین بود که خودش در تمام لحظات. با آنها بود صادقانه دوستشان داشت و این را ابراز میکرد میکوشید مشکلاتشان را حل کند و می گفت من به شما افتخار میکنم... الان هیشکی نمیدونه شما چه کار بزرگی دارید می کنید، بچه ها من شما رو با صد تا مهندس مدعی عوض نمی کنم.» حالا بچه های باقی مانده ،مدرس میان آتش و خون بر سر میزدند و نگران مردی بودند که در جاذبه اش همه برای شهادت آماده شده بودند.... او رفته بود و فقط عده کمی را با خودش به سفر شهادت برده بود. حامد با چشمان اشک بار از هرکس که میرسید سراغ حاجی را می گرفت. بارها از جایی که پیکر حاجی افتاده ،بود گذشت اما او را ندید روی تنِ بیقرار حاج حسن، تکه ای پالت افتاده و او را از چشم جوانان ،مدرس در امان گرفته بود شاید خودش می دانست جوانها طاقت دیدن بدن باره پاره اش را ندارند. شاید دوست داشت به دست یکی از بچه های قدیمی جنگ پیدا شود. 📌حامد دیگر رمقی برای ماندن نداشت نیروهای زیادی از آتش نشانی و آمبولانس با احتیاط وارد مدرس میشدند حامد گویی مطمئن شد که دیگر حاج حسن را نخواهد دید، اما کارشان چه؟ حتماً حاج حسن نگران و پیگیر کارشان بود نیرویی در درونش گفت: «اینجا دیگه برای تو کاری نیست برگرد سر کارت. با چشم های خیس و خون گرفته آخرین نگاه را به مدرس کرد و رفت. میان آتش و دود جویهای کوچ خون را میشد دید و تکه پاره های بدن سوله سوخت از تن بی سر حاج حسن هم چندین جوی خون جاری بود ،از سر و صورتی که دیگر نبود ،از پهلوی شکافته و دست و پای قطع شده اش 🕊حسن روضه مجسم شده بود دیگر از چشمهای باحیای مهربانی که بر گناه بسته بود زبانی که هرگز غیبت و بدگویی کسی را نکرده بود و سر شیدایی که از اولین روزهای جهاد برای شهادت آماده کرده بود، هیچ نشانی نبود حسن با تمام صورتش به خدا رو کرده بود و حالا دیگر هیبتش حسینی شده بود؛ همان طور که آرزویش را داشت. ⭕️تن بی سرِ حسن را فتاح فرمانده پادگان ،فلق پیدا کرد؛ اما هنوز مطمئن نبود او حاج حسن باشد عبدالحسین کریمی و مجید نواب ( برادر شهید مهدی نواب ، قصه و رسم برادرها در مدرس قصه غریبی است که در قسمتی با یک خاطره تکان دهنده از آن روایت میکنیم) به دادش رسیدند. آنها بچه های جنگ بودند، اما چیزی که میدیدند وحشتناک بود صدای فریاد مجید که هراسان دنبال برادرش بود در میان صدای انفجارات گم میشد حسن آقا! مهدی ! ممد! ادامه دارد 🌱کانال شهید علی کنگرانی https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از ایتا توییت
هدایت شده از ایتا توییت
🔴رفته بود تا گواهی تولد دوقلوهای تازه به دنیا آمده‌اش را بگیرد 🔹اما وقتی برگشت، دوقلوهای ۴روزه و مادر و مادربزرگشان شهید شده بودند ای امید مظلومان و بی‌پناهان بیا، مولانا یا صاحب الزمان ➺ @Twitter_eita [عضویت]
همه آرزو ها مابوسیدم کنار گذاشتم تو ببخش غیر خون چیزی نداشتم ( یا حسین ) __________________________ ..🌱کانال شهید علی کنگرانی https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
..🌱کانال شهید علی کنگرانی https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani