هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
از روی همان تیشرتی که دیروز در همین ساعات، پس از نماز جمعه، آب ریخت تا حسن لکه آش را از آن پاک کنند. حالا این لکههای خون تازه را با چه میشد شست؟ اشک چشمها کافی نبود وگرنه همه بر او میگریستند. «حسن آقا چرا این طوری؟ حاج آقا! چرا تنها!؟ ... تو که همیشه هوای ما رو داشتی. پس چرا این بار تک خوری کردی؟ خودت به آرزوت رسیدی چرا ما رو بیچاره کردی؟...»
عبدالحسین، مجید، نواب و هرکس که بر بالین آن شهید بیسر میرسید، میگریست. اشکها روی پیکر خونین حاج حسن میریخت. دستان لاغر حسن هنوز گرم بود. دستانی که خالصانه به درگاه خدا بالا رفته و صادقانه و جانانه برای ایران و اسلام کار کرده بود. دقایقی روضهخوان فرمانده شهیدشان بودند. ناله و گریه بعضیها بلند بود و طاقت را میگرفت.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
آن سوتر عدهای از بچههای مدرس در حال کار مهمتری بودند و میخواستند موتور سوختی را که برای تست فردا داخل سوله آماده بود نجات دهند. آن موتور چون جایی مهار نشده بود در صورت اشتغال با انرژی عظیم سوختی که قرار بود موشک ماهوارهبری را به اوج آسمان برساند حرکت میکرد و معلوم نبود چه فاجعهای میآفرید! آتش به دوسه متری موتور رسیده بود.
بدنهای پارهپاره در پادگان مدرس+ عکس
مجید جلیلوند، ابوالفضل حیدری، مهران ناظمنیا، امیر یکرنگ و عدهای دیگر در تلاش بودند سریع جرثقیلی از فلق بیاید تا بتوانند این موتور آماده را از آن صدای بالگردها و آژیر یکریز آمبولانسها و ازدحام نفرات زیاد نگران با گریان، در میان دود و خاکی که به هوا بلند میشد تصویری اندوه بار ساخته بود.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
بعضی پدرها مثل پدر علی کنگرانی خیلی زود آنجا رسیده بودند؛ آخر چند سالی بود بیشتر عمر بچههای آنها در آن پادگان گذشته بود تا خانه. تلختر آن که مادری هم از دور شاهد این صحنه بود؛ مادری از تبار سادات... ت.
***
سیده زهرا حسینی (مادر شهید سید محمد حسینی) : آن روز ظهر ما در خانه بودیم که با صدای مهیبی خانه لرزید، طوری که حس کردیم کم مانده سقف خانه بریزد! خیلی نگران شدیم. سفره را باز کردم و مشغول کشیدن آبگوشت شدم. همسرم همیشه مقید به شنیدن اخبار ساعت ۲ بود و تلویزیون را روشن کردیم. با شنیدن خبر انفجار مهیب در منطقه ملارد، دلمان ریخت. دیگر نتوانستیم در خانه بمانیم. سفره را رها کردیم و راه افتادیم.
سید محمد از زمانی که کارش را در پادگان شروع کرده بود، چند بار از دور آنجا را به ما نشان داده بود. سریع سوار ماشین شدیم و به آن سمت رفتیم. تازه خبر بارداری عروسم را شنیده بودم و نمیتوانستم تصور کنم که برای پسر عزیزم اتفاقی بیفتد.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
او از اول تا نهم ماه ذی الحجه روزه بود. خمس مالش را داد و در عید قربان مثل هر سال قربانی کرد. میدیدم سکوت و تنهاییاش بیشتر شده. مدام دعایش میکردم. دو شب قبل که خانه ما بود، میخواست زودتر برود.
او همیشه در جواب ما که میخواستیم بیشتر در خانه باشد میگفت ما سربازان گمنام امام زمان هستیم. وقتی به مدرس نزدیک شدیم جاده را بسته بودند و منطقه بسیار شلوغ بود. از شدت گریه و اضطراب حال بسیار بدی داشتم. آقای حسینی ماشین را از جاده خارج کرد و از وسط بیابان تا جایی که میتوانستیم به سمت مدرس پیش رفتیم، تا جایی که ماشین دیگر نمیتوانست جلو برود.
همسرم پیاده شد و به سمت پادگان دوید. من هم پیاده شدم و از تپه خاکی بالا رفتم. وقتی آن آتش و دود عظیم را دیدم قلبم فروریخت و فهمیدم که امید به زنده بودن کسی از آن معرکه نباید داشت. فقط میخواستم با همه وجودم فریاد بزنم... فریادی که عرش خدا را به لرزه بیندازد... د. تمام وجودم میلرزید ... ناگهان یاد خواب عجیبی افتادم که در پانزده سالگی یعنی دو سال قبل از ازدواجم دیده بودم.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
در تمام سالهای گذشته گاهی آن خواب یادم میآمد، اما ......
.
ناگهان آب خنکی بر سراسر وجودم ریخته شد. حس بسیار عجیبی داشتم. واقعاً احساس کردم صبری بر تمام وجودم نازل شد. آرام گرفتم و برگشتم در ماشین نشستم. وقتی همسرم بعد از ساعتی، با حال خراب به ماشین آمد،
من هیچ چیزی نگفتم. ایشان نگران من بود و فکر میکرد من شوکه شدهام. اما من میخواستم بیایم و خانواده را آماده کنیم و مقدمات مراسم پسر شهیدمان را انجام دهیم؛ پسری که تنها دخترش هفت ماه بعد به دنیا آمد و نامش شد «زینب سادات».
***
مهندس غلامی بالاخره این قطعه را که روزهای فراوان برایش زحمت کشیده بودند به موقع به مدرس رساند تا از کاروان شهادت جا نماند.
از عمق حادثه معلوم بود که بقایای پیکر عدهای از بچههای مدرس برای همیشه در آنجا خواهد ماند و چیزی از آنها به دست نخواهد آمد.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
از بیرون رفقای قدیم حاج حسن داشتند یکیک میرسیدند. عبدالحسین صورت شهید حسن را پوشاند. پیکر از هم پاشیده او را به کمک دوستان و جوانانی که برای فرماندهشان خون گریه میکردند داخل کاور گذاشتند و روی چمنهای سوخته نزدیک ساختمان شهید کاظمی منتقل کردند.
پیکر چند شهید دیگر را هم که نسبتاً سالم بودند، به همان ترتیب آوردند آنجا اما تعداد پیکرهای سالم به عدد انگشتان دست هم نمیرسید. یاران عاشورایی حاج حسن قطعهقطعه و درهم روی خاک مدرس پرپر شد بودند. هرکس از راه میرسید سراغ حاج حسن میرفت.
سردار حاجیزاده، سردار موسوی، هاشم... دوستان زمان جنگ همدیگر را بغل میکردند و بر شهادت حسن و پریشانی جمعشان میگریستند. دم غروب، پیکر حسن مقدم را در آمبولانس گذاشتند و از زمینی دور کردند که برای ابد ذرات تن و خون او و ۳۸ شهید همراهش، در آن باقی ماند.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman
هدایت شده از 🇮🇷فاتحان آسمان🚀
برای پیدا کردن و شناختن قطعات باقی مانده از شهدا چندین روز زمان لازم بود و این دردناکترین کار دنیا بود؛ هم برای بچههای مدرس که در آوار آن خانه، در جستجوی برادران و عزیزان خود بودند هم برای خانوادههایی که در روزگار روزمرگی، خانواده شهید شده بودند و هر روز آرزو میکردند نشانی از پیدا شدن تکهای از پیکر عزیزانشان بشنوند.
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
@fatehaneasman