آجی رفتی مامٔوریت 😭😭😭
خیلی نگرانتم💔💔
ان شاءالله بسلامتی برگردی😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرآن آرامش دلہاس😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم سیما خضر آبادی
نماز خواندن را از شہاب حسینی یاد گرفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحریف حجاب از زبان شهید احمد مشلب
خانوم ها لطفا نگاه کنید💯
#حجابغلط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غرور سپاهی
چه سردار ماهی😊
#شهیدانه
.
بر غربت این پیکرهای جامانده
چه شبها و روزها
که خاک،
باد،
باران،
و ستارهها ...
مرثیه ها خواندند
و بسا همسفران!
که نوحه سر دادند:
"خجل از روی تو در این دشتم "
"حلالم کن که بی تو برگشتم "
.
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
#شادیروحاماموشهداصلوات
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 مناسبت استفاده در #اینستاگرام
🔳 #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
🌴سلام ای پناه دل شیعهها
🌴بازم عالمی مبتلای شما
🎤 #مهدی_رسولی
⏯ #نماهنگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت16
سکوت من را که دید ادامه داد
- نرگس دخترم تنها یادگار پسر بزرگم هست. چند سالی می شود پدرو مادرش را از دست داده پیش من و عمویش زندگی می کند.
به خودم جرات دادم و پرسیدم
- نرگس خانم چند سال دارند؟
با لبخندی دلنشین گفت:
- بیست و دو سال دارد عزیزم
امروز هم مسابقه ی حفظ قرآن داشت.
زیاد تمرین کرده ولی می دانم هُل می شود. همیشه همین جور هست
موقع امتحان های مدرسه هم هُل می شُد کل درس ها را یادش می رفت با اینکه قبلش عمویش همه را ازاو پرسیده بود ولی چه فایده...
وااای که چقدر این پیرزن آرام و دوست داشتنی بود.
صدای رادیوی مسجد محله بلند شد.
سر چرخاندم و با چه حسرتی به مسجد نگاه می کردم.
مسجدی که تمام بچگی ام همراه حاج بابا به آنجا می رفتم.
در حیاط کلی بازی می کردم.
همیشه یک قایق کوچک باخود می آوردم تا در حوض بزرگی که وسط مسجد بود رها کنم کلی ذوق می کردم.
حاج بابا هم از خوشحالی من، خوشحال بود یک وقت هایی هم خودش قایقی را درجیبش داشت و همراه من در حوض می انداخت.
و بچگانه می گفت:
- تا ناخدا قایق ها را هدایت کند ما برویم نماز بخوانیم.
دستم را میگرفت و باخود به مسجد می برد همیشه چادر سفیدم را درکیسه ای همراهش می آورد.
چادر راروی سرم می انداخت ودست درجیبش می کرد و نُقل درشتی را به من می داد و ملایم می گفت:
-نُقل بابا کنارم بشین تا نمازم تمام شود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت17
امروز نوه ی من میشوی؟
با تعجب سرم را چرخاندم که پیرزن با لبخند گفت:
- عزیزم اگر مزاحمت نیستم عصری کمکم باش.
- وای خدایا...
الان چی باید بگم!
نمی دانم به اجبار بود و یا چون حس خوبی داشتم که آرام گفتم:
- اگر بتوانم حتما حاج خانم
- نرگس، بی بی صدایم می کند تو هم مثل دخترم هستی
لبخندی زدم و گفتم:
رها هستم... رها علوی.
- تازه به این محله آمدید؟
- نه حاج خانم از قدیمی های محله هستیم. چند سالی هست از این محله رفتیم. شاید پدرم رابشناسید.
دختر حاج آقا علوی هستم.
با دست اشاره ای به خانه ی قدیمی جلوی رویم کردم وگفتم:
- خانه ی ما این بود.
چند سال پیش اینجا زندگی می کردیم.
با تعجب گفت:
- پس دختر حاج آقا علوی هستی؟ میشناسم پدرت را
پدر، خوب هستند؟
سر را پایین انداختم و باغمی سنگین گفتم:
- حاج بابا قلبشون مشکل داشت.
مدتی هست پدر فوت کردند.
حال زارم باعث شد پیرزن جوری مرا درآغوش بکشد که تمام غم دنیا را از یاد ببرم.
خودم را در بغلش حل کردم. جوری که عطر مهر ومحبت، بوی خوش زندگی را در خود ذخیره کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت18
صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت.
- بلند شو دخترم
به حرفش بی اختیار گوش کردم. کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم
سست شدم ؛ ایستادم!
من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟
حرمت و احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود.
بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من ومتعجب پرسید:
- چرا نمی آیی؟
باز هم خِجل لب زدم
من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم.
بی بی با لبخند گفت:
- وضوخانه همین کنار در است من هم می خواهم وضو بگیرم بیا عزیزم.
به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم.
در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد.
- دخترم این چادر را از مکًه آوردم.
مسجد النبی را با این چادر طواف کردم.
دخترحاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟
دوست داشتم بپرسم به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟
یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم!
سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای...
-زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم
خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم وتشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم.
با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم.
داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام می گشتم.
انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت19
هرچه بیشتر اطراف ؛ را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پر رنگ تر
میشُد.
از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم،
- حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم!
- حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام!
در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد.
چه زیبا و سرخوش می خندیدند.
بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت:
- کفش هایت را در کفشداری بگذار.
مادرجان، الان نماز را اقامه می کنند.
من نیز به حرفش گوش می کردم.
کفش ها را در جای خود گذاشتم.
وارد مسجد شدیم.
خدای من چه آرامشی را احساس می کنم.
در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم.
صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد.
بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند.
صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم.
بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت:
- شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی عاقبتت بخیر شوی.
تنها چنین دعایی از ته دل می توانست لبخندم را پررنگ تر کند.
درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت.
من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم.
عجب کار شیرینی بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸