|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_67 چادرم رو محکم تر میچسبم و به سمت کلاسمون میرم، کیانا و مهرانه مشغول صحبت کردن هستند، به س
رمان لبخندی مملو از عشق🥳
به قلم، ریحانه بانو🙃
#Part_68
مشغول قدم زدن داخل سالن هستم و به سمت حیاط دانشگاه میرم که دستی روی شونم قرار میگیره بر میگردم که کیانا رو میبینم.
کیانا- ایول چه زبونی داشتی!
- بالاخره باید سکوت رو شکست و جواب آدم های اینجوری رو داد!
کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و به صندلی روبه رو اشاره میکنه و میگه:
- بیا بریم روش بشینیم کارت دارم!
با هم به سمت صندلی میریم و روی صندلی میشینم.
کیانا ام خودش رو ولو میکنه که میگم:
- درست بشین دبیرستان نیستا، مختلطه!
کیانا محکم به شونه ام میزنه و میگه:
- اوه چقدر سخت میگیری اسرا
و خودش رو به من نزدیک میکنه و میگه:
- چیزی که میخوام بگم غیبته ها!
- بگو ببینم چیه؟
بطری آبم رو برمیدارم و مشغول خوردن میشم
سرش رو به گوشم نزدیک میکنه و میگه:
- بعد رفتنت پژمان طرفداریت رو کرد
و آروم تر میگه:
- فکرکنم عاشقت شده
با گفتن عاشقت شده آب میپره تو گلوم و به سرفه کردن میافتم.
مهرانه ام به سمتمون میاد و با نگرانی به من میگه:
- چیشده عروس خانوم؟
عروس خانوم؟ بالاخره سرفه کردنم پایان مییابه یکم آب میخورم.
مهی کنار من میشینه که همون موقع پژمان و چندتا از دوستهاش رو توی حیاط میبینم.
مهرانه- چه خوشگل میشی وقتی خجالت میکشی.
پژمان به سمتمون میاد و رو به من اشاره میکنه:
- خانوم توکلی چند دقیقه میشه وقتتون رو بگیرم؟
- چشم، صبرکنید
آروم خیلی ممنونی زمزمه میکنه و یکم فاصله میگیره.
مهرانه- دیدی گفتم یک خبرهایی هست تو بگو نه
ازجام بلند میشم و میگم:
- بابا خبری نیست الکی دلتون رو صابون نزنیدخواهرها
کیانا- دو روز دیگه که دست تو دست هم اومدید دانشگاه میبینیم.
و روش رو به صورت قهر بر گردوند.
بوسه ای بر گونه اش میزنم و میگم:
- قهر نکن دیگه، اصلا میخوای بیا با هم بریم!
مهرانه- برو بیشتر از این منتظرش نذار
- فعلا خداحافظ
و به سمتش میرم. نگاهم میکنه و با مِن مِن میگه:
- ببخشید مزاحمتون میشم خانوم توکلی
- خواهش میکنم، بفرمایید؟
- خیلی دست خط زیبایی دارید، میشه جزوتون رو بدید تا من برای خودم بنویسمش
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق🥳 به قلم، ریحانه بانو🙃 #Part_68 مشغول قدم زدن داخل سالن هستم و به سمت حیاط
جزوه ام رو به سمتش میگیرم که لبخندی میزنه و میگه:
- خیلی ممنونم خانوم توکلی
- خواهشمیکنم، خدانگهدار
و ازش جدا میشم، به سمت کیانا و مهرانه میرم و میگم:
- دیدید الکی به دلتون صابون میزدید؟ جزوه میخواست بنده خدا
مهرانه که زبون چرب و نرمی داره چشمکی میزنه و میگه:
- عشق با همین چیزها شروع میشه دیگه، امروز جزوه، فردا شماره، روز بعد هم کارت عقدتون
- بیاید بریم لوس بازی برای امروز بسه!
کیانا- منم عروسی دعوتم؟
- یک کلمه دیگه حرف بزنید میکشمتون
مهرانه- اسرا خشن میشود!
به سمت ماشین کیانا میریم و مشغول لوس بازی کردن میشیم.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
جزوه ام رو به سمتش میگیرم که لبخندی میزنه و میگه: - خیلی ممنونم خانوم توکلی - خواهشمیکنم، خدانگه
#Part_69
#فلش_بک_زمان_حال
با صدای بلند زنگ و حجوم هزار هزار دختر به طرف درب ورودی دبیرستان گیج و گنگ، از حجم زیاد سوالات داخل مغزم؛ دفتر قطور داخل دستم رو میبندم. کوله مشکی رنگم رو از روی نیمکت سرد حیاط چنگ میزنم و از مدرسه خارج میشم ، با قدم هایی تند خودم رو به تیر چراغ برق میرسونم
با صدای ممتمد بوق چشمهام رو باز میکنم و باعجله سوار پراید مشکی رنگی که جلوی پام ایستاده بود میشم و بریده بریده میگم:
- سلام، ببخشید حواسم نبود خانوم زندهدل
فرشته با خنده از صندلی شاگرد روی ظبط خم میشه و باهاش مشغول میشه و در همون حین میگه :
- هرچی که هست زیر سر این دفتریه که از صبح کلتو کردی توش، حتی سر درس ریاضیهم اینو گذاشته بودی لای کتاب ریاضی.
چشمکی میزنه و ادامه میده:
- شیطون، چیهست حالا؟
نگاه خیرم رو از روی ناخن های لاک زده و قرمز رنگش و موهای پریشونش که معلومه اون رو چند باری رنگ کرده میگیرم و بدون حرف دفتر رو بیشتر به خودم میفشرم و به صندلی تکیه میدم تا هرچه سریع تر
به خونه برسم و کمی استراحت به ذهن پراز سوال های بی جوابم بدم و این کار تنها با خوندن ادامه دفترچه اتفاق میافته
جلوی در آبی رنگ خونه از ماشین پیاده میشم، بعد از پیدا کردن کلید در رو باز میکنم و وارد حیاط میشم بی توجه و تند تند از کنار حوض رد میشم و بوی خاک نم خورده باغچههم وادار به ایستادنم نمیکنه.
لحظاتی بعد خودم رو روی مبل گوشه خونه میندازم و استکان چای رو به لبهام نزدیک میکنم با برخورد بخار داغ چای با صورت سردم لرز کوتاهی میکنم و دفتر صورتی رنگ رو باز میکنم تا ادامه داستان رو بخونم و سر از این راز کهنه و قدیمی بفهمم .
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
ذکر روز شنبه:
یا رب العالمین
(ای پروردگار جهانیان)ذکر روز شنبه به نام پیامبر اکرم (ص) است. روایت شده که در این روز زیارت حضرت رسول الله (ص) خوانده شود که خواندنش موجب بینیازی میشود.
#مرتبه۱٠٠
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
_🙃🦋✨ #تصویر #شهید_محمدرضا_دهقان
ماجرای صد دلاری که خرج بادمجان حلب شد
موقعی که داشت میرفت پدرش یک اسکناس صد دلاری داد. خیلی ذوق کرد، آن را بوسید و در جیبش گذاشت وقتی در سوریه بود آن را خرج نکرد، تا این که در بازار حلب یک گونی بادمجان خرید، آنها را بین همرزمانش تقسیم کرد تا هر کس هر چقدر که دلش خواست با آن غذایی درست کند، خودش بادمجان کبابی درست کرد. این کارش تعجببرانگیز بود، چون به شدت از بادمجان متنفر بود و به هیچ عنوان به غذایی که در آن بادمجان بود لب نمیزد.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
انگشترت چیشد...؟🥀
توی اون شلوغی ، یادگار مادرت چیشد...؟🥀
#شهید_ارمان_علی_وردی
#شهیدانه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛