|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_131 یکم میگذره که جلوی بیمارستان ماشین رو پارک میکنم. کیانا سریع از ماشین پیاده میشه منم
#Part_132
- شکر خوبم!
کیانا ژست مغرورانه و خود پسندانه ای میگیره و میگه:
- شما چرا مواظب برادر بنده نبودید؟
که مازیار لبخندی میزنه و میگه:
- برادر شما خودش حواس پرته، بعدش هم تقصیر خودشه میگه گلوله هدر نره می پره جلو گلوله و گلوله هم به دستش برخورد میکنه!
تازه نگاهم به دست باند پیچی شدهی کسری میافته و چشم های بستهاش، کیانا با کیفش محکم میزنه توی کلهی مازیار و میگه:
- دفعهی آخرت باشه زبون درازی میکنی فهمیدی؟
مازیار مشغول درست کردن موهای بهم ریختهاش رو از روی صورتش جمع میکنه و میگه:
- چشم قربان!
کیانا چشمکی بهش میزنه و رو به من میکنه تا حرفی بزنه که صدای زنگ موبایلم بلند میشه و نام مامان روی صفحه موبایل خودنمایی میکنه!
ببخشیدی زمزمه میکنم و از اتاق خارج میشم و به بیرون میرم، تماس رو وصل میکنم و میگم:
- سلام مامانی!
مامان غرغر کنان میگه:
- علیک، حواست به ساعت هست، اون ساعت چهار غروب این هم نه شب، کجایید؟
که به تته پته میافتم و من من کنان میگم:
- بیمارستان!
مامان با لحنی که دلواپسی در اون موج میزنه میگه:
- اِ وا خاک به سرم...چیشده؟
- چیز خاصی نیست! میام خونه توضیح میدم فعلا خداحافظ!
مامان دلخور تر از قبل جواب میده:
- خدا نگهدار تا بیای من نصف جون شدم!
- نگران نباش مامان جون، زود میام.
و تماس رو قطع میکنم و به سمت بیمارستان میرم، دوباره بالا میرم و وارد اتاق میشم.
رو به کیانا میگم:
- کیانا جون خدانگهدار من برم مامان نگرانم میشه!
کیانا بغلم میکنه و میگه:
- باش گلم، ممنون زحمت کشیدی.
و بوسه ای روی گونه ام میکاره، از مازیار و مادر کیانا ام خداحافظی میکنم و لحظهی آخر نگاهم به صورت رنگ پریده و مظلوم و آروم کسری میافته، که غرق خواب بود و آرامش. و بعدش هم دست باند پیچی شده اش...
- خدانگهدار.
و از اتاق خارج میشم...دوباره چهرهی کسری یادم می افته.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_132 - شکر خوبم! کیانا ژست مغرورانه و خود پسندانه ای میگیره و میگه: - شما چرا مواظب برادر بند
#Part_133
نمیدونم چرا گریهام میگیره، چرا اینقدر یهو برام مهم شد، ول کن اسرا یک بار به پسر مردم فکر کردی و دل خوش کردی با اینکه آشنا بود نتیجه این شد، بعد این که یک غریبه اس! باید هوای نفسم رو تنبیه کنم!
از بیمارستان خارج میشم و تاکسی میگیرم.
*
پول تاکسی رو حساب میکنم و از ماشین پیاده میشم...
در کیفم رو باز میکنم و دنبال کلید میگردم که تازه یادم میافته کلید رو خونه جا گذاشتم زنگ رو میزنم.
که ایفون با صدای تیک مانندی باز میشه، وارد حیاط میشم.
نور ماه قسمتی از حیاط رو روشن کرده بود چادرم رو از روی سرم بر میدارم و روی تخت گوشهی میذارم.
کنار حوض وسط حیاط میشینم و گرهی روسری ام رو شل میکنم و شیر آب رو باز میکنم.
دستهام رو زیر آب سرد میکنم و مقداری آب سرد روی صورتم میریزم، آستین های لباسم رو میدم بالا و آماده میشم تا وضو بگیرم...
بعد وضو گرفتن، لباسهام رو برمیدارم و به سمت خونه میرم...
تا در رو باز میکنم مامان به سمتم میاد و میگه:
- کجا بودی اسرا؟
که با مهربونی جواب میدم:
- میشه صبح توضیح بدم؟
مامان هم مثل خودم میگه:
- باش عزیزم، فقط یادت نره بگی چیشده تا ما رو از نگرانی در بیاری!
- نگران نباشید، چیز مهمی نیست!
و از پلکان بالا میرم، لباسهام رو همونجوری روی میز شوت میکنم و چادر نمازم رو سرم میکنم.
سجاده ام رو پهن میکنم و چادر رو هم روی سرم محکم تر!
الله اکبر...
الله اکبر...
خدایا خودت دستم رو بگیر تا بتونم راه درست رو برم و یک وقت شیطان گولم نزنه و پام بلرزه، توی این دوره زمونه ای که نگه داشتن دین مثل نگه داشتن یک گرز آتشی کف دسته!
#ادامهدارد...
#بهقلمریحانهبانو
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_133 نمیدونم چرا گریهام میگیره، چرا اینقدر یهو برام مهم شد، ول کن اسرا یک بار به پسر مردم فک
#Part_134
نمازم تموم شد، نیت کردم تا یک هفته روزه بگیرم و اینستاگرام و نرم افزار هایی که باعث سست شدن دینم میشه رو پاک کنم تا بتونم با نفسم مقابله کنم!
مشغول پاک کردن نرم افزار ها میشم که میرسم به اینستا گرام به سطل زباله میفرستمش اما لحظه ای که باید حذفش کنم ناخود آگاه دکمهی لغو رو میزنم که همون لحظه در باز میشه و یکی وارد میشه به خیال اینکه اسماست نزدیک ترین شی که یک گلدان تزئینی روی میز بود رو بر میدارم و پرتش میکنم به سمت در که همون لحظه بابا وارد میشه و قبل اینکه گلدون بهش بخوره گلدون رو توی هوا میگیره و به سمتم میاد و گلدون رو سر جاش میذاره و میگه:
- بیا پایین شام بخوریم!
لبخندی میزنم و میگم:
- چشم، شما برید منم میام.
و همون لحظه آیه ای زیر لب زمزمه میکنم تا شیطان ازم دور بشه و اینستا رو پاک میکنم!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_134 نمازم تموم شد، نیت کردم تا یک هفته روزه بگیرم و اینستاگرام و نرم افزار هایی که باعث سست ش
#Part_134_135
یک هفته میگذشت و توی این یک هفته تا تونستم از فضای مجازی و چیزی که من رو به گناه بندازه دور بودم!
امروز باید برم دانشگاه، نمیدونم چرا با اومدن اسم دانشگاه چهرهی پژمان جلوی چشمهام نقش میبنده، مخصوصا امروز که باهم کلاس داشتیم!
استغفرالله زیر لب زمزمه میکنم و مشغول پوشیدن لباسهام میشم...
چادرم رو سرم میکنم و از اتاق خارج میشم، مامان روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه...
- خداحافظ مامان!
مامان از جاش بلند میشه و آغوش مادرانهاش رو برام باز میکنه میرم بغلش و گرمای وجودش رو حس میکنم!
مامان بوسه ای بر گونه ام میزنه و میگه:
- قربونت بشم من، مراقب خودت و دلت باش!
- چشم، ممنونم که همه جوره کنارمی!
و بوسش میکنم و میگم:
- من برم که دیر شد!
مامان هم من رو محکم به خودش میچسبونه و میگه:
- خدا پشت و پناهت!
- خدانگهدار
و از خونه میزنم بیرون...
***
رسیدم دانشگاه که همون لحظه دستی روی شونه ام میشینه بر میگردم که با چهرهی خندون کیانا و مهرانه رو به رو میشم.
مهرانه بغلم میکنه و میگه:
- به به اسراجون چه خبر؟ یک هفته نبودی ها! آقاتون نگرانتون شد و هر روز میاومد سراغت رو از من و کیانا میگرفت!
که کیانا جعبهی شیرینی ای رو به سمتم میگیره و میگه:
- بردار دهنت رو شیرین کن! تا بعدش بگم مناسبت شیرینی چیه؟
که با خنده میپرم بغل کیانا و میگم:
- یک هفته نبودم انقدر زود بله دادی؟ حداقل یکم براش ناز میکردی!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
اینحســــــ♥️ــــینڪیست؟
ڪهلیلا؎همــهتااَبداست....
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
「 ... بِسْمِࢪَبِقْـآسِمْاَلْجَبَاْڕِیْݩْ ...」😭
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__
منڪهبیمارغمِهجرتواممیدانم
جزوصالِتومرانیستمداواےدگر💙:)
السلامعلیڪیابقیةالله...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__
منڪهبیمارغمِهجرتواممیدانم
جزوصالِتومرانیستمداواےدگر💙:)
السلامعلیڪیابقیةالله...