🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت8
وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم.
انگار کل دانشگاه اینجا بود!
چقدر شلوغ بود...
کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند.
کنار گوش مینو آرام گفتم:
- عجب غلطی کردم این چه مهمانیست!
مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟
مینو همین جور که من را دنبال خود می کشید گفت:
- اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم!
با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباس هایمان به اتاق رفتیم.
اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود.
چند نفری هم داشتند آماده می شدند
که مینو و سوگل باذوق، مانتو ها یشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن.
ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود
من دختر حاج آقا علوی!
اینجا؟!
اصلا باهم هماهنگ نبود.
بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و محکم گفتم:
- من بیرون نمی آیم ؛ می خواهم برگردم.
مینو در حالی که تجدید آرایش می کرد گفت:
- چی میگی؟! بی خیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمی گردیم.
سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت:
- چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا می کنم تا از تنهایی در بیایی.
رو کردم به هردو محکم تر از قبل گفتم:
- توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمی گردم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت9
به طرف در حرکت کردم
بی اهمیت به صحبت های سوگل که می گفت:
- باباتو خوبی، مومن...
مینو هم دائم تلاش می کرد تا منصرفم کند ولی فایده ای نداشت. عقلم حکم می کرد که در این مهمانی حضور نداشته باشم.
مینو هم وقتی دید موفق به منصرف کردن من نیست گفت:
- باشه...
پس با ماشین برگرد اینجا تاکسی نمیاد.
ما آخر شب با بچه ها برمی گردیم.
با اینکه دیدم سوگل راضی نیست که با ماشینش برگردم ولی ناچار قبول کردم و گفتم اوکی خوش بگذره ...
سریع آمدم بیرون ؛ بی توجه به اطرافم
به طرف خروجی ویلا حرکت کردم.
به ماشین که رسیدم یک نفس راحت کشیدم.
آرام بودم ...
خیلی آرام ...
به خانه رسیدم، ماشین را در پارکینگ گذاشتم. دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که در باز شد.
ملوک متعجب پرسید:
- رها تویی؟
اتفاقی افتاده؟
چی شد ؛ برگشتی؟
آرام گفتم:
- سردرد داشتم، نرفتم مهمانی برگشتم.
بدون صبر کردن و پرس وجوهای احتمالی رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس ؛ راحت و با آرامش دراز کشیدم.
احساس می کردم امشب حاج بابا کنارم بود با خوشحال لب زدم
- ممنون بابایی که پیشم بودی.
آرام خوابیدم مثل دختری که سرش در آغوش پدرش هست.
حس این که پدرم کنارم هست احساس خوبی بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت10
از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوازده بود.
گوشی را که چک کردم
چند تماس وپیامک از طرف سوگل داشتم.
همه ی آنها به این که چرا ماشینش را نبردم ختم می شُد.
زنگ زدم به سوگل ببینم خانه هست تا ماشین را برایش ببرم.
بوق اول صدای فریادش بلند شد
وسریع گفت:
- چرا گوشی را جواب ندادی
ماشین رابیاور کار دارم...
گفتم:
- دیشب گوشی را بی صدا کردم الان میایم.
هنوز خواستم صحبت کنم که صدای بوق نشان از قطع کردنش می داد.
یه نگاه به گوشی کردم و یه بی ادبی به سوگل.
پاشدم به کارهایم کمی سرو سامان دادم.
خیلی گرسنه ام شده بود به آشپزخانه که رفتم نگاهم به یک یاداشت که روی یخچال نصب شده بود افتاد ؛ ملوک برای من یادداشت نوشته بود.
- شب زود بیا مهمان داریم.
با کلمه ی مهمان کاغذ روی یخچال را پاره کردم انگار قرار بود تمام حرصم را سر این کاغذ بیچاره خالی کنم.
قابلمه ی روی گاز بد چشمک میزد.
ماکارااااانی چه ماکارانی خوشمزه ای هم درست کرده بود از حق نگذرم دستپخت عالی داشت.
نهارم را خوردم ؛ سریع آماده شدم و به خانه ی سوگل رفتم.
یک بیست دقیقه بعد درآپارتمانش بودم
(سوگل و مینو باهم زندگی می کردند )
زنگ که زدم سوگل آیفون را برداشت وگفت:
- الان میایم...
♦️نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ♦️
🍁کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه♥️🕊
دل شهید وسیع وبۍانتهاست🦋 زیرا هرگاه ࢪود به اقیانوس متصل شود دیگر ࢪود نیسٺ،
اقیانوس اسټ.
دل شهید است که به معدن عظمت الهی متصل است و معدن عظمت هم که می دانی بی انتهاست..🌿
#الحاج_ابومھدی ..🥀'
#شهیدانه🕊
اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
••بِسماللّٰھاَلرَحْمـٰناَلرَحیم•• ••• •|یہموضوعےهستڪہاینچندوقتہ •|فضاۍمجازۍبہصورتفجیحےدرگیرکرده! •|اینمتنراجبهمونہخواهشمیڪنمتا •|آخربخونیدخیـــلےمیتونہکمکمونڪنه... ••• •|یہمدتےهستڪہخانومهاتوفضاۍمجازۍ •|پروفایلهایےمیزارنوَاسمشممیزارنمذهبے! •|اولشعڪسهاۍدختراۍچادریازپشتِ •|سربودڪهیاباگلعکسگرفتہبودنیایہ •|جوردیگه...! •|یہمدتڪهگذشتعکسهاییاضافہشدن •|ڪهدخترخانومهایادوربینروگرفتہبودن •|جلوصورتشون!یانیمرُخ!یایہجوردیگہکه •|بہهرشکلےڪهشدهیہقسمتازصورتشون •|یاظرافتشونروبہحراجمیزارن...! •|بازهمیہمدتگذشت...ڪلاچـآدر •|ڪنارگذاشتہشد...!🚶🏻♀ •|وعکسهایےمنتشرشدنبہاسم[عڪسهاۍمحجبہ] •|ڪهدیگهبهصورتڪاملظرافتها •|ودخترونگےهاروجلوچشمهـرکسے •|کهشمافکرکنےقرارمیدن...👀💔 •|بـازهممذهبےهایےڪهگولاینترفند •|روخوردنازاینعڪسامنتشرکردن •|بدوناینڪهبدونندارنازدشمناناسلام •|حمایتمیکنن...! •|دشمنهمدیدکهنقشہهمونجورۍ •|ڪهبایددارهپیشمیرهعکساۍبعدےرو •|روکـرد🚶🏻♀🥀 •|تواینعڪساها •|دخترخانومهایالباسشونڪوتاهه! •|یاروسرۍشونرفتہعقب! •|یاکاملاچھرشونمشخصہ! •|یالباسشونتنگہ! •|یامفسدههایدیگہ...! ••• •|
✨﷽✨
🔴قحطی و بیماری های مهلک درآخرالزمان
✍طبق آموزه های آئین مسیحیت، پیش از پایان عالم، فشار و سختی و زلزله های پی در پی اتفاق می افتد و عده زیادی از مردم را هلاک می کند. قحطی و وبا پدید می آید و نشانه های بزرگ و هولناک از آسمان ظاهر خواهد شد.
«و قحطی ها و وباها و زلزله ها در جای ها پدید آید» در جای دیگر اینگونه بیان میکند: «در روی زمین عُسرَت و تنگی در جامعه روی خواهد داد و بر زمین، تنگی و حیرت برای امت ها روی خواهد داد.»
📚 انجیل مرقس، باب ٢١، آیه ١١؛ متی، باب ٢۴، آیه ٧
🔺 به نظر می رسد در اینجا منظور از «حیرت برای امت ها روی خواهد داد»، حیرت و گم شدگی در رسیدن به حق و عدم تشخیص حق از باطل باشد و یا حیرت از اتفاقات عجیبی که در آخرالزمان می افتد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#کلام_شهید💌
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت🕊
« با کفر، سازش و صلح، حرام است.
با کفر، بر سر میز مذاکره نشستن، خصلت قاسطین و ناکثین است؛
نه خصلت مؤمنین و متقّین! »
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
عاشقایرهبریجوینرگباری
ببینمچهمیکنید😎💪
#عشاقرهبریواجبهادشن🤞🏻
https://eitaa.com/joinchat/3515744336Ca7fd0e99bc
هدایت شده از پست گزاری کوچه شهدا
حکایت "من و بین الحرمین"
تغیر کاربری داده است به
"من و اشک و حسرت هر لحظه"
#شرحدلشکستهامباتوحسینع...💔🚶♀
#همهاینمتناروخودشونمینویسن😏😃
#جویناجباریرگبار🏃♀
https://eitaa.com/joinchat/3515744336Ca7fd0e99bc
#حدیث🕊
پیامبر مهربانیها(ص):
آنڪه نسبت به دوست خود محبتی داشته
باشد و او را با خبر نکند،به او خیانت کرده است.