eitaa logo
🕊شهــید عــباس دانشـگر ۳۲🕊 (دهاقان)
76 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
458 فایل
گروه ۳۲ (شهرستان دهاقان) کانون شهید عباس دانشگر مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
Ali Fani Ali Fani - Dua Tawassul 128.mp3
زمان: حجم: 15.7M
•🎧🌿• {دعای توسل} اي آقا و مولای ما، به تو روی آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوی خدا به تو توسّل جستيم"° | @kanoon_shahiddaneshgar |
🌾📖' اميرالمؤمنين(ع) می‌فرمایند: عقل یعنی از تجربه‌ها درس بگیری، و بهترین تجربه‌هایت، آن‌هایی هستند که به تو پند می‌دهند. [ میزان الحکمه، ص۱۳۶۳ ] | @kanoon_shahiddaneshgar |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۷ 💠 خانم رجبی از استان تهران ✍ نمی‌دانم قصه‌ام را از کجا شروع کنم. شاید از فروردین سال نود و شش؛ دومین سالی که به شوق خادمی اعتکاف پایم به مسجد امام جعفر صادق علیه‌السلام اسلام‌شهر باز شد. آن روزها گاهی حرف‌هایی درباره هم‌سن‌وسال‌هایم می‌شنیدم که دلم را می‌آزرد: «دهه هفتادی‌ها اهل سختی نیستند، راحت طلبند… دلشان با ولایت گرم نیست… » حرف‌هایی که مثل خاری در دل من فرو می‌رفت. شب اول اعتکاف، میان زمزمه‌ها و گفت‌وگوی جوان‌ها، اسم یک شهید دهه هفتادی بر زبان‌ها افتاد؛ گفتند: - «شهید عباس دانشگر… شهیدی که خیلی زود حاجت می‌دهد…» هنوز یک سال از پر کشیدن شهید دانشگر نگذشته بود. شنیدن نامش و داستان از خودگذشتگی‌اش، مثل آب خنکی بود که بر آتش آن حرف‌های ناعادلانه ریخته باشند. آن شب وضو گرفتم و در گوشه مسجد، نماز حاجت خواندم و از خداوند متعال بهترین‌ها را خواستم… به نیت شهید عباس دانشگر. قبل از سحر، در عالم خواب، خودم را در صحن انقلاب حرم مطهر حضرت امام رضا علیه‌السلام دیدم. جوانی آرام و باوقار، رو به گنبد ایستاده، زیارت می‌خواند. سرش را به سویم چرخاند و با نگاهی که عمقش را هنوز بعد از این‌همه سال احساس می‌کنم، گفت: - «قراره رفیقم رضا به دیدنت بیاد… من ضامنشم.» حرفش کوتاه بود، اما جوری در جانم نشست که گویی راهی تازه در برابرم باز شده باشد. اعتکاف که تمام شد، آن رؤیا را در گوشه دلم گذاشتم. دو، سه هفته گذشت؛ نزدیک امتحانات ترم بود که پدرم گفت: - «خواستگار برات پیدا شده.» آن‌قدر سرگرم درس و کتاب بودم که حتی به حرف بابا درست‌وحسابی گوش ندادم. عصبانی شدم. با او قهر کردم. فردایش، پدرم آمد کتابخانه دنبالم و مرا به پارک شهدای گمنام برد. با صدایی آرام اما جدی گفت: - «به خاک این شهدا قسم، پسر خوبیه.» پرسیدم: «اسمش چیه؟» - «علی‌رضا.» بُهتم زد. همان «رضا»یی که آن جوان در رؤیای صحن انقلاب به من گفته بود. گفتم برای صحبت بیایند. ماه بعد، اردیبهشت، علی‌رضا به خواستگاریم آمد. جلسه دوم بود که بی‌مقدمه گفت: - «قبل از اینکه بیام خواستگاری شما، حدود یک ماه پیش مشهد بودم. کنار پنجره فولاد صحن اسماعیل طلا حرم مطهر، دعا کردم: آقا! خودت ضامن باش تا همسر خوبی نصیبم بشه.» با شنیدن این جمله، بغض راه گلویم را گرفت. رؤیایم داشت بی‌کم‌وکاست به حقیقت می‌پیوست. برای خرید عقد قرآن نخریده بودیم، خیلی‌ها سرزنشم کردند. روز عقد من و علی‌رضا روزه گرفتیم. به نیت امام رضا علیه‌السلام و شهدا جواب «بله» را دادم. بعد از عقد، بی‌درنگ راهی مشهد مقدس شدیم. در حرم مطهر، میان ازدحام زائران، ناگهان صدای خادمی را شنیدم: - «بیا دخترم… این برای شما.» یک جلد قرآن کریم به دستم داد. نه من او را می‌شناختم، نه او مرا. همسرم هم آن لحظه کنارم نبود. فقط من بودم و هدیه‌ای که آن را لطف امام رضا علیه‌السلام می‌دانستم. خدا را سپاس که برادرِ شهیدم عباس دانشگر را در مسیرِ زندگی‌ام قرار داد و با واسطه‌اش، محضرِ امام رضا علیه‌السلام مسیرِ آینده‌ی زندگی‌ام را به سمتِ سعادت و خوشبختی هدایت کرد. از آن روز به بعد، هرگاه در زندگی با مشکلی کوچک یا بزرگ روبه‌رو می‌شوم، به نیتِ عباس، کارِ خیری انجام می‌دهم و او را در پیشگاهِ اهل‌بیت علیهم‌السلام واسطه قرار می‌دهم و همیشه، آنچه به صلاحم بوده، اتفاق افتاده است. از پروردگارم مسئلت دارم که همه جوانان با توسل به اهل‌بیت علیهم‌السلام و یاد شهدا، در زندگیِ خود هدایتِ الهی را بیابند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آمریکا به دولت مصدق از پشت خنجر زد. ❌️ اختلاف ایران با آمریکا از روز ۲۸ مرداد است... ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠@shahiddaneshgar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۲ 💠 آقای قرجه داغی از شهرستان تبریز، استان آذربایجان شرقی ✍ بچه‌ها… تا حالا شده کسی را هنوز ندیده باشید، اما وقتی عکسش را می‌بینید حس کنید سال‌هاست او را می‌شناسید؟ کلاس پر از نگاه‌های خسته‌ی بعد از زنگ ریاضی بود. لبخند زدم و ادامه دادم: ـ بگذارید خودم جواب بدهم… برای من بارها پیش آمده. مثلاً عکس یک شهید را جایی دیده‌ام و یک‌دفعه احساس کرده‌ام مدت‌هاست او را می شناختم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ شهید، سن نمی‌شناسد. از کودک نه‌ساله تا پیرمرد نودساله… همه یک وجه مشترک داشتند: رفتند تا ما بمانیم. آن روز فکر می‌کردم مثل همیشه، فقط چند دقیقه‌ای برایشان از شهدا بگویم و بعد برگردیم سر درس. اما نمی‌دانستم، چند دقیقه بعد، یک جمله کوتاه و یک بسته کوچک، زندگی ام را زیباتر می‌کند… همیشه در کلاس‌هایم وقتی فرصت پیدا می‌کردم، بچه‌ها را می‌نشاند‌م و از شهدا برایشان می‌گفتم. نه از روی وظیفه، بلکه از ته قلبم. باور داشتم تا وقتی در این خاک نفس می‌کشیم، مدیون خون پاک آن‌ها هستیم. در سر داشتم با کمک بنیاد شهید، عکس همه شهدای شهر را جمع کنم. خیال کرده بودم در هر جلسه با یکی از آن عکس‌ها وارد کلاس شوم، تا هم من یادم نرود، هم بچه‌ها بدانند این آرامش، از کجا آمده. اما… برای امسال عملی نشد. آن روز، بعد از تمام شدن کلاس، یکی از شاگردانم آرام نزدیک آمد. بسته‌ای به دستم داد و گفت: ـ آقا، شما از طرف مؤسسه شهید عباس دانشگر، سفیر شهید در مدرسه‌اید. برای لحظه‌ای خشکم زد. نگاهش کردم، دستم را دراز کردم و بسته را گرفتم، اما آن‌قدر غافلگیر شده بودم که حتی نتوانستم تشکر کنم. همین که رسیدم اتاق دبیران، طاقت نیاوردم و بسته را باز کردم. یک کتاب ارزشمند از زندگی و وصیت‌نامه شهید، چند یادگار دیگر… و یک حس عجیبی که در دلم نشست. با خودم گفتم: همیشه بین انتخاب کردن و انتخاب شدن، انتخاب شدن را بیشتر دوست داشتم… و حالا حس می‌کنم عباس دانشگر خودش مرا انتخاب کرده. قبلاً نامش را شنیده بودم، وصیت‌نامه‌اش را هم خوانده بودم. اما این لحظه، شروع یک دوستی بود. هرچه کتاب را بیشتر می‌خواندم، شباهت‌ها بیشتر به چشمم می‌آمد؛ هم‌سن و سال، هم‌روحیه… او در لباس سپاه، من در لباس معلمی. هر دو برای پیشرفت کشور و رشد انسانیت تلاش می‌کردیم. هرچند در دل می‌گفتم: کار عباس کجا و کار من کجا. فردای آن روز، با کتاب و عکسش رفتم سر کلاس. همان لحظه که سلام کردم، انگار فضای کلاس پر شد از بوی خاصی… یک آرامش عجیب. شروع کردم از مقاومت گفتن، از معنای ایستادگی. نگاه بچه‌ها پر از سؤال بود، سؤال‌هایی که معلوم بود مدت‌ها دنبال پاسخش بودند. زنگ خورد. صدای همهمه کلاس در راهرو گم شد، اما چند نفرشان دورم ایستاده بودند؛ یکی کتاب را می‌خواست، دیگری با چشمان درخشانش پرسید: ـ آقا… شهید دانشگر چطور این تصمیم بزرگ رو گرفت؟ به نگاهشان لبخند زدم؛ لبخندی که بیش‌تر از پاسخ، قولی در خودش داشت. همان لحظه فهمیدم این تازه اول راه سفیر بودن من است. وقتی کلاس خالی شد، کنار پنجره ایستادم. باد ملایمی کتاب را ورق زد، درست روی صفحه‌ وصیت‌نامه که نوشته بود: «آخر من کجا و شهدا کجا خجالت می کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره آنان هم نیستم...» چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه کردم: « خدایا… ما را در دنیا و آخرت از شهدا جدا نکن.» در همان سکوت، حس کردم دستی گرم بر شانه‌ام نشست. گویی عباس، از آن سوی زمان، آرام گفت: «راه ادامه دارد…» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
📢 توصیه‌ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به قرائت قرآن و دعا برای پیروزی جبهه مقاومت ❤️رهبر انقلاب اسلامی در پاسخ به سوالی، قرائت سوره فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل را برای پیروزی جبهه مقاومت توصیه کردند. 💻 Farsi.khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا