eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادتت مبارک حاج اقا😭😭💔 حاج اقا خادم حرم امام رضا بودن و انجا شهید شدن😭😭😭
هعی .. خوب خریدنت حآج آقا💔 ماه رمضون ؛ زبونِ روزه :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
مثل خودت سرد جواب می‌دهم. - سلام. مادرم کمک می‌کند چادرم را سر کنم و از خانه خارج می‌شویم. زهرا خانو
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۱۹ پس من و تو کجا بنشینیم! مادرت می‌خندد… - شرمنده عروس گلم! یه جورے شده ڪه تو و علی مجبورید با موتورش بیاید و اشاره می‌کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندے میزنم و می‌گویم: - دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوے ماشین خیلی خوشم نمیاد! تو همان لحظه پوزخندے میزنی و جلوتر از من سمت موتور میروے. سجاد هم ماشین را روشن و حرڪت میکند. پشت سرت راه میفتم. سکوت ڪرده‌اے حتی حالم را نمی‌پرسی! پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگ دل قبلی هستی. فقط اگر هفته پیش اشک می‌ریختی بخاطر شوڪ و فضاے ایجاد شده بود. صدایم را صاف میڪنم و می‌گویم: - دست منم بهتر شده!! - الحمدلله! چقدر یخ! سوار موتور می‌شوی. حرصم میگیرد. ڪیفم را بینمان می‌گذارم و سوار می‌شوم. اما نه! دوباره ڪیف را روے دوشم می‌اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می‌کنم. حس میکنم چیزے در من تغییر ڪرده! شاید دیگر دوستت ندارم. فقط می‌خواهم تلافی کنم! از آینه به صورتم نگاه میکنی.. - حتما باید اینجورے بشینی؟ - مردا معمولا بدشون نمیاد! اخم میڪنی و راه می‌افتی. خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پرنمیزند! مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت با زهرا خانوم می‌شود.. - می‌بینم ڪه آقاے شمام نیومدن مثل آقاے ما. - آره علی‌اصغر و برده پیش یکی از همرزماش.. از جایم بلند می‌شوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید.. - نظرت چیه بریم تاب بازے؟ - الان؟باچادر؟؟؟ - آره خب ڪسی نیست ڪه! مردد نگاهم می‌کند. دستش را با شیطنت می‌ڪشم و سمت زمین بازے می‌رویم. سجاد به پیست دوچرخه سوارے رفته بود تا دوچرخه ڪرایه کند. تو هم روے یک نیمکت نشسته‌اے و ڪتاب می‌خوانی. اول من سوار تاب می‌شوم و زیر چشمی نگاهت می‌کنم. می‌خواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب ڪنارے می‌شود و هر دو با هم مسابقه سرعت می‌گذاریم. ڪم ڪم صداے خنده‌هایمان بلند می‌شود. نگاهت میڪنم از روے نیمکت بلند می‌شوے و عصبی سمتمان می آیی: - چه خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی! آروم تر بخندید!! فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند. اما من اهمیت نمی‌دهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بی‌اهمیت باشم..!! - ریحانه با توام هستما! تابو نگه دار.. گوش نمی‌دادم و سرعتم را بیشتر می‌کردم. - ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!! - مگه میتونی؟؟ پوفی میڪنی، آستین‌هایت را روے ساق دست‌هایت تا میزنـی! این حرکت یعنی هشدار! - نگهت دارم یا خودت میاے پایین؟ - یه بار گفتم نمیتونـی. هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنی و مچ پایم را می‌گیری. تاب شروع می‌کند به لرزیدن، تعادلم را از دست می‌دهم و جیغ میکشم… - هیسس عهه! عصبی پایم را میکشی و من با صورت توے بغلت پرت می‌شوم!! دست باند پیچی شده‌ام بین من و تو میماند و من از درد آخ بلندے می‌گویم . زهرا خانوم از دور بلند می‌گوید: - خب مادر این کارا جاش تو خونس!! و با مادرم می‌خندند. تو خجالت زده خودت را عقب میکشی و در حالیڪه از خشم سرخ شده‌ای می‌گویی. - شوخی اینجوری نکن! هیچ وقت! ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۹ پس من و تو کجا بنشینیم! مادرت می‌خندد… - شرمنده عروس گلم! یه جورے
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۲۰ با چهره‌اے در هم پشتت را به من میڪنی و میروے سمت نیمڪتی ڪه رویش نشسته بودے. در ساق دستم احساس درد می‌ڪنم. نکند بخیه‌ها بازشوند؟ احساس سوزش می‌کنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بی اعصاب! فاطمه سمتم می‌آید و در حالیڪه با نگرانی به دستم نگاه میکند می‌گوید: - دیدے گفتم سوار نشیم!؟ خیلی غیرتیه! - خب هیشکی اینجا نبود! - آره نبود.اما دیدے ڪه گفت اگه میومد.. - خب حالا اگه. فعلا ڪه نبود! می‌خندد: - چقد لجبازی تو! دستت چیزیش نشد؟ - نه یکم میسوزه فقط همین! - هوف ان‌شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الان با مخ میرے تو زمین.. با مشت آرام به ڪتفم میزند و ادامه میدهد: - اما خوب جایی افتادیا! لبخند تلخی می‌زنم. مادرم صدا میزند: - دخترا بیاید شام! آقا علی شمام بیا مادر. اینقد کتاب میخونی خسته نمیشی؟ فاطمه چادرم را میکشد و براے شام می‌رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می‌آیی. نگاهم به سجاد می‌افتد! ڪمی قلقلڪ غیرتت چطور است؟ چادرم را از دست فاطمه بیرون می‌کشم. کفش‌هایم را در می‌آورم.و یک راست میروم کنار سجاد می‌نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می‌خورد.سجاد از جایش ذره‌اے تڪان نمی‌خورد شاید چون دیدش به من مثل خواهر کوچکتراست! رو به رویم می‌نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت شام میکشد و همه مشغول می‌شویم. زیر چشمی نگاهت میکنم ڪه عصبی با برنج بازے میکنی. لبخند میزنم و ته دیگم را از توے بشقاب برمی‌دارم و می‌گذارم در ظرف سجاد! - شما بخورید اگر دوس دارید! - ممنون! نیازے نیست! - نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید… و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود ڪردم. لبخند میزند. - درسته! ممنون! زهرا خانوم می‌گوید: - عزیزدلم! چقد هواے برادر شوهرشو داره. دخترمونی دیگه! مثل خواهر براے بچه‌هام. مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که: - عزیزے ازخانواده خودتونه! نگاهت میکنم. عصبی قاشقت را در دست فشار می‌دهی. می‌دانم حرکتم را دوست نداشتی. هرچه باشد برادرت نامحرم است! آخر غذا یڪ لیوان دوغ می‌ریزم و می‌گذارم جلوے سجاد! یڪ دفعه دست از غذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس! اگر دوستم ندارے پس چرا اینقدر حساسی؟! فاطمه دست‌هایش را بهم میمالد و با خنده میگوید: - هووورا! امشب ریحان خونه ماست! خیره نگاهش میکنم: - چرا؟ - واا خب نمی‌خواے بعد ده روز بیاے خونمون؟ شب بمون باهم فیلم ببینیم… - آخه مزاحم.. مادرت بین حرفم میپرد. - نه عزیزم! اتفاقا نیاے دلخور میشم. آخر هفتس. یذره‌ام پیش شوهرت بیشتر می‌مونی دیگه! در ضمن امشب نه سجاد خونس. نه باباشون. راحت ترم هستی. گیره سرم را باز میکنم و موهایم روے شانه‌ام می‌ریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تی‌شرت جذب! لبه تختش می‌نشینم. - به نظرت علی‌اکبر خوابید؟ - نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟ - خب الان چیکارکنیم؟ فیلم می‌بینی یا من برم اونور؟ - اگه خوابت نمیاد ببینیم! - نچ! نمیاد! جیغی ارخوشحالی می‌ڪشد، لب تابش را روے میز تحریر می‌گذارد و روشنش می‌کند. - تا تو روشنش ڪنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم. سرش را به نشانه ” باشه ” تکان میدهد. آهسته از اتاق بیرون می‌روم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم. چشم‌هایم را ریز میکنم و روے زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم. دقیق میشوم.قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟ پشت پنجره ایستاده‌اے و به حیاط نگاه میکنی. کیفم را روے دوشم می‌اندازم و چادرم را داخلش می‌چپانم. آهسته سمتت می‌آیم. دست سالمم را بالا می‌آورم و روے شانه‌ات می‌گذارم که همان لحظه تو را درحیاط می‌بینم! پس... ... نویسنده:محیاسادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼