eitaa logo
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
301 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله یه جوری زندگی کن که خـــدا عاشقت بشه اگه خـــدا عاشقت بشه خـــوب تورو خــریداری میکنه...💗😌 _ . . . شروعمون در تاریخ[[18آذر1401]] ~کپی از مطالب آزاد هدف چیز دیگریست~
مشاهده در ایتا
دانلود
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ #قسمت_سوم . 🔮از زبان مریم... . سوار اتوبوس شدیم و حرکت
🔮داستان🔮 . ❤❤ . رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه.. از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت☺ تانک های وسط میدون دوکوهه حسینیه حاج همت... ساختمونهای دوکوهه... همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم... حس میکردم تو خوابم... یه حس خوبی داشتم... غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید... کم کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت... داشتیم میرفتیم که زهرا گفت: -مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم... -باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم... -باشه...یه عکسه دیگه همش😊 -زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟ -باز چی شده؟؟😯 -اون سه تا پسرا که شکلک در میاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن😐..ولش کن عکسو...بریم بعد نماز میگیریم... -بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه😕 -نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی...😑 -باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم 😐 . . 🔮از زبان سهیل یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟! -فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل 😂 بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها😜 در حال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد... برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ... . آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟! -با مایی اخوی ؟!😯 -بله😐 -اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی😂😂 -لااله الا الله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میزنن... -چشم حاج آقا😁 . -ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما -باشه..بریم... -آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک😆 -نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟😨 -نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری 😂😂 . -بچه ها؟! -جان داش سهیل؟؟ -اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن... -ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم 😂😂 -تو آدم نمیشی😑...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن -رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه 😂 . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سَࢪݕُݪَند بێ سَࢪ🇵🇸
🌸🍃 📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 #قـسمت_سوم روز بعد از صبح دنبالِ كارِ سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس
🌸🍃 📚 کتاب سه دقیقه در قیامت 🗒 در آن ايام ، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباسِ سبزِ سپاه، همان لباس يارانِ آخر الزمانی امامِ غایب از نظر است. تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندنِ دوره های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه ؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يک شخصيتِ شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعي ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همهٔ رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نميشود. در مانور های عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا شب‌ها با خانواده. برخی شب‌ها نيز در مسجد و يا هيئتِ محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يک روز اعلام شد كه برای يک مأموريتِ جنگی آماده شويد. سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريست‌های وابسته به آمريكا، در شمالِ غربِ كشور و در حوالی پيرانشهر، مردمِ مظلومِ منطقه را به خاک و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاعِ مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند، نيرو‌های اين گروهک تروريستی به شمالِ عراق فرار ميكردند. شهريورِ همان سال و به دنبال شهادت سردار جان‌نثاری و جمعی از پرسنل توپخانهِ سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را برای پاكسازی كُل منطقه تدارک ديدند. ادامه دارد...‼️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ