12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق!
فکر میکنۍ؛
چقدرتونستیشبیهبرادر
شهیدتعملڪنی؟
#داداش_جهاد
"🕊📿"
این یک سجاده معمولی است؛ شاید هم نیست!
چون از روی این سجاده یک جوان مؤمن انقلابی روزی پنج نوبت اوج میگرفت و به معراج میرفت..
نیمهشبها همین سجاده شاهد سوز مناجات عاشقانه آن جوان مجاهد بود..
در سجده بعد از هر نماز، شبنم اشک زلال آن جوان مخلص از روی گونههای چون برگ گلش بر روی همین سجاده میغلتید..
پیشانی نورانیاش بر روی همین مهر فرود میآمد.. بند بند انگشتان دستش دانههای همین تسبیح را لمس میکرد.. این یک سجاده معمولی نیست..
بُراقی است که شهید جهاد مغنیه را به عرش میبُرد.. سجادهای است که جهاد آن را از مقام معظم رهبری هدیه گرفته بود، و همیشه در گوشه اتاقش گسترده بود..
کهف حصینی بود که جهاد هر روز بارها در فرصت خلوت با خدا به آن پناه میبرُد..
كاش ما هم براى خودمان چنين مأمن و پناهگاهى براى خلوت با خدا داشته باشيم.
#جہادشناسے😇
#داداش_جهاد
≣᎒🎤¡
•
•
از آقای مهدی رسولی پرسیدن:
شما فرزند شهید اید ؟!
گفتن : ما نوکر شهیدیم💔 :)
| #حرف_قشنگ
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_180 که بابا هم رو به من می کنه و میگه: - اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن! که از و
#Part_181
میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره.
از نظرم شماهم بلدیهای خودتون رو دارید. بلدید در مواقع ضروری به سرعت یک تصمیم گیری عالی بکنید.
بلدید جوری تصمیم بگیرید که هم قلبتون راضی باشه هم عقلتون. امیدوارم منم جزو همین دسته از تصمیماتون باشم که هم عقل در اون دخیل هم قلب؛
راستش من از وقتی شمارو دیدم هم قلبم با تمام وجود...
عرق سردی از کنار شقیقههاش سر خورد که سریع با یک دستمال تمیز پاکش کرد.
_ بزارید جور دیگه بگم! با تمام وجودم شمارو انتخاب کردم نه فقط قلب و مغزم.
تمام مدتی که با حرفاش و خجالتش دلبری میکرداز دل بیجنبم، نگاهم میخ گلای ریز روی چادرم بود و بیاختیار لبم به خنده باز میشد و با هر کلمه که میگفت گونههام از شرم رنگ گلهای رز دستهگلی میشد که امشب به سلیقهخودش برام آورد بود تا بتونه یه قسمت از محبتای توی دلش نسبت بهم رو به رخ بکشه . بیقرار میخواستم فریاد بزنم بس کن دیگه آقا تو که یهبار با تمام وجودت قلبم رو به نام خودت سند زدی اینکارا چیه؟ میخوای تا ابد بیمه کنی عشقتو تو قلبم؟ به چی قسم بخورم که عشقت تا آخرین روز زندگیم ثابت میمونه تو دلم؟
اما فقط تونستم اینارو تو قلبم فریاد بکشم و با لبخند و گونههای رنگ گرفته با چشمامای چین خورده از خجالت به گلای روی چادر نگاه کنم .
_خوب اسرا خانوم شما چیزی نمیگید چرا سکوت کردید ؟
یکدفعه برق ترس تو چشماش ظاهر شد.
_ این سکوت رو به چی معنا کنم؟
خجالت یا...
دستاش لرزید، مردمکای قهوهای چشماش سوسو زد.
_ یا بزارم پای نخواستنن.
سرم رو بلند کردم و با آرامشی که عجیب و یکدفعه تو قلبم پیچیده بود گفتم :
_ نخواستن؟
اینبار نوبت صداش بود که بلرزه، از چی میترسید؟ از حس من نسبت به خودش!
_ نخواستن من، نخواستن این؛
دستش رو گذاشت رو پیراهن سفیدش درست کنار قلبش.
_ نخواستن این، این قلب.
تیر آخرش رو بد هدف گرفت صاف نشت وسط سینم و دلم سوخت برا ترس تو چشماش از چی حرف میزد؟
از بی وفایی، اینجوری شناخته بود من رو؟
باید کاری میکردم:
_ من... من.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_181 میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره. از نظرم شماهم ب
#Part_182
امان از این خجالت که توی اون لحظات گرفتارش شده بودم.
_ من اِم چطوری بگم راستش.
پرید میون حرفم و با صدایی که غم توش موج میزد گفت :
_ باشه اگر نمیخواید حرفی نیست.
اما دلم سوخت به حال قلبی که قرار بدون عشق بتپه میسوزه و آتیش میگیره. اسرا خانوم خواهش میکنم دست رد به سینم نزن من نمیتونم با این غم کنار بیام .
خدایا چی باید بگم؟ چرا خجالت! چرا الان، تو این لحظه مثل موریانه افتاد به جونم.
یاد حرفهاش افتادم و دوباره توی ذهنم مرورش کردم :
_ دلم سوخت به حال قلبی که قرار بدون عشق بتپه میسوزه و آتیش میگیره. اسرا خانوم خواهش میکنم دست رد به سینم نزن من نمیتونم با این غم کنار بیام .
من چی من میتونستم با نبودش کنار بیام؟ پس چیشد مرحمی که قرار بود بشه دوای زخمای قلبم؟ بزارم بره، نمیتونم با عذاب وجدان در برابر قلب زخم و زیلیم کنار بیام.
حالا که جرعت کرده و از احساسش بیپرده گفته چرا من نگم؟ مگه محبت به ابرازش زیبا نیست؟
محبتِ بی حرف و بیصدا ورزیدن چه فایدهای داره؟
آرامش چند لحظه قبل دوباره تو بدنم جریا گرفت و قلبم شروع کرد به پمپاز خون تازه. آروم زمزمه کردم :
_ آقا کسری ! شما همیشه انقدر عجولید؟
خوب راستش من از اشخاصی که عجولن دل خوشی ندارم.
رفته رفته صدام قوت گرفت :
_ چون موقعهایی که هیجان زده میشن یا احساساتی هستن نمیتونن تصمیم درستی بگیرن و انتخاب غلطی دارن و بعد پشیمون میشن یا ممکنه به کسی حرف بدون تفکر بزنن .
به وجد اومد و دوباره با زانوهای سست شده روی صندلی نشست.
_یعنی، یعنی حرفاتون ..
سراسر آرامش بودم، موقع حرف زدن باهاش.
سرم رو پایین انداختم و گونههام شد نمایانگر گرمای بدنم.
_ راستش یکم اوایل ازتون خجالت کشیدم اما وقتی شماهم خجالت رو گذاشتید کنار و بی پرده حرف زدید دلم گرم شد، آروم شدم. استرسم دود شد و رفت هوا.
گفتم مگه خاصیت محبت به ابرازش نیست؟چرا نگم از حسی که داخل قلبم؟چرا پنهونش کنم! مگه خلاف قانون گفتن احساساتم. راستش اون شب توی ویلا نمیدونم شاید از خوشحالی یا از هیجان زدم به دریا حرفاتون روم تاثیر زیادی گذاشت. منم خوب..
چشماش برق میزد و برقش خیره کننده بود.
_ قرار بود خجالت نکشید.
آه از دست حرفاش که آخر کار دستم میداد!
_ منم اگر قرار باشه انتخابی کنم که هم مغزم راضی باشه و هم قبلم قرار بگیره
اون. اون. شمائید.
نفس عمیقی از هوی اتاق گرفتم و اون رو به ریههام فرستادم آرامش و سکوت لذت بخش و وصف ناپذیری تو اتاق حاکم شد.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_182 امان از این خجالت که توی اون لحظات گرفتارش شده بودم. _ من اِم چطوری بگم راستش. پرید میون
#Part_183
و مشغول بازی کردن با انگشت هام شدم، که همون لحظه صدای شاد و سرحال کیانا میاد که میگه:
- حرف هاتون تموم نشد؟ یک نگاه به ساعت کردید؟ درست یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و ۳۰ ثانیه است که دارین صحبت میکنید!
که با این حرف کیانا لبخند کوچولویی روی لبهام شکل میگیره و بعدش هم شرم و خجالت...
که کسری میگه:
- حرف هامون تموم شد! شما صحبتی ندارید اسرا خانوم؟
که تنها سرم رو به نشونهی منفی تکون میدم و از روی تخت بلند میشم و میگم:
- بریم پایین!
که کیانا پشت چشمی نازک میکنه و میگه:
- کجا بریم پایین؟ اول بگو نظرت چیه بعد؟
که کسری لبخندی میزنه و میگه:
- بریم پایین بعدا بهت میگم.
که کسری رو به من میگه:
- بفرمایید!
که کنار کیانا باهم به سمت پایین میریم کسری هم پشت ما میاد!
به پلهی آخر میرسم، که نگاه مامان کسری به من میافته و میگه:
- جوابت چیه عزیزدلم؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟
که لبخندی میزنم و تنها سرم رو پایین میندازم و میگم:
- جوابم مثبته!
که توی چشم های مامان و بابا برق زد.
که مامان کسری از جاش بلند میشه و به سمتم میاد بغلم میکنه و میگه:
- مبارکت باشه دخترم، خوشبخت بشین!
که پدرش هم جعبهی کوچکی به سمت مامان کسری میگیره و میگه:
- اینم کادوی عروسم!
که مامان کسری در جعبه رو باز میکنه و روبه مامان میگیره و میگه:
- با اجازه!
که مامان هم لبخندی میزنه و میگه:
- بفرمایید!
که مامان کسری انگشتر شیک که روش تک نگین ساده ای داشت و خیلی ظریف بود رو از توی جعبه در آورد و دست هام رو توی دستهاش گرفت و انگشتر رو داخل دستهام انداخت...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_183 و مشغول بازی کردن با انگشت هام شدم، که همون لحظه صدای شاد و سرحال کیانا میاد که میگه: - ح
#Part_184
امروز روز عقدمونه، ذوق و هیجان عجیبی تموم وجودم و پر کرده، به داخل آینه نگاه میکنم و برای بارآخر خودم رو چک میکنم...
بسیار زیبا شده بودم، و بعدش هم به سفره عقد زیبا و لاکچری نگاهی می ندازم که در اوج سادگی بسیار زیبا بود.
قرآن رو توی دستهام میگیرم و سوره نسا رو باز میکنم و با کسری شروع به خوندتش میکنیم.
که همون لحظه صدای عاقد بلند میشه و شروع به خوندن خطبهی عقد میکنه:
- قال رسول ا...(ص) النکاح و سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی...دوشیزه مکرمه سرکار خانوم اسرا توکلی فرزند مصطفی توکلی آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا...مجید، یک دست آینه و شمعدان، ۳۱۳ شاخه گل نرگس و ۷۲ عدد سکه بهار آزادی و یک سفر کربلا، شما را به عقد دائم آقای کسری زارع فرزند کامران زارع در بیاورم؟!
آیا بنده وکیلم؟!
که مهرانه شر و شیطون میگه:
- عروس رفته گل بچینه!
عاقد- برای بار دوم میگم سرکار خانوم اسرا توکلی شما را به عقد دائم آقای کسری زارع در بیاورم؟
که کیانا لبخند زنان میگه:
- عروس رفته گلاب بیاره.
عاقد- برای بار سوم میگم، آیا وکیلم؟
که اسما لبخند زنان میگه:
- یک چیزی یادتون نرفته؟ زیر لفظی میخواد خواهرم!
که مادر کسری جعبهی کوچکی به دستم میده...
عاقد- این دفعه وکیلم؟
که چند ثانیه مکث میکنم که کسری با صدای بم و مردونه اش دم گوشم میگه:
- بانوی ترمه پوش، غزل ها فدایتان... آیا وکیلم عشق بریزم به پایتان؟
که لبخندی میزنم و میگم:
- با اجازهی امام زمان، پدرم مادرم و تموم بزرگ ترها ی مجلس بله...
که صدای دست و جیغ همه فضا رو پر میکنه...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
مالڪیتآسمانبہنامڪسانےنوشتہشدهاست
کہبࢪاینزمیندلنبستہاند . . .🚶🏿♂💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
【 ↯ بِسْـمِاَللّٰھِاَلْࢪَحْمٰنّْاَلْرَحِیِمْ ↯ 】
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛