.
شایـد وقتــی به #شهدا میگیـم «دستمو بگیـر»
شهــدا میگن ما دسـتتو میگیریـم ؛
ولـی توهم دست یه #نفــر دیگـه روبگـیر !
.
اگـرم دسـت کـسی رو نمیگیــری لااقل کسی رو #زمـین نزن !
.
با #تهمت
با #زبون_تند
با #آبرو_بردن
با #بی_حجابی
با #جلب_توجه از #نامحرم
با #غیبت و...
بقیه رو زمین نــزن!
.
تو #فضای_مجازی بقیــه رو زمیـن نـزن!
میــدونی عکـست یه #پسرِ جوون!
یه #دختر جوون رو زمین میزنه عکس نذار...
.
میدونـی فلان پست رو بذاری!
فلان رفتار رو انجام بـدی زمین میخوره اون کارو نکـن!
.
شاید وقتی به #شهدا میگیم دستمونو بگیرید...
شهدا میگن ما دستتونو خیلی وقته گرفتیم؛
با زمین زدن بقیـه!!
دست مارو #رهــا نکنید...
✅کانال رسمی شهید دامرودی
@shahid_damroodi☘️
#یاموسےبنجعفر...
جـاے دیگـر رفتنم قطع یقین بیهوده است
روز #هفتم پا پےِ باب الحوائج میشوم
#روز_هفتم
@shahid_damroodi☘️
👌 نکته ی امروز 👌🌹
نگـران فردایت نباش...
خـدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست
ما اولین بار اسـت بندگی میکنیم
ولی او بی زمانی اسـت که خــدایی میکند
اعـــتماد کن به خــدایی اش...❤
@shahid_damroodi✨☘️
⚘﷽⚘
#طنز_جبهه
😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀
👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
:پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂
منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
✿ @shahid_damroodi☘️
4_5969553814687058052.mp3
16.59M
پادکســ🎧ــت
#سحر_های_عاشقی(8)
@shahid_damroodi☘️
#طنز_جبهه 😅
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده
بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته
بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري
بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر
سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي
رسيده بود. او هم سرضرب خودش را
رسانده بود و دستور داده بود همهي
سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك
ليوان آب به خوردشان داده بود كه
«سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار
ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را
تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق
انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار
خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي
به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه
گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده
بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر
شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي
بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با
خيال راحت روزه گرفتند.☺️😅
#شهید_ابراهیم_همت🍃
#رمضان
✿ @shahid_damroodi☘️✨
روز هشتم
همگی میل خراسان داریم...
یا امام رضا علیه السلام
یک زیارت دیگر...
التماس دعا
@shahid_damroodi
#خنده_تاخاڪریز😉°°
•
ازبچههایخطنگهدارگردانصاحب الزمان(عج)بود
میگفتندشبیبهکمینرفتهبود
کهصدایمشکوکیشنید.
باعجلهبهسنگرفرماندهیبرگشتو گفت:بجنبیدکهعراقیاند
گفتن:شایدنیروهایخودیباشند؟!
گفتهبود:نهبابا باگوشهایخودم
شنیدمکهعربیسرفهمیکردند😂
•
#طنز..
•
↳•|❥ @shahid_damroodi☘️
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هشتمین روز.....
اقا بطلب....
@shahid_damroodi☘️
4_5965138115860366765.mp3
3.86M
بسیار زیبا .بسیار زیباااا
#پیشنهاد_دانلود👌👌👌
@shahid_damroodi✨
ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
و یک بار ترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را در بیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم.."ترسم"زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشتر می شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم..در این هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من،موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
#تلگرانهـ🌼
@shahid_damroodi☘️