🕊فصل شهادت
قسمت دهم
🔴او به خاطر اینکه مسئول انهدام سوختهای فاسد شده در مدرس بود این صدا را بهتر از همه میشناخت و میدانست این صدای یک انهدام کنترل شده نیست.
به محض انفجار، دویده بود پشت بام آپارتمان پنج طبقه ای که پدرش ساکن آن بود، و تا دیده بود دود بلندی از سمت مدرس به آسمان میرود بر سر زده و دویده بود سمت ماشین تا به مدرس ،برسد در حالی که تلفنش زنگ زده و صدای مضطرب امیر یکرنگ یکی از همکارانی که آن روز شیفت کارش نبود بلند شده بود که: «مجید بدو که صدا
از مدرسه!( شب قبل انفجار ،عروسی مجید بود ، دشتبان و علی و یوسف و علی اصغر و امید از مهمانان آن شب( جمعه شب) بودند که پس از پایان عروسی به مدرس آمده بودند و مجید نمی دانست که حالا فیلم عروسی او آخرین لحظات دنیوی تعدادی از کسانی است که در همین لحظه روحشان پرکشیده )
⭕️حامد که شوکه شده بودشهید محمد غلامی را دید و با همۀ وجود گریست...
هنوز جرثقیل قطعه گلوگاه نازل را که روز نگذاشته عرفه حاج حسن گفته بود به خاطرش دست تک تک بچه ها را میبوسد بر زمین بود ولی مردی روی زمین افتاده بود که بهترین رفیقش در مدرس بود؛ مهندس غلامی که همۀ ایده های حاج حسن را در قالب اعداد و طرح ها می ریخت و همیشه با یک لپ تاپ کنارش بود.
📌«خدایا! آیا محمد به این راحتی و زیبایی خوابیده؟ پس بقیه کجایند؟ تکه پاره های بدن مال کیست؟! خدایا! حاج آقا کجاست؟
کاش در سوئیت خودش باشد... خدایا کاش همۀ ما برویم کاش همه چیز ،بسوزد اما حاج آقا سالم باشد
حامد دید که سوئیت تقریباً سالم و سرپاست شیشه هایش شکسته و درهایش باز بود، اما نه حاج حسن آنجا بود، نه حاج محمد سلگی یا مهدی نواب انار سرخی که دیشب
جهان برای حاج آقا آماده کرده و مثل گلی زیبا توی بشقاب گذاشته بود، دست نخورده روی میز مانده بود
⭕️اما زیر پرده ای از غبار مدرس که همه جا را پوشانده بود.
تعدادی از بچه های ،مدرس که معجزه وار سالم مانده یا زخم های جزئی برداشته بودند در هر سو پراکنده بودند
بیشتر زخمیها پشت خاکریز اطراف پادگان، مات و مبهوت منتظر بودند تا انفجار و لهیب آتش کمتر شود عده ای هم کنار سوله جدید مکانیزه بودند که بچه های پیمانکار ،برق در طبقه دوم آن میان آتش گیر افتاده بودند و کمک میخواستند.
حامد همه را میدید و مبهوت و برسرزنان هر سو می رفت تا اثری از حاج حسن بیابد.
بچه های مدرس باور نمی کردند قطعی های مکرر برق آن روزشان، پیگیری های مداوم مهدی دشتبان زاده و علی کنگرانی که میخواستند مشکل را حل کنند، حضور پاک حاجی محبوب شان که خودش از این سوله به آن سوله میرفت، این طور به سر
رسیده باشد.
آخ خدایا! این چه روزی ست.
شنبه تلخی ست!( شنبه ؛؛؛؛یکی از نفرات امنیتی که حاجی او را از کار امنیتی به آنجا کشانده بود همان روزهای اول با تکرار کلمه شنبه به یهود مرتب دشنام میگفت و ما نمی دانستیم ...)
🕯عده کمی که بعد از نماز به غذاخوری رفته بودند زنده مانده بودند.
مهران ناظم نیا یکی از آنها بود که زخمی و موج گرفته از زیر آوار غذا خوری بیرون آمده بود و با حیرت اطرافش را مینگریست قلبش آتش گرفته بود و باورش نمیشد خواب نمی بیند.
برادرش ياسر هم آنجا زخمی و حیران از زیر آوار بیرون آمده بود مهران تمام نیروی ذهنی اش را جمع کرد و در حالی که خون از سر و صورتش می چکید دوید سمت ساختمان فرماندهی که هنوز سرپا بود و عنوانش به چشم میزد ساختمان سردار شهید احمد کاظمی قبل از هر چیز رفت به اتاق کارشان و هارد کامپیوترهای خودش و سیدرضا میرحسینی را برداشت تا دست غریبه نیفتد
ساختمان اداری تقریباً سالم، اما خالی خالی بود.
چون همۀ آنهایی که ظاهراً نیروی اداری ،بودند همیشه همراه حاجی در وسط میدان بودند. چطور باید پیدایشان میکردند؟ مدرس جای بزرگی نبود و نیروی زیادی نداشت
اما حالا چرا هیچ جا را نمیشد شناخت؟! ده ها تن سوخت آنجا مهیا بود و معلوم بود انفجار میکسر و بعد انفجار سه سوخت ،بزرگ که در حال پخت در اتوکلاو بودند چه آتشی آفریده بود.
دوباره برویم به لحظات اول انفجار
یونس که موج به زمینش کوبیده بود با دیدن بچه های فنی که به سمت خاکریز میدویدند و او را هم صدا میزدند رفت سر خاکریز رسید، همه پشت خاکریز دست را روی سر گذاشته دراز کشیده بودند
پشت سرش را که نگاه کرد و آن همه آوار و آتش و انفجار را دید داد زد : یوسف
او دوید به سمت محل انفجار
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم #قصه_بچه_های_مدرس
#مرد_ابدی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🔰 روزهای سخت
این روزها ، زمانی بود که حاج حسن برای تامین بودجه پروژه قائم از مسئولین مختلف دعوت میکرد از نمایشگاه امام علی ع که تمام نوآوری ها در آن نمایش داده میشد دیدن کنند.
او در چند جبهه مختلف میجنگید، بچه های مدرس به قول خودش روی بمب راه میرفتند
حاج حسن امروز که دست نیافتنی شدی قدر تو و آن بچه ها بیشتر معلوم میشود
اما حیف
#قصه_بچه_های_مدرس
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
هدایت شده از Mohammad Kangarani
سلام فرق یاحسین وبا حسین یک نقطه است اما با حسین بودن کجا ویا حسین کجا آن شاالله خدا لطف کند که ما همیشه با حسین باشیم و در راه حسین علیه السلام باشیم ان شاالله التماس دعا دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺زنجیر زنی دختران بی حجاب رو دیدید اینم ببینید.
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
آقا مرتضی....
شهید امنیت
فرمانده گردان امام حسین علیه السلام ملارد در سال ۹۸ مظلومانه در ملارد در جریان اغتشاشات به شهادت رسید...
هدیه صلوات فراموش نشود 🌱
#اللهم_صل_علی_محمد_وال_محمد_وعجل_فرجهم
#سکوت_ممنوع
@sokotmamno
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
صبر است علاج هجر، دانم
اما چکنم؟.....
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
`` أحب مُحَرَّمك ینسینی التّعب``
_هیئت الشهدا
هیئت شهید کنگرانی
🌱کانال شهید علی کنگرانی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
🕊 فصل شهادت
قسمت یازدهم
⭕️او دوید به سمت محل انفجار
ابوالفضل و بچه های پشت خاکریز مسیری را دویدند تا او را بگیرند
ابوالفضل داد میزد برگرد الان تیکه تیکه میشی
اما او فقط میدوید
همه برگشتند ، جز حمید که هر روز با یونس به خانه میرفت ، او نتوانست دوستش را تنها بگذارد ، دوستی که هر روز باهم خندیده بودند و امروز باید گریان به دنبال برادرش بگردند
🚨هر دو هرچه جلوتر میرفتند قدم هایشان سست تر و اشک شأن سرازیر تر میشد
رسیدند به اولین نیم تنه انسان
برگرداندندش صورتش کامل بود
یونس از حمید پرسید ؛ این یوسفه؟!!!
حمید زبانش را به زحمت چرخاند و گفت : نه وحیده ، نه رسوله !!!
مگر میشد آنکس که انفجار او را دونیم کرده را راحت شناخت
مگر حال یونس و حمید و هرکس با چنین صحنه ای روبرو شود طبیعی بود که بتوانند تشخیص بدهند
آنها درحال تجربه و تماشای صحنه هایی بودند که جز نادر ترین اتفاقات جهان بود و شاید میلیون ها انسان در طول ۱۰۰ سال عمر یک هزارم شبیه چنین صحنه ای را نبینند
آنها کمتر و بیشتر همگی تحت تاثیر موج انفجار و شوک حادثه بودند
ضربه موج آنقدر ویرانگر بود و شک حادثه انقدر بزرگ که او از دوستش میخواست برادرش را بشناسد
درحالیکه اشکش روی صورت آن شهید میریخت قطره خونی از گوشه چشم آن شهید آمد و مانند اشک به میان محاسنش رفت
آرام روی زمین گذاشتند و جلوتر رفتند دود حاصل از سوخت ها باعث شد نشستند و عق بزنند ، انگار تمام دل و روده شان میخواست بیرون بریزد
نفس کشیدن سخت شد میان سرفه و حالت استفراغ
آنها پیش میرفتند درحالیکه هرکس با تمام توان درحال دور شدن ازین معرکه بود
درحالیکه راه میرفتند یک ظرف پر از مواد شاید ۴۰۰ کیلو ناگهان منفجر شد و به هوا رفت
اما آنها نه تکان خوردند نه آسیبی دیدند
آنها شوک بزرگترین خورده بودند که این انفجارها آنان را از آن خارج نمیکرد
😭کمی این طرف تر حاج حسن روی زمین عریان و زخم خورده مدرس افتاده بود
مدرس همان جایی بود که حاج حسن در جواب انتقاداتی که می گفتند آنجا ریخت و پاش میشود بارها گفته بود: «بچه های مدرس هر روز دارن روی بمب راه میرن
من باید هر چقدر میتونم به اینا خوب برسم چون این بچه بسیجیا مثل زمان جنگ این خط و نگه داشتن اگه دنیا رو بهشون بدیم در برابر کارشون ارزشی نداره
اما بهترین رسیدگی به بچه های ،مدرس همین بود که خودش در تمام لحظات. با آنها بود صادقانه دوستشان داشت و این را ابراز میکرد میکوشید مشکلاتشان را حل کند و می گفت من به شما افتخار میکنم...
الان هیشکی نمیدونه شما چه کار بزرگی دارید می کنید، بچه ها من شما رو با صد تا مهندس مدعی عوض نمی کنم.»
حالا بچه های باقی مانده ،مدرس میان آتش و خون بر سر میزدند و نگران مردی بودند که در جاذبه اش همه برای شهادت آماده شده بودند.... او رفته بود و فقط عده کمی را با خودش به سفر شهادت برده بود.
حامد با چشمان اشک بار از هرکس که میرسید سراغ حاجی را می گرفت. بارها از جایی که پیکر حاجی افتاده ،بود گذشت اما او را ندید روی تنِ بیقرار حاج حسن، تکه ای پالت افتاده و او را از چشم جوانان ،مدرس در امان گرفته بود
شاید خودش می دانست جوانها طاقت دیدن بدن باره پاره اش را ندارند. شاید دوست داشت به دست یکی از بچه های قدیمی جنگ پیدا شود.
📌حامد دیگر رمقی برای ماندن نداشت نیروهای زیادی از آتش نشانی و آمبولانس با احتیاط وارد مدرس میشدند حامد گویی مطمئن شد که دیگر حاج حسن را نخواهد دید، اما کارشان چه؟ حتماً حاج حسن نگران و پیگیر کارشان بود
نیرویی در درونش گفت: «اینجا دیگه برای تو کاری نیست برگرد سر کارت.
با چشم های خیس و خون گرفته آخرین نگاه را به مدرس کرد و رفت.
میان آتش و دود جویهای کوچ خون را میشد دید و تکه پاره های بدن سوله سوخت
از تن بی سر حاج حسن هم چندین جوی خون جاری بود ،از سر و صورتی که دیگر نبود ،از پهلوی شکافته و دست و پای قطع شده اش
🕊حسن روضه مجسم شده بود دیگر از چشمهای باحیای مهربانی که بر گناه بسته بود زبانی که هرگز غیبت و بدگویی کسی را نکرده بود و سر شیدایی که از اولین روزهای جهاد برای شهادت آماده کرده بود، هیچ نشانی نبود
حسن با تمام صورتش به خدا رو کرده بود و حالا دیگر هیبتش حسینی شده بود؛ همان طور که آرزویش را داشت.
⭕️تن بی سرِ حسن را فتاح فرمانده پادگان ،فلق پیدا کرد؛ اما هنوز مطمئن نبود او حاج حسن باشد عبدالحسین کریمی و مجید نواب ( برادر شهید مهدی نواب ، قصه و رسم برادرها در مدرس قصه غریبی است که در قسمتی با یک خاطره تکان دهنده از آن روایت میکنیم) به دادش رسیدند.
آنها بچه های جنگ بودند، اما چیزی که میدیدند وحشتناک بود صدای فریاد مجید که هراسان دنبال برادرش بود در میان صدای انفجارات گم میشد حسن آقا!
مهدی !
ممد!
ادامه دارد
#شهدای_همراه_شهید_تهرانی_مقدم
#قصه_بچه_های_مدرس
🌱کانال شهید علی کنگرانی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخرش باید وایستیم...!
#قطعه_چهل
@sokotmamno
هدایت شده از ایتا توییت
🔴رفته بود تا گواهی تولد دوقلوهای تازه به دنیا آمدهاش را بگیرد
🔹اما وقتی برگشت، دوقلوهای ۴روزه و مادر و مادربزرگشان شهید شده بودند
ای امید مظلومان و بیپناهان
بیا، مولانا یا صاحب الزمان
➺ @Twitter_eita [عضویت]
هدایت شده از کانال شهید علی کنگرانی
همه آرزو ها مابوسیدم کنار گذاشتم تو ببخش غیر خون چیزی نداشتم ( یا حسین )
__________________________
#لبیک_یا_حسین
..🌱کانال شهید علی کنگرانی
https://eitaa.com/shahid_ali_kangarani