ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
و یک بار ترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را در بیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم.."ترسم"زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشتر می شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم..در این هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من،موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
#تلگرانهـ🌼
@shahid_damroodi☘️