📒#فصل_اول
#آشنایی_با_من
سلام رفقای گلم
همونطور که تو قسمت قبلی خدمتتون عرض کردم محله ما پر از باغ ها و ویلاهای خوشگله،کلا محله سر سبزی هستش چهارباغ
خب قرار شد که از خودم بگم دیگه☺️
من هجدهم اسفند سال هزار سیصد و هفتاد و سه تو بیمارستان کمالی کرج بدنیا اومدم.
به قول نویسنده ها در یک روز سرد زمستانی
من بابام تعزیه خون بود ولی خب کار اصلیش رنگ کاری مبلمان بود
به خاطر شرایط سخت زندگی و سطح اقتصادی خانواده ما،مادرم هم تو همون چهارباغ تو گلخونه ها و سر زمین های کشاورزی برای چیدن محصولات می رفت و کار میکرد.
همین اول اینا رو گفتم که بدونید من تو خانواده مرفهی نبودم و از همون کودکی سختی زیاد کشیدم،بله الکی نشدم اصغر الیاسی که☺️
دوران و روزگار میگذشت و من روز به روز بزرگ تر میشدم و مادر و پدر هم پیرتر
من چهار ساله بودم که خدا یه خواهر به ما داد و خونمون رنگ و بوی دیگه ای گرفت.
منم که فرزند ارشد اکبر آقا بودم،شدم مرد خونه و مسول نگهداری خواهرم.
یه جورایی آبجی جون هم خواهرم بود هم رفیقم بود،ما دیگه شب و روز باهم بودیم و باهم بازی میکردیم.
آبجی که بزرگ تر شد دیدم نه اینجوری نمیشه،
بابا و مامان برن سر کار و من بمونم خونه و درگیر بازی و شیطنت های بچگی خودم باشم
غیرتم قبول نمیکرد.
از همون بچگی حدودا نه سالگی منم مشغول کار شدم تا بتونم کمک خرج خونمون باشم
پسر ارشد بودم،بچه بزرگه بودم نمیشد بشینم خونه و بشینم ببینم مامان و بابا انقدر اذیت بشن.
خلاصه که چون کوچیک بودم و جایی بهم کار نمیدادن یعنی کار نبود اون سمتا
بیشتر شغل مردم همین کار کردن تو گلخونه ها و سر زمین های کشاورزی بود.
منم رفتم،از کار گلخونه بگیییر تاااااا زمین های کشاورزی،صبح ها مدرسه و درس و تحصیل،بعداز ظهرها هم کار کمک به معیشت خانواده
روزهایی هم که شیفت بعداز ظهر بودم صبح هاش میرفتم سر کار که کم کاری نکنم تا صاحبکار بیرونم نکنه.
این جوری بود که من از همون اول سختی کشیدم و بزرگ شدم تا زمان میگذشت و من بزرگ و بزرگتر میشدم.
از دوران نوجوانی علاقه زیادی به ورزش کردن داشتم و با پیشنهاد رفیقای خودم رفتم سمت علاقه خودم یعنی کشتی.
در کنار درس و کار من کشتی رو هم شروع کردم دیگه سرم شلوغ شده بود وقت خالی کمتری داشتم.
🔔
یکه نکته بگم به رفیقای نوجوون خودم(تو این سن و سال سر خودتون و شلوغ کنید با درس و یاد گرفتن یه حرفه یا کار و ورزش،وقت خالی واسه خودتون نزارید بمونه این دوره دوره یادگرفتنه نه تنبلی و خواب و استراحت،سعی کنید از گوشی و گشت و گذار بیخودی تو فضای مجازی فاصله بگیرید)
◀️
آره دیگه وقت خالی کمتری داشتم و بیشتر سرگرم کارای خودم بودم البته اینم بگم که این وسط کارای بسیج و حوزه رو هم درنظر بگیرید.
تا اینکه رسیدیم به انتخاب رشته و شروع مسیر اصلی تحصیل و انتخاب مهم....
خب رفیقای گلم تا اینجا بمونه به خاطر قشنگتون تا بازم تو یه وقت دیگه بگم براتون
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
📒 #فصل_اول
#آشنایی_با_من
سلام خدمت رفیقای گلم
طاعات و عبادات شما قبول باشه ان شاالله
چه خبر خوبید؟
خب بریم سراغ داستان خودمون،تا اونجایی واستون گفتم که رسیدیم به انتخاب رشته و انتخاب مهم.
از اونجایی که خدمتتون گفتم که من برای کمک به معیشت خانواده کار میکردم نتونستم تو شاخه فنی و حرفهای انتخاب رشته کنم چون وقتش گذشت و به ناچار رفتم کار و دانش و رشته جوشکاری صنعتی😐
خودم خیلی رشته برق دوست داشتم ولی خب همونطور که گفتم نشد که بشه.
خلاصه که رفتم رشته جوشکاری تو یکی از هنرستان های پل کردان کرج،شاید بپرسید چرا پل کردان مگه ما چهارباغ نبودیم ولی باید عرض کنم که چون چهارباغ هنرستان نداشت مجبور شدم،ولی کم نیاوردم ادامه دادم.
حالا شما فکر کن پدر با اون حال بد و مادری که با تمام توان برای آسایش خانواده و اینکه دستمون جلوی کسی دراز نباشه کار میکرد و درس و تحصیل خواهرم حالا این مسیر چهارباغ تا هنرستان پل کردان هم شده بود یه دردسر جدید چرا که این مسیر خیلی وقتمو میگرفت و از ساعتی که باید واسه کار کردن صرف میکردم کم میکرد ولی چه میشه کرد چاره ای جز ادامه دادن نداشتم با حمایت های مادر و خواهرم ادامه دادم و خداروشکر تونستم دیپلم و بگیرم😌
جونم بگه براتون که آقا عمر به چشم بر هم زدنیه بخدا تا به خودم اومدم دیدم دیپلم و گرفتم و سن خدمت سربازی رسیده و مشمول شدم باورم نمیشد یعنی واقعا دیگه داشتم مرد میشدم باید میرفتم خدمت سربازی خودم که باورم نمیشد 😂
ولی اینجا هم چاره ای نبود این مسیری بود که باید ادامه میدادم ولی خب بخت باهام یار بود چون من اگه یادتون باشه گفتم درکنار همه ی سرشلوغی هام و دردسرهای زیادی که داشتم سعی میکردم پایگاه و حوزه هم برم و اونجا هم کمک کنم تو گشت های حوزه و کارایی که آقا محسن فرمانده حوزه داشت کمکشون میکردم چون رشته تحصیلیم جوشکاری بود یه چیزهایی یادگرفته بودم که تو برش کاری و جوشکاری های حوزه هم کمک حالشون بودم.
از این یه تیکه یه فیلم هم دارم که تو کانال براتون می زارم تا ببینید اگه ریا نشه ☺️
آره دیگه همین حضور تو بسیج کمکم کرد تا پذیرش خدمت سربازی رو تو سپاه انجام بدم و خدمت سربازیم هم اینجوری بود که نزدیک بودم و تو ناحیه نظرآباد گذروندم.
دست و پاشکسته اون موقع هم کار میکردم دیگه کار با من گره خورده بود از بچگی اصلا کار نمیکردم انگار یه چیزی و گم کردم.
اینجوری بود که به یه پلک زدنی خدمت سربازی هم تموم شد و من دیگه باید از کارای متفرقه و کاهو چیدن و گلخونه و این کار و اون کار دست میکشیدم و میرفتم دنبال یه کار دائمی و درست و درمون.
تو اون مدت که تو نظرآباد خدمت کردم با چند نفر رفیق شدم و بعد خدمت زنگ زدم بهشون و خداروشکر یه کار تو شرکت جوشکاری قطعات پیدا کردم خیلی حس خوبی بود دیگه احساس مرد بودن و بزرگ بودن بهم دست داده بود چون دیگه یه کار مستقل داشتم و حقوق ماهیانه به عنوان کارگر یه شرکت نمیدونم از حس و حالم چجوری بگم که قابل درک باشه ولی خداروشکر شغل خوبی بود و دست و بالم باز تر شده بود و حالا دیگه میتونم بگم کمک حال خوبی شده بودم برا خانواده و خب الحمدالله خانوادم هم بهم اعتماد داشتن و من بعد بابام شده بودم تکیه گاه دوم خونمون که خب واقعا مسئولیت سختی بود.
همه چی داشت خوب پیش میرفت و زندگیمون تازه داشت پا میگرفت که بلاخره این داستان تعدیل نیرو به شرکت ماهم رسید😔
نمیدونید وقتی خبر تعدیل نیرو بین بچه ها پیچیده بود چه حالی و روزی داشتیم دیگه شرکت اون حال و هوای همیشه رو نداشت و تو چشم همه بچه ها یه غم عجیبی بود هم غم بود هم استرس این که آیا اسم منم تو اون لیست تعدیل هست یا نه....
خیلی خب رفقای خودم امروزم تا اینجا بسمون باشه تا ادامه رو تو روزهای دیگه واستون میگم ...
راستی این روزهای آخر ماه 🌙 رمضان منم دعا تون میکنم شما هم دعام کنید،یادم کنید.
مخلص همتون
کوچیک شما اصغر الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
📒 #فصل_اول
#آشنایی_با_من
سلام خدمت رفیقای گلم
خیلی مخلصیم،چه خبر؟خوبید ان شالله
خیلی خوب توی توضیحات قبلیمون تا اونجایی خدمتتون گفتم که کار رسید به تعدیل نیرو توی شرکت
خب بگم براتون که توی اون حال و هوای سنگین شرکت که بحث تعدیل نیرو بود همه نگران بودیم تا اینکه بلاخره لیست افرادی که باید از شرکت تعدیل میشدند اومد و آب پاکی رو با این لیست رو دست بچه ها ریختن و حالا
یه عده ناراحت از اینکه بیکار میشدند و یه عده خوشحال از اینکه سرکار موندگار بودن و خیالشون راحت شده بود.
شاید سوال بشه براتون که اسم من هم تو اون لیست بود یا نه باید بگم که خداروشکر نه اسم من نبود و من میتونستم سرکارم باشم و به کارم ادامه بدم.
چند روزی گذشت و من متوجه شدم که یکی از همکارامون که تعدیل شده بود با دو تا بچه کوچیک حالا نمی دونست باید کجا دنبال کار بگرده،بخاطر همین اومده بود جلوی شرکت تا با اصرار بتونه برگرده سر کار خب من این موضوع رو فهمیده بودم و نمیتونستم بیخیال باشم و اهمیت ندم.😔
می دونید بچه ها صادقانه بگم وجدانم قبول نمیکرد من با این شرایط که داشتم خب من مجرد بودم،جوون بودم،قوای کار داشتم می تونستم دنبال کار دیگه ای بگردم و خب با شرایط موجود من امکان پیدا کردن کار بیشتر بود.
خب سرتون و درد نیارم بچه ها با اصرار خودم بلاخره من با اون بنده ی خدا جایگزین شدم و اون برگشت سرکار،میدونید من برای رضای خدا این کار و کردم و یه جورایی معامله کردم و ازین کارم خیلی خوشحال بودم.😌
این اتفاقات و فراز و نشیب های زندگی داشت من و پخته تر میکرد و خب داشتم بیشتر آماده میشدم واسه آینده پیش روی خودم.
من از اون شرکت بیرون اومدم ولی خدا پشتم بود و زود کار پیدا کردم،با شرایط بهتر،حالا من استخدام شرکت سوپا شده بودم تو واحد حراست خیلی خوشحال بودم میدونید چون من خدا رو وسط زندگی خودم حس میکردم و این بهترین حال دنیا بود برام ولی نمیدونستم که این کار هم پلی هستش برای رویارویی با آینده پیش رویی که در انتظار من بود و من هم دنبالش بودم.
عمر من مثل برق و باد میگذشت و تو یکی از همین روزا بود که با پیشنهاد یکی از دوستا و آشنا هامون برای استخدام تو سپاه مسیر تازهای تو زندگیم شروع شد.
میدونید من رسیده بودم به ابتدای اون مسیری که سالها زندگی داشت من و برای اون اماده میکرد و من شروع کردم به سیر مراحل استخدام تو سپاه☺️
نمیخوام زیاد اذیت بشید ولی بزارید بگم از سختی هایی که من تو اون دوره کشیدم که الان باید بگم خود اون سختی ها هم برام امتحان بود تا باز هم من و پخته تر کنه برای رسیدن به هدفم.
با هر سختی می شد مراحل گزینش و مصاحبه ها و پزشکی و گذروندم و رسیدم به تاریخ سوم دی ماه سال نود و پنج که از مرکز گزینش سپاه کرج تماس گرفتن که خودم و برسونم دفتر گزینش برای گرفتن معرفی نامه به محل آموزش،رسیدم و دیدم یکی دو نفر از من زودتر رسیدن و در آخر به نوبت معرفی نامه ها رو گرفتیم و شدیم پنج نفر که باید پنجم خودمون و می رسوندیم به پادگان آموزشی قدس استان همدان...
می دونم دوست دارید ادامه بدم ولی خب همینطور که قبلاً گفتم نمیخوام از خوندن خستتون کنم.
خب از اینجا وارد فصل دوم میشیم که ادامه مطالب رو اگر موافق باشید بزاریم برای بعد.
من تا همین جا هم ممنون تک تک شما هستم که وقت میزارید و خلاصه داستان زندگی من و میخونید تا بیشتر باهم دیگه آشنا بشیم.
دوستتون دارم
کوچیک شما اصغر الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
📒 #فصل_دوم
#آشنایی_با_من
سلام و عرض ادب خدمت همه ی رفیقای عزیزم
خب رسیدیم ب اون جایی که باید خودمون و میرسوندیم به پادگان آموزشی قدس،با هماهنگی بچه ها بلیط گرفتیم و شب چهارم دی ماه رسیدیم پادگان،میتونم بگم جزو اولین نفراتی بودیم که رسیدیم پادگان و خودمون و معرفی کردیم.
چند روزی طول کشید تا نفرات دوره ب حد نصاب برسه و دوره به طور رسمی شروع بشه،خب بعد از چند روز استارت دوره کلید خورد،از اون زمستونای سرد همدان بود که یادمه یه روز صبح اعلام کردن که بریم برای گرفتن لباس ساتر سبز،نمیدونید چه ذوقی داشتیم نمی تونم واقعا حال و هوای اون لحظات و واستون بگم،حس و حال عجیبی بود هم همه بود و همه جمع شده بودیم جلوی سوله ی پشتیبانی و بلاخره نوبت به ما رسید😍 لباس های سبز پاسداری و تحویل گرفتیم و برگشتیم سمت آسایشگاه های موقت،وااای خدا نمی دونید چه حالی داشتیم بعضی ها از شوق گریه میکردن و یه عده از بچه ها نماز شکر میخوندن و یه عده مشغول خوندن زیارت عاشورا بودن اما خوب یادمه خیلی از بچه ها قبل از پوشیدن لباس وضو گرفتن و ذکر میگفتن،خلاصه با سلام و صلوات لباس های سبز پاسداری و پوشیدیم و همه جلوی آیینه قدی های سالن صف کشیده بودن و به نوبت خودش و نگاه میکردن و قند تو دلشون آب میشد خلاصه اون روزمون و مشغول لباس ها شدیم نمیدونید شاید بعضی ها تا شب ده ها بار لباس و پوشیدن و درآوردن یه عده که از شوق با لباس پاسداری خوابیدن☺️
فردای اون روز اول صبح بعد از نماز و صبحانه همه رو جمع کردن تو صبحگاه واسه تقسیم گروهان و گردان بعد هم به ترتیب قد داشتن نفرات و میچیدن و از رو همون ترتیب اسیشگاه ها مشخص میشد،ما پنج نفر که نمی خواستیم جدا از هم بیوفتیم کنار هم وایساده بودیم که فرمانده گروهان دونه دونه به ترتیب قد نفرات و جدا میکرد حالا ما که نمی خواستیم جا به جا بشیم برای اینکه تابلو نشه یکی گردن و میداد داخل یکی زانو هاشو خم می کرد یکی هم خیلی ریز خودشو روی پنجه پا می کشید که یک دست بشیم🤣🤣
فرمانده گروهان که این احوال ما رو دید یه نگاه عاقل اندر... به ما کرد و گفت خودتون و نکشید باشه جداتون نمیکنم،وای خدا چقدر خوب بود اون لحظه که خیالمون راحت شد که پیش همیم،اون روز هم درگیر همین داستان شدیم تا کل دوره تفکیک شدن و گردان ها و گروهان ها تقسیم شدن و آسایشگاه ها هم مشخص شد و قرار شد از فردا بر اساس سین برنامه هفتگی سر کلاس ها باشیم.
آنقدر خوشحال بودیم که دوست نداشتیم آفتاب غروب کنه،هر روز که میگذشت هم خوشحال بودیم هم ناراحت.
اول صبح سرد برفی تو صبحگاه بعد از برگزاری مراسم صبحگاهی فرمانده گروهان یکی از بچه های ما رو به عنوان ارشد گروهان انتخاب کرد.
از بچه های خودمون بود کمال تقریبا یه هفته ای ارشد بود اما انقدر بچه ها هیجانشون بالا بود که کنترل کردنشون سخت بود،یه شب بعد از تموم شدن کلاس ها که واسه استراحت تو آسایشگاه بودیم کمال اومد و گفت داداش دوست داری ارشد وایسی،حقیقتش بدم نمی یومد ولی گفتم مگه خودت نیستی،گفت نه من نه حوصله سروکله زدن با بچه هارو دارم نه اعصابشو خلاصه مثل اینکه خودش با فرمانده گروهان صحبت کرده بود و من و پیشنهاد داده بود و شرط جابجایی هم قبول کردن من بود،که من هم کلا به مسئولیت های سخت نه نمیتونم بگم🤪
فردا تو میدون صبحگاه به طور رسمی من و به عنوان ارشد معرفی کردن و کمال شد منشی گروهان،یادش بخیر خیلی گروهان خوبی داشتیم همه بچه ها باهم خیلی زود اخت شدیم و انگار چند ساله که همدیگر رو میشناسیم.
خب دوره آموزشی یه سری قوانین داره و اجباراً توی اون دوره زندگی بچه ها نظم خاصی گرفته بود،از ساعت بیدار باش و نماز و صبحانه و صبحگاه و حضور تو کلاس ها...
آره یادش بخیر همیشه قبل از آن صبح از بلندگو های حسینه صدای دعای عهد آقای فرهمند پخش میشد و بچه ها با صدای دعای عهد بیدار میشدن،صف به صف و فوج فوج همه برای خوندن نماز صبح به سمت حسینیه میرفتیم،وای که چقدر روحمون سبک شده بود تو اون مدت خیلی حالمون خوب بود.
دیگه روی روال افتاده بودیم که روی یه ساعت مشخص بیدار بشیم البته بعضی از بچه ها خوابشون سنگین بود منم واسه اینکه خوشم نمی یومد بالاسر کسی برم واسه بیدار کردنش یه صوت از فرمانده گروهان گرفتم و صبح ها یکله صوت میزدم بچه ها هم ناچار بودن واسه اینکه من صوت نزنم بیدار بشن و سریع بزنن بیرون،همه کارا رو با شوخی و خنده انجام میدادم تا نکنه کسی اذیت بشه یا ناراحت بشه،بچه ها یاد گرفته بودن شعار میدادن برای گروهان که همه باهم میگفتن««ارشد کیه؟اصغر_اصغر کیه؟ارشد»»
📒 #فصل_دوم
#آشنایی_با_من
سلام عرض ادب خدمت همه ی رفیقای عزیزم
دوره ۵۹۰ دوره عجیبی بود،می دونید چرا میگم عجیب چون هم بچه های دوره خیلی خوب بودن و فرمانده ها هم همینطور یکی از یکی بهتر بودن،دیگه اواسط دوره بود بچه ها خیلی به همدیگه عادت کرده بودن،حال و هوای دوره بدو ورود خیلی عجیب میشه یا لااقل اینطور بگم که دوره ۵۹۰ پادگان قدس خیلی روحانی و معنوی بود😍
صبح ها با صدای دعای عهد برای نماز صبح از خواب بیدار میشدیم وقتی از بلندگو 🔊 حسینیه پشت صبحگاه شروع به پخش میشد تو کل محوطه پادگان صدای دعای عهد میپیچید و فوج فوج بچه ها وضو گرفته قبل اذان صبح خودشون و می رسوندن حسینیه برا نماز شب خوندن و بعد هم زیارت عاشورا دسته جمعی نمیدونید این اتمسفر معنوی چقدر قوی بود اصلا روحم تو دوره سبک شده بود خیلی حال دلم خوب بود☺️
رفقای خوب و با معرفت پیدا کرده بودم این بالاترین امتیاز بود.
چون دوره طبق یه سین کلاسی برگزار میشد یکی از کلاسا تمرین عملی بود تو میدون موانع پشت آسایشگاه ها،حین تمرین تو میدون موانع آنقدر لذت بخش بود که من خارج از ساعت کلاسی هم خودم میرفتم و تمرین میکردم.
مابین دوره از دروس که ارائه میشد امتحان میگرفتن و برای کار عملی هم گاهی وقتها صبح ها و گاهی هم شبها جمع میشدیم تو صبحگاه پادگان تا به صورت دسته جمعی و گروهی کار کلاسی کنیم مثل ستاره شناسی و رزم در شب و صف جمع و تمرین رژه و...
آنقدر درگیر دوره شده بودیم که فکر نمیکردیم قراره به همین زودی ها دوره تموم بشه و باید از همدیگه جدا بشیم و هرکس بره شهر خودش و سر یگان خودش،یادم میاد بین یکی از برنامه های دوره زیارت قبور شهدا بود اون روز رفتیم سر مزار حاج حسین همدانی خیلی با صفا بود در عین سادگی،تو اون روزا که ما در حال گذراندن دوره بودیم چهلم شهید پادگان قدس بود شهید دوست داشتنی من محمد حسین بشیری عکسش و میزارم ببینید واقعا چهره گیرایی داره تو همون روز اول که وارد پادگان شدیم و من عکسش و دیدم مجذوبش شده بودم مزار اون هم با یکم فاصله از مزار حاج حسین بود،بعد از برنامه زیارت مزار شهدای همدان رفتیم موزه دفاع مقدس به جرأت میتونم بگم مثل و مانندشو ندیدم،خوش ب حال همدانیا هر وقت دلشون میگیره یه جایی رو دارن که بیان و یکم با شهدا خصوصی تر حرف بزنن از موزه هم براتون عکس یا فیلم میزارم ببینید خلاصه با همه فراز و نشیب های زیادی که بود دوره دیگه داشت به اخرا میرسید و باید سخت ترین مرحله دوره و که زندگی در شرایط سخت بود و می گذروندیم.
محل دوره تو پادگان سیدالشهداء بود،دوره که تو زمستون بود و هوا خیلی سرد بود حالا شما فکر کن رسیدیم محل اردوگاه و جایی که باید چادر میزدیم،چون تو ارتفاع بود پادگان، به همین خاطر برف خیلی زیادی اومده بود خلاصه با هر زور و زحمتی بود چادر ها رو برپا کردیم و آنقدر مشغول بودیم که متوجه گذران وقت نبودم تا بخودمون اومدیم غروب شده بود.
همون شب اول یه کولاکی راه افتاد که بیا و ببین چشم چشم و نمی دید آنقدر هوا به هم ریخت که فرمانده ها دیدن اینجوری نمیشه بچه های مردم تلف میشن از سرما به خاطر همین بخت با ما بود و یکی دو روزه جمعش کردن و برگشتیم.
حالا دیگه باید منتظر جشن اختتامیه باشیم و گواهی های پایان دوره و اینا...
تقریبا اواسط اسفند ماه بود که دوره به صورت رسمی تموم شد و گواهی های پایان دوره و تحویل دادن تا خودمون و معرفی کنیم به یگان های خدمتی مون....
ارادتمند شما
#شهید_مدافع_حرم_اصغر_الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
📒 #فصل_دوم
#آشنایی_با_من
سلام و عرض ادب خدمت رفقای عزیزم
ابتدای صحبتم شهادت برادر خودم علی آقای کبودوندی و همچنین ایت اله رئیسی و همراهنشون رو تبریک و تسلیت میگم
اینکه یه مدت نبودم شرمنده ام من و ببخشید
درگیر کارای شهدا بودم استقبال از علی آقا و رفقای خودم
دلم کلی واستون تنگ شده بود
خب یه نگاه انداختم ببینم تا کجا واستون تعریف کردم دیدم رسیدیم به انتهای دوره عمومی پاسداری همدان،واقعا حیف و صد حیف که اون دوره تموم شد🥺
خلاصه که آقا بعد از اتمام دوره ما معرفی شدیم به سپاه امام حسن ع کرج یه مدتی رو تو قرارگاه استان مشغول خدمت بودیم تا اینکه بلاخره قسمت مارو کشوند سمت اونجایی که باید میرفتیم و این سالها اون آب و خاک منتظر ما بود،بله معرفی شدیم به لشکر همیشه پیروز ۱۰ حضرت سیدالشهداء علیه السلام
خودمون و رسوندیم لشکر،واقعا همون طوری بود که میگفتن حال و هوای خاصی داشت خیلی متفاوت تر از جاهایی که دیده بودم
بوی اخلاص میداد،پاسدار های خاکی و ساده،اغراق نکرده باشم و نخوام شلوغش کنم انقدر فضا صمیمی بود که از همون اول احساس میکردم چندین ساله که اونجا کار میکردم و غریبی نمیکردم☺️
یادمه بعد از تعطیلات عید سال۹۶ بود که معرفی شدیم لشکر،ورودی پادگان یه تابلو زده بودن « با وضو وارد شوید اینجا قدمگاه شهداست » خب انتظارش رو هم داشتم همین باشه چون میشناختم شهدای لشکر و حاج حمزه کاظمی،عبدالرشید رشوند،مهدی قاسمی،رضا ایزدیار اینها ستاره های لشکر ۱۰ سیدالشهداء بودن شهدای مدافع حرمی که حالا تو آغوش امام حسین بودن خوش به سعادتشون😭
آره دیگه رفتیم و خودمون رسوندیم به ساختمان نیروی انسانی و معرفی شدیم منتظر بودیم تا بهمون بگن که تو کدوم قسمت باید مشغول بشیم،باهامون اول یه صحبتی کردن تا ببینن سلیقه خودمون چیه و دوست داریم کجا کار کنیم☺️ بماند...
دو نفرمون و فرستادن گردان یک و یکی هم گردان دوم و حالا نوبت من بود که مسول نقل و انتقالات گفت شما هم با توجه به قد و هیکل و سابقه ورزشی و علاقه شخصی خودت بفرمایید گردان تکاور خودتون و معرفی کنید و مشغول بشید.
پرسون پرسون خودم و رسوندم گردان تکاور یا همون گردان حضرت علی اصغر ع لشکر ۱۰،من بدون اینکه خودم بدونم داشتم تو مسیری حرکت میکردم که خدا برام چیده بود و داشت من و آماده یه کار بزرگ میکرد فکرشو بکن اون اصغری که یه زمانی تو زمین های کشاورزی چهارباغ و تو گلخونه ها و تو شرکت ریختگری و بعد حراست شرکت سوپا و هزار و یک فراز و نشیب تو زندگیم حالا تو لباس پاسداری سپاه تو گردان تکاور لشکر ۱۰ مشغول کار شدم نمیدونید و منم نمیتونم حد و اندازه خوشحالی خودم و از اینکه پاسدار شدم و تو قالب کلمات بیارم فقط و فقط خداروشکر میکردم.
یادمه خرداد ماه یا اردیبهشت بود که اولین دوره رو از محل کارم اعزام شدم با بچه های هم دورمون،دوره عقیدتی مشهد بود جای همتون خالی خیلی کیف داشت اینکه با لباس سبز پاسداری قدم میزاشتیم تو حرم امام رضا جان 😍
خلاصه حالا دیگه روزهای خوش من بود به هدفم که پاسداری بود رسیده بودم
روزها میگذشت و حالا این من بودم که داشتم تو کار خودم تو گردان تکاور تجربه کسب میکردم و مورد آزمون و خطا قرار میگرفتم
همون سال بود که یه فتنه کوچولو تو کرج و کشور راه افتاد و این اولین تجربه من بود که با لباس پاسداری و در قالب یه نیروی نظامی رسمی تو دل اغتشاشات بودم،گذشت و گذشت تا رسیدیم به اربعین و تصمیم گرفتیم با چند نفر از بچه ها بریم کربلا،اقا طلبیده بود و کار ها خودش داشت جور میشد چون من اولین سفرم بود که میخواستم برم کربلا بخاطر همین افتادم دنبال کارای دریافت پاسپورت و اینا که بعد از گرفتن پاسپورت و مجوز خروج راهی شدیم به سمت کربلا😍
خیلی ذوق داشتم چون اولین بار بود که قرار بود برم کربلا،چهار نفر شدیم و با ماشین یکی از رفیقامون راهی شدیم به سمت مرز مهران،
از مرز که رد شدیم وارد خاک عراق شدیم و افتادیم تو مسیر پیاده روی حال و هوای اربعین و همون تصاویری که تو تلویزیون میدیدم و حالا داشتم با پوست و گوشت و استخونم حس میکردم،پشت سر هم موکب بود و خواهش و التماس خادمای موکب برای خدمات دادن به زوار ابا عبدالله الحسین علیه السلام ،
از اون جایی که باید روی یه تعداد روز خاصی برمی گشتیم و وقتمون آزاد نبودقسمت نشد همه مسیر و پیاده روی کنیم و خودمون و با ماشین رسوندیم نجف اشرف حرم امیرالمومنین،نگم از جلال و جبروت این حرم واقعا ایوون طلای نجف یه چیز دیگه است،نمیدونم چرا ولی وقتی یکی از بچه ها گوشی خودش و داد تا ازش فیلم بگیرم قبلش دوربین و چرخوندم سمت گنبد و گفتم« انشالله خود امیرالمومنین مددی کنه بریم سوریه فدایی دخترش حضرت زینب بشیم » این و گفتم و ازش فیلم گرفتم😔
ارادتمند شما
#شهید_مدافع_حرم_اصغر_الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
📒 #فصل_دوم
#آشنایی_با_من
سلام خدمت رفیقای عزیزم
من و ببخشید که یه مدت نبودم
حالا هم که شب آقا زاده اربابمون شهزاده علی اکبر هستش گفتم امشب بیام و یکم باهم صحبت کنیم
آخرین باری که باهم صحبت کردیم اونجایی بودیم که از نجف راه افتادیم سمت کربلا 😍
مسیر و رفتیم و رفتیم،با کلی ذوق و شوق
همه جای مسیر واسمون جذابیت داشت موکبا و هیئتا و مردم خونگرم عراق که تو مسیر به طرز عجیبی خودشون وقف زائرای کربلا میکردند و با اخلاص مشغول خادمی بودن،اونجا واقعا میشه اعجاز سیدالشهداء رو به چشم دید،تو مسیر مردم و خادما هرچیزی که دارن و میارن و وقف زائرا میکنن.
خلاصه ما رفتیم چون خیلی وارد نبودیم مسیری که میرفتیم و از طرف حرم حضرت عباس بدون اینکه بدونیم رفتیم،دلم براتون باید بگه از لحظه ای که ناخودآگاه چشمم به گنبد حرم سقا افتاد شاید باورتون نشه واقعا چند دقیقهای رو نمی تونستم حرکت کنم انگار مسخ شده بودم،زانوهام قفل شده بود فقط نگاه میکردم انگار همه ی وجودم شده بود چشم و داشت به گنبد و گلدسته حرم حضرت عباس نگاه میکرد،تو همین حال و هوا بودم که با ضربه دست رفیقم به پشتم به خودم اومدم که اصغر کجایی راه بیفت باید بریم اذن دخول بگیریم یالا....
الله و اکبر از این همه زیبایی و جلال و جبروت
وارد حرم شدیم،اگه بخوام راستش و بگم تو حرم سقا نمیدونم چرا ولی یه خوف عجیبی تو وجودم بود تا اون لحظه که یکی از زائرا حین زیارت همه صداشو انداخت تو گلو و بلند صدا زد که بر حرمله لعنت و همه باهم یکصدا گفتن لعنت ....
زیارت کردیم و وارد بین الحرمین شدیم، واقعا همونی بود که شنیده بودم 😍 قطعه ای از بهشت روی زمین نمیدونم شما هم اگه کربلا رفتید حس کردید یا نه اون بوی خوش و دلنشین بین الحرمین و....
وارد حرم سیدالشهداء شدیم از سمت سرازیری 😭😭😭
نمیدونم برعکس نجف و حرم حضرت عباس که خیلی شلوغ بود و زیارت خیلی سخت بود تو حرم سیدالشهداء هم خیلی شلوغ بود ولی انگار یکی داشت راه باز میکرد واسمون...
رفتیم و یه دل سیر زیارت کردیم و برگشتیم تو بین الحرمین و تو یکی از روضه ها نشتسم و اونجا هم یه دل سیر گریه کردیم وقتی داشتیم برمیگشم تو موکبی که وسایلومن اونجا بود انگار رو ابرا قدم می زدیم انقد که سبک شده بودیم....
رفقا روزها گذشت و رسید لحظه ای که باید وسیله ها رو جمع میکردیم و برمی گشتیم
واقعا نمیشه اون حال و اوضاع رو بنویسم واستون اون لحظه روپفقط کربلا رفته ها می فهمند بماند که ما برگشتیم و غم کربلا موند رو دلمون ولی نمی دونستم که این اولین و آخرین سفر من بود به کربلا 😭😭😭😭😔
ارادتمند شما
#شهید_مدافع_حرم_اصغر_الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
📒 #فصل_سوم
#آشنایی_با_من
اخرای سال سال ۹۶ بود دیگه تردد با موتور از چهارباغ تا لشکر یکم واسم سخت شده بود تو گرما و تو سرما،دیگه تصمیم گرفتم یه ماشین واسه خودم دست و پا کنم از اونجایی که من عاشق پژو پارس بودم تنها گزینه منم واسه خرید فقط پژو پارس بود .
آنقدر گشتم تا یدونه سفید مدل ۹۳ پیدا کردم
خیلی ذوق داشتم خیلی انقدی که بعد از اینکه ماشین و تحویل گرفتم یه راست رفتم دم در خونه و خانواده رو سوار کردم و رفتیم یه بستنی مشتی زدیم.
اون سال عید و تصمیم گرفتیم با خانواده بریم راهیان نور،جای همتون خالی عجیب بود اون سال عید واسمون چون مهمون شهدا بودیم
اون سفر هم آخرین سفری بود که من با خانواده بودم...
زمان گذشت و نوبت رسید به من روسیاه
لشکر اون سال تیر ماه اعزام داشت سوریه برای مدافعان حرم من هم تو اولین فرصت رفتم و ثبت نام کردم تا شاید بلاخره به آرزوی خودم برسم همین طور هم شد لیست و بستن و من هم تو لیست به عنوان مدافع حرم بودم باید راهی سوریه میشدیم...
شب اعزام همه بچه ها تو حسینه لشکر جمع شدیم چه حال و هوایی چه صورت های پاک و نورانی چقدر ذوق داشتیم و به خودمون می بالیدیم که قراره به عنوان مدافع حرم اعزام بشیم واسه دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله علیها ...
شب و نمیدونم چجوری صبح کردیم ولی نماز. صبح و که خوندیم گفتن یالا آماده بشید که باید راه بیفتیم سمت فرودگاه،راستش باورم نمیشد که جدی جدی دارم به عنوان مدافع حرم میرم سوریه آخه از اول داستان زندگی من با من بودید گفتم چقدر سختی کشیدم و سردی و گرمی چشیدم تا آماده بشم واسه امروزی که راهی سوریه بودم و قرار بود وعده ای که با امیرالمومنین تو نجف بستم و عملی ببینم ...
طولش ندم که صبح رسیدیم فرودگاه و نزدیکای ظهر بود که سوار شدیم و هواپیمای ما پرید به مقصد دمشق 😍....
ارادتمند شما
#شهید_مدافع_حرم_اصغر_الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
📒 #فصل_سوم
#آشنایی_با_من
سلام خدمت رفیقای عزیزم
تا اونجایی واستون گفتم که ما سوار هواپیما شدیم به سمت مقصد عشق یعنی دمشق 😍
بعد از چند ساعتی معطلی بلاخره از هواپیما پیاده شدیم و سوار ون های مخصوص جابجایی شدیم و حرکت کردیم به سمت محل استقرار و تقسیم بندی اولیه نیروها ی حاضر تو منطقه.
بعد از یکی دو روز استقرار مجددا جابجا شدیم و انتقالمون دادن به پادگان بحوث تا اینکه اونجا بعد از تقسیم بندی اولیه حد و مرز و منطقه و محور مشخص بشه و بریم تو منطقه و محوری که برامون مشخص کردن،جونم براتون بگه که تقریبا یک هفتهای شد که تو پادگان منتظر تقسیم بودیم تا اینکه مشخص شد و گروه گروه حرکت کردیم به سمت پایگاه هایی که برامون جانمایی شده بود ما افتاده بودیم تو جنوب حلب سمت الحاضر روستایی بود به اسم (شقیدله) اهالی روستا همه از اهل سنت بودن و ما اونجا تو یه ساختمون مستقر شدیم
منطقه آرومی بود اما خوب اهالی روستا به خاطر غارت دواعش وضع معیشتی مناسبی نداشتن،بعضی از اهالی حتی لباس و کفش مناسب نداشتن برای پوشیدن یه عده تو روستا بودن که حتی غذای برای خوردن نداشتن تو طول شبانه روز،از اونجایی که داداشتون اصغر تو مرامش نبود که ببینه کسی داره سختی میکشه و بی تفاوت باشه از همون روزای اول پوتین و لباسهایی که اضافه واسه خودم آورده بودم دادم به اهالی روستا،خب من ورزشکار بودم و ورزش میکردم و با رژیم و اینا آشنا بودم سعی میکردم کمتر غذا بخورم و سهمیه ناهار خودم و میدادم به خانواده ها چیز قابلی نبود ولی خب من همین از دستم برمی اومد ک،تقریبا یک ماهی از حضور مون تو منطقه میگذشت که تصمیم گرفتیم یه آستینی بالا بزنیم و یکم به مدرسه روستا رسیدگی کنیم و مشکلات اولیه مثل برق و آب و سرویس بهداشتی رو ردیف کنیم که قابل استفاده بشه که الحمدالله به همت بچه ها و کمک خدا انجامش دادیم و خداروشکر اهالی خیلی خوشحال شده بودن و به ما ابراز محبت میکردن.
روز های خوبی بود که تو سوریه داشت واسه من رقم میخورد و منی که خوشحال بودم از اینکه افتخار مدافع حرم شدن برای بی بی زینب سلام الله رو داشتم و حالا بین یه عده جوون های نورانی و پاک داشتم دوران میگذروندم ،نمی دونم باید چجوری احوالات بین بچه هارو واستون بنویسم که قابل درک باشه واقعا به خط و قلم نمیاد ولی همین قدر بگم که من بین اون بچه ها احساس میکردم تو بغل امام حسین بودم و حالم خوب بود.
از کارهایی که تو منطقه انجام میدادم به خاطر بار امنیتی که داره زیاد نمیتونم بگم و توضیح بدم از من خرده نگیرید یه وقت.
توی حلب یه جایی هست به اسم رأس الحسین علیه السلام یا مشهد الحسین علیه السلام این زیارتگاه همون جایی که اون راحب مسیحی سر مبارک ارباب و اونجا یک شب نگه داشته ،جای عجیبیه واقعا خدا قسمت همتون کنه ان شاءاالله که برید و زیارت کنید،تو ضریحی که اونجا هست که اون تخته سنگی که سر مبارک آقا روی اون بوده رو اونجا داخل ضریح نگه میدارن،یه بخشی از ضریح به صورت مستطیل شکل خالیه که وقتی سرت و اونجا تکیه میدی و از داخل ضریح یه بوی خوش وخاص که نمی دونم شبیه هیچ عطری نیست
انقدری خوب و خوش که وقتی نفس میکشی انگار از زمین جدا میشی خدا نصیب همتون کنه ان شالله 🤲
روزهای حضور مون تو سوریه داشت میگذشت و من ترس این و داشتم که نکنه دست خالی برگردم،اخه من به خیلی از رفقام گفته بودم که من تو اعزام اول یه عهدی با امیرالمومنین و بی بی زینب بستم که حتما شهید میشم،ولی برام سخت بود اینکه حالا دست خالی بخوام برگردم😭😭😭
آخرین روزهایی بود که داشتیم میگذروندیم
گفتم یه زنگ بزنم به خانواده و بگم دعا کنن
زنگ زدم و یه دل سیر با بابا و مامان و آبجی و علی صحبت کردم یادمه واسه بابام روضه خوندم اونم واسم تعزیه خوند و آخر با آبجی حرف زدم و یواشکی گفتم سفره داره جمع میشه نمیخوای واسه داداشت طلب شهادت کنی یا میخوای من دست خالی بگردم😔😔😭
حرفامون به همین جاها ختم شد و گوشی قطع کردم تو این روزای آخر حال و هوای عجیبی داشتم نمی دونم انگار که چیزی گم کردم یا منتظر خبری یا اتفاقی باشم،دلم آشوب بود.
تو یکی از همین روزا مثل همیشه مشغول گشت زدن اطراف پایگاه بودیم که فرهاد و مصطفی هم باهام بودن،داشتیم تو مسیر های اطراف حرکت میکردیم که نمیدونم چی شد یکدفعه یه صدای انفجار خیلی شدید و شنیدم که جلوی خودم پر از گرد و خاک شد و نور زیادی و زد تو چشمام نمیدونم چی شد ولی همین که برگشتم دیدم فرهاد دستش به پوست اویزونه و داره خودشو رو زمین میکشه و مصطفی یکم اون طرف تر بیهوش رو زمین افتاده
تعجب کردم و گیج بودم تا اینکه برگشتم و خودم و دیدم داشتم با تعجب به خودم نگاه میکردم که یکدفعه دوباره جلوی صورتم پر از نور شد و احساس کردم یکی من گرفت تو بغلش و میکشید به سمت بالا...
😔😭😭
«اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك»
ارادتمند شما
#شهید_مدافع_حرم_اصغر_الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
سلام رفقای عزیزم
حالتون چطوره؟
اگه اربعین کربلا رفتید زیارتتون قبول باشه
اگر هم نرفتید ان شالله به زودی قسمتتون بشه
بعد از اتمام فصل های #آشنایی_با_من
یه مدت نبودم و دلم واستون تنگ شده بود حسابی
خب قول داده بودم که از فصل هایی که باهم بودیم عکس هم بزارم براتون که الوعده وفا
#شهید_مدافع_حرم_اصغر_الیاسی
🇮🇷@shahid_asghar_eliyasi🇮🇷
رفقای عزیزم سلام
ایام محرم و تاسوعا و عاشورا حسینی رو خدمت شما تسلیت عرض میکنم
شما با کلیک کردن هشتک های زیر میتونید برای مطالعه زندگینامه و خاطرات من(اصغر الیاسی) اقدام کنید.
#آشنایی_با_من
#فصل_اول
#فصل_دوم
#فصل_سوم
#شهید_مدافع_حرم_اصغر_الیاسی
@shahid_asghar_eliyasi