eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سَجٰآدِھ
مـَن‌مـَاندَم‌و‌تـآبوتِ‌تـو‌و‌فِڪروخیـٰالـَت یِڪ‌چـٰادر‌آغـِشتہ‌بـِہ‌خونِ‌پـَروبـٰالـَت…!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما داریم کشتی می‌سازیم! شباهت داستان کشتی نوح با وضع فعلی انقلاب اسلامی ♥️با عشق گوش کنید♥️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Shahid_dehghann
1.33M
🎧 با حال مناسب گوش بدید رفقااا روضه حضرت زهرا 🖤 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Shahid_dehghann
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Pert_36 آخيش کار امروزم داخل بیمارستان تموم شد. چادرم رو سرم می‌کنم و همراه کیانا و ساجده از بیمارس
از پلکان بالا میرم‌، خودم رو روی تخت می‌ندازم، که فکرم به سمت اون جعبه‌ی کوچولو پر میزنه که امروز محمد رضا بهم داده بود؛ بدون معطلی از روی تخت بلند میشم و کیفم رو که روی میز مطالعه گزاشته بودم، برمی‌دارم و اون جعبه‌ی چوبی‌رو از ما بین تمام وسایل داخلش بیرون می‌کشم. دوباره روی تخت می‌شینم و با اظطراب قفل کوچیکی‌که روی اون جعبه منبت کاری، بودرو به طرف بالا می‌کشم که درش با صدای تیکی باز میشه. با چشمایی که از شدت تعجب درشت تر از حد معمول شده بود، شیئ ظریف داخل جعبه‌رو بیرون ميارم ، و مبهوت به گردنبند ظریف داخل دستم خیره میشم. سرخوش از رو تخت بلند میشم و جلوی آینه می‌ایستم، چادر و روسریم رو گوشه ای ميزارم و با دست راستم گردنبند رو از پشت روی قفسه سینم نگه می‌دارم، و پلاک طلایی گردنبند رو که یه قلب خیلی ریز داشت و از اون قلب یه آویز با حرف لاتین A آویزون بود رو پشت دست چپم معلق می‌زارم . وای که چقدر محمد رضا خوش سلیقه بود، با این فکر جاری شدن خون به گونه‌هام رو نادیده میگیرم و مشغول عوض کردن لباسام میشم. با صدای زنگ گوشیم در کمد رو که نیمه باز بود می‌بندم و به سمت گوشیم که روی پاتختی گزاشته بودمش میرم ، اسم زینب سادات روی صفحه خود‌نمایی می‌کرد: - الو؟ - سلام بی معرفت!خوبی اسرا خانوم ؟ - الحمدالله خوبم خودت خوبی؟ - ممنون خوبم. چه خبر؟ کنکور دادی؟ - آره بابا جوابشم گرفتم بعد کلی حرف زدن بالاخره خداحافظی کردیم. به سمت پاتختی میرم و گردنبد رو از روش بر می‌دارم. و دوباره میرم جلوی آینه و نگاهش می‌کنم واقعا خوش سلیقه است... با صدای مامانم که میگه بیا شام گردنبد رو داخل جعبه اش می‌ذارم و پایین میرم. به کمک مامان میرم و بعد چیدن میز مامان رو صدا می‌زنم. ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#هوالعشق #Part_37 از پلکان بالا میرم‌، خودم رو روی تخت می‌ندازم، که فکرم به سمت اون جعبه‌ی کوچولو
بابا و مامان میان سر میز روی صندلی می‌نشینم و مشغول خوردن میشم. مامان- چه‌خبر اسرا؟ سلامتی ای زمزمه می‌کنم و میگم: - باباجونم؟ بابا شیطون میگه: - باز چی‌لازم داری که اینجوری صدام می‌زنی؟ - عه‌ بابا اصلا قهرم بابا و مامان می‌زنن زیر خنده و بابا میگه: - قهر نکن دختر کارت رو بگو - کنکورم رو دادم و رتبه‌ی خوبی ام آوردم حالا اجازه میدید برم راهیان نور؟ بابا سرش رو به معنای موافقت تکون میده و می‌خواد صحبت کنه که مامان می‌پره وسط و میگه: - ن اسرا نمیخواد بری همیشه همینطور بود مامانم هیچ وقت نمی‌ذاشت اردو و... برم آخر سرم بابام راضیش می‌کرد. - مامان من الان نوزده سالمه بچه که نیستم. قبل کنکور بدم می‌گفتید بشین درس‌هات رو بخون الان چی؟ مامان- حوصله جر و بحث ندارم نمی‌خواد بری به بابا نگاه می‌کنم که لبخندی بهم می‌زنه یعنی بسپارش به من چشمکی به بابا می‌زنم و با گفتن با اجازه‌ای از روی صندلی بلند می‌شم. از پلکان ها بالا میرم در اتاق رو باز می‌کنم و داخل میشم. به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی کنار می‌کشم نور سفید رنگی کوچه رو روشن کرده که با کشیدن پرده نور به صورتم می‌خوره همسایه کناری‌ما مشغول آوردن وسایل‌هاشون بودند. پرده رو می‌ندازم و گردنبند رو بر‌می‌دارم واقعا بسیار زیباست... گردنبند رو به گردنم می بندم و داخل تخت دراز می‌کشم گوشیم رو بر‌می‌دارم و پی‌‌دی‌اف یک رمان دانلود می‌کنم و می‌خونم. * با احساس تشنگی نگاهم به ساعت گوشیم می‌افته که ساعت دو نیمه شب رو نشون میده، گوشیم رو کنار‌ می‌ذارم و کش و قوسی به بدنم میدم. با احساس تشنگی ای که بهم دست میده از جام بلند میشم و به پایین میرم بعد خوردن لیوانی آب به اتاقم بر‌می‌گردم و چشم‌هام رو می‌بندم و بعد چند دقیقه کم کم چشم‌هام گرم میشه و غرق خواب میشم * با صدای ترسناکی از خواب می‌پرم این چه خوابی بود که دیدم؟ دوباره صدای ترسناک رعد و برق و غرش آسمان، از بچگی رعد و برق رو دوست نداشتم. گوشیم رو که روی پاتختی بود برمی‌دارم و نگاه می‌کنم‌ که ساعت سه و نیم رو نشون میده... بی‌توجه به خواب بدی که دیدم یک قورت آب از لیوان روی پاتختی می‌خورم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_38 بابا و مامان میان سر میز روی صندلی می‌نشینم و مشغول خوردن میشم. مامان- چه‌خبر اسرا؟ سلامت
چند روز گذشته بود، دیشب تا به بابا گفتم گفت سرش شلوغه و بعدا صحبت کنیم. اسما تازه از سفر برگشته بود و توی اتاق خوابیده بود. بابا روی مبل نشسته بود به سمت آشپزخونه میرم و دوتا چای خوشمزه درست می‌کنم داخل سینی می‌ذارم. از اشپز خونه خارج می‌شم و روی مبل تک نفره روبروی بابا می‌شینم، فنجان چای رو جلوی بابا می‌ذارم و میگم: - میشه باهم حرف بزنیم؟ بابا نگاهش رو از تلوزیون می‌گیره و منتظر به چشم‌های مشکیم نگاه می‌کنه؛ و گفت : - می‌شنوم! فنجان چای رو میان دستم گرفتم و مشغول بازی باهاش شدم و در همون موقع می‌گم : - راجع‌به راهیان نور که گفتید بعدا صحبت کنیم! و بریده بریده میگم : - پارسال گفتید کنکور داری بشین درس بخون! و با مامان مخالفت کردید. امسالم کم مونده دانشگاه‌ها شروع بشه، اجازه بدید برم 10 روز تا خستگی درس خوندنم‌هم در بیاد. اجازه میدید؟ - قول میدی مواظب خودت باشی و حواست جمع باشه؟ با لبخند میگم: - آره بابایی من نوزده سالمه الان بچه نیستم بابا- شما بچه ها هر چقدر هم بزرگ بشید بازم برای ما همون بچه‌ی لوس و شیطونید پام رو محکم زمین می‌کوبم و میگم: - عه بابا واقعا که بابا می‌خنده اسما با شیطونی میگه: - منم برم؟ - تو خواب نبودی؟ اسما با لحن لوسی میگه: - نچ، بابایی منم بذار منم برم؟ - باش بابا پوفی می‌کشه و میگه: - آخيش تا یک هفته می‌تونیم از دست دعوا ها و کل‌کل ها شما یک نفس راحت بکشیم با مامانتون پشت چشمی براش نازک می‌کنم و میگم: - وای بابا دلت میاد ما به این مظلومی؟ بعد کلی شوخی و خنده میرم تو اتاقم و روی تخت دراز می‌کشم و مشغول فکر کردن میشم که به عالم بی‌خبری فرو میرم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
هدایت شده از زاهـر‌ .
!-رفقا‌الهی‌به‌رقیه‌میگین‌برامون!؟:)
«🙂» - ای‌شهید..🖐🏿 میشودمن‌راهم‌تفحص‌ڪنۍ؟!.. خیلۍوقت‌است‌درمیدان‌مین‌دنیا گیـرڪرده‌ام꧇}💔🚶‍♂ ❴ ❵ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛