_ #استوری _
بینزوارکهباشمبهتونزدیکترم
قطرههیچاستاگروصلبهدریانشود..!🖤
✨﷽✨
🏴معجزه استغفار
✍شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن». شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» .فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن».
حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📚مجمع البیان، ذیل تفسیر سوره نوح
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
کربلایی سید احمد معنوی.mp3
1.81M
لُطْف و اِحسانٓ شما زَبونْ زَده...
مِهربُونیای تو بٓی عددِه🌱
🕊 مُرغ قَلبمٌو اگه رها کنن🕊
تنْها راهِه مشهٓدتْ رو بلده...💛
#استودیٓویی
#کربلاییسیداحمدمعنوی🎤
رمان عشق گمنام
پارت ۷۲
صدای خنده ی علی اومد ، با آقا رضا معلوم بود خیلی رفیق شدن .
داشتم نگاهشون میکردم ،هنوز متوجه حضور من نشده بودم .
علی : اق رضا ممنون امروز خیلی خوب بود .
رضا: فردا هم اگه دوست داشتی بیا .
علی :باید به بابا بگم .
آقا رضا کمی اینطرف رو نگاه کرد .
اقا رضا:عه آوا خانم اینجایید؟
بعد رو کرد به علی گفت : خب من دیگه برم .
یاعلی مدد
علی : خداحافظ
آقا رضا که رفت علی بدون اینکه نگاهی به اندازد از در خروجی حسینه رفت بیرون .منم پشت سرش راه افتادم .
قفل ماشین رو زدم . سوار شدم .
علی یکمی براش فکر کنم سخت بود ولی بازش کرد ،دوست داشتم کمکش کنم ولی غرورم اجازه نمیداد .
وقتی که سوار شد ، ماشین رو روشن کردم .
تصمیم گرفتم که برم پیش آقا حسین ،اسمه شهید گمنامی که خودم براش انتخاب کردم . ورفیق شهیدم .
علی :کجا میری؟
خواستم کمی اذیتش کنم گفتم :آقا حسین .
علی یکم حالت تعجب به خودش گرفت گفت :حسین دیگه کیه؟
من:رفیقم .
علی :منو پیاده کن میخوام خودم برم
من:چرا پیادت کنم؟ تو هم بیا بریم پیش رفیقم ببین چقدر بهت آرامش میده .
علی حالت خشنی به خودش گرفت گفت: همیشه میری پیش این رفیقت ،؟
من: تقریبا ، وقتایی که دلم میگیره ، تنها کسیه که کمکم میکنه آروم بشم .
علی نفس های عصبی میکشد میگوید: فکر کنم خوشحالی که حافظه مو از دست دادم .
نگاهی بهش میکنم میگویم: نه اصلا خوشحال نیستم . چرا این حرف رو میزنی ؟
چیزی نگفت . ولی فکر کنم کلافه شد .
به من چه کلافه شد .
بعد از چند دقیقه رسیدیم گلزار شهدا از ماشین پیاده شدم منتظر اومدم که علی هم پیاده بشه اما نشد .
رفتم طرفش در ماشین رو باز کردم گفتم : علی اقا لطفا پیاده بشین .
علی با حالتی گفت: من همینجا میمونم تا شما برگردین .
من:علی میخوام بیایی همرام .الان غروبه من میترسم .
علی یه نگاهی کرد بهم گفت: حسین آقا هست چرا میترسی؟
من: خب کسی مثل تو که نمیشه هواسش به من باشه.
ادامه دارد ........🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۷۳
علی تعجب میکند ولی چیزی نمی گوید .
همراه من راه می افتد .
بعد از چند به قطعه شهدای گمنام میرسیم .
علی: حسین کوش ؟
من: نگاه اینجاست ،
به سنگ مزار اشاره کردم .
علی:😶😳 یعنی چی ؟
من: این سنگ مزار رو میبینی این مال یه شهید گمنامه. چون اسم نداشت اسمش رو حسین گذاشتم .
علی : اها .
خندم میگرد ولی بروز ش نمیکنم .
مینشینم کنار مزار ،کمی دردل میکنم .
***
موقعی به خود می آیم که میبینم علی نیست .
وای خدا ،بلند میشوم به دنبالش میکردم .
هیچ جا نیست ، یعنی کجا رفته ؟
دوباره به دنبالش میگردم .
کمی بعد کنار یک مزار پیدایش میکنم به طرفش میرم ،که دعوایش کنم ،اما با اشک هایش روبه رو میشوم خیره به مزار شهیدی .واشک میریزد نگاهی به اسم مزار می اندازم .
عه اینکه رفیق شهید علیه ،
علی نگاهی به من میاندازد میگوید : نمیدونم چرا حس میکنم این شهیدو میشناسم .
من: قبل از اینکه حافظتو از دست بدی ،این شهیدو به عنوان رفیق شهیدت انتخاب کرده بودی .
کنار علی مینشینم میگویم:علی تو واقعا چیزی یادت نمیاد ؟
علی با حالتی غصه دار میگوید: نه آوا چیزی یادم نمی آید ،هیچی .
من: علی میدونستی دوست داشتی مدافع حرم بشی؟
علی : ویدا هم دیشب گفت .
من: علی بریم؟
علی:بریم .
علی بلند میشود .راه میافتد منم همراهش همراهش میروم به ماشین که میرسیم .
میگوید:منم بلد بودم که ماشینو برونم ؟
من:آره
ادامه دارد......🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۷۴
علی :بنظرت الان میتونم ؟
من:نمیدونم والا توکه حافظه تو از دست دادی . نمیدونم روندن ماشین رو یادت باشه یانه .
علی : میخوام برونم .
من:هان ،من هنوز آرزو دارم 😂.
علی میخندد میگوید : خب تو پیاده بیا .
من:یعنی چی من ماشینمو لازم دارم .
علی:پس سوار شو .
علی به طرف در راننده میرود سوار میشود .
راستی راستی سوار شد 😳
در شاگرد رو باز میکنم سوار میشم میگویم:علی شوخیت گرفته ؟ اخلاقت از چند دقیقه قبل عوض شده .
علی دست پاچه میشود میگوید: نه کی ...گف..ته عوض شده؟
من: چمیدونم والا .
علی:سویچ رو بده من
من: علی نگو که میخوایی خودت رانندگی کنی؟
علی:نمیزاری؟
قاطع گفتم :نه
علی با این حرفم نگاهم میکند بعد دستش رو روی سرش میزاره .
نگران میشوم میگویم:علی حالت خوبه ؟
جواب نمی دهد دوباره میگویم :علی ،علی، .
سرش رو بالا میاره نگاهم میکند میگوید : آوا یچیزی یادم اومد .
سریع میگویم:چی ؟
علی: نمیدونم ،ولی حس میکنم که این نه رو چای دیگه هم شیندم . خودت بهم گفتی همینجوری هم گفتی .
فکر میکنم که ببینم کجا به علی گفتم نه من هیچ وقت به علی نه نگفتم بغیر از یک جایی ،که میخواست بره سوریه..
من :علی میخواستی بری سوریه بهت گفتم نه .
علی : 🙂 سویچرو بده من حس میکنم یاد دارم .
سویچ رو این دفعه بدون هیچ مخالفتی دادم .........
ادامه دارد.......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۷۵
یک هفته از اون ماجرایی که با علی دوتایی رفتیم بیرون میگذره .
همچنان علی چیزی یادش نیومده .
امشب وفات حضرت زینبه قرار با عمو حسین اینا بریم حسینه بسیج .
مامان: آوا به بابات زنگ زدم گفت کارش طول می کشه نمیتونه بیاد حسینیه خودمون میریم .
من:باش .
به سمت پله ها میروم ، یکی پس از دیگری طی میکنم تا به اتاقم میرسم .در را باز میکنم .
وارد میشوم .
لباسام رو عوض میکنم . خودم رو توی آینه آنالیز میکنم .
گوشیم رو برمیدارم ،شماره ی ویدا رو میگیرم .
بعد از دو بوق جواب میدهد ...
بلافاصله میگویم
: ویدا کجایی؟
ویدا: سلام ،داریم با آرمان میریم حسینیه .
من: چرا به من نگفتین ؟
ویدا:یهویی شد ،شما ،مامان ،و.....باهم بیایین .
من:پوففف باشه .
گوشی رو قطع میکنم از همین پایین مامان رو خطاب میدهم میگویم:مامان ویدا با آرمان رفته مجبوریم منو تو با عمو حسین بریم .
صدای مامان را میشنوم: باشه ،پس اماده شو
من:اماده ام .
کیفم رو از روی صندلی برمیدارم . واز اتاق بیرون می آیم .
***
من:سلام عمو حسین
عمو:سلام بابا جان
نگاهی به علی می اندازم به فکر فرو رفته .
دلم میخواهد بفهمد به چی فکر میکنه .
من که هروز به او .او به کی یا به چی فکر
میکند .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀