💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و بیست و نهم
صدای چرخوندن کلید باعث شد تکونی توی جام بخورم و چشمام رو باز کنم
نشستم سر جام و پاورچین پاورچین سمت کلید برق رفتم
چشمام رو بستم کلید رو که زدم کم کم چشمام رو باز کردم تا به نور عادت کنم
حسین رو با چشمای قرمز و ورم کرده دیدم
هینی کشیدم
که گفت خسته شده و چیزیش نیست
نگرانیم رو که بر طرف کرد
سمت اتاق رفتم و لباس پوشیدم و غذا رو آمده گذاشتم
توی این مدت حسین روی مبل دراز کشیده بود
تا توی راه خوابش نگیره
وسایل رو که آماده. گذاشتم حسین رو صدا زدم که بله گفت و بلند. شد
نگاهی بهش کردم متوجه شدم که انگاری بهم ریخته است
_حسین آقا
_جانم
_چیزی شده؟ انگاری به جز کار چیز دیگه هم هست؟
هول زده سرش رو این طرف و اون طرف تکون داد و گفت:
_نه بابا چیزی نشده بریم دیر نشه
از زیرش در رفت و اینو من خوب متوجه شدم
اسرار بهش نکردم
وسایل رو توی ماشین گذاشتیم
البته بعد از اینکه هزار تا عکس و فیلم گرفتم
دلم میخواست خاطره بشه برام
در و باز کردم و نشستم روی صندلی
کمربندم رو زدم و با لبخند جلوم رو نگا کردم که متوجه شدم حسین حضور نداره
خواستم پیاده بشم بینم کجا رفته
ولی دیدم که کلافه انگشتاش رو بین ابرو هاش کشید و کلافه سری تکون داد
روشو کرد اون طرف و دوباره یه تیکه و راه رفت
متوجه نگاهم شد و مچم رو گرفت
پوفی کرد و تماس رو قطع کرد و اومد نشست پشت رول
حالا که خودش متوجه شد که فهمیدم خبراییه چیزی نگفت و بی حرف روند
حوصله ام داشت سر میرفت و فقط صدای آهنگ کمی و ملایم و بی کلامی
بین ما بود
ظبط رو خاموش کردم که حسین برگشتم سمتم
_چیزی شده؟ از آهنگ بدت اومد؟ خوب عوض میکردی چرا خاموشش کردی؟
_نفس بکش
مثل اینکه شما باید بگی چی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟
دلم نمیخواست براش کاسه داغ تر از اش بشم
وقتی دیدم خیلی بیش از اندازه کلافه است چیزی نگفتم
درسته خودم خیلی ناراحت بودم ولی هیچی نگفتم
حدود سه ساعتی گذشته بود و هنوز حسین اون اعصاب خوردگی رو داشت نگرانش بودم و این اعصاب من ریخته بود گله هم
برای اینکه حالمون رو خوب کنم بهش گفتم دم سوپری نگاه داره
وقتی نگه داشت بغلش یه بوستان کوچکی بود
به نظرم میومد جای خوبی برای شام خوردم باشه
بعد از خرید پر از شوق و نگران من با لبخند مصنوعی حسین سمت ماشین رفتیم تا وسایل شام رو برداریم
نزدیک بوستان که شدیم دوباره موبایل حسین زنگ خورد اخمی کردم و گذاشت روی سایلنت
کی بخش زنگ زده بود که انقدر براش مهم بوده که ماه عسلمونو از یاد برده بود
💜نویسنده :A_S💜
🤔هیئت های مذهبی بگوش...🔈
📛توطئه ای دیگر😬
🔻چاپ لیوان های مذهبیِ پذیرایی.
🔻لیوانهایی که پس از مصرف.
🔻بلافاصله در سطل های زباله.
🔻وخیابانها زیرِ پایِ عابرین .
🔻مورد بی حرمتی وسوژهٔ دشمن.
🔻ورسانه های معاند قرار میگیرد
👈#نشر_حداکثری
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و سیم
نگاهم کرد و وقتی نگاه خنثی رو دید دستی به گردنش کشید و گفت:
که بعد از شام بهم میگه چه خبره
مثل دختر بچه ها خوشحال شدم و با ولع به خوردن کردم
حسین تک خنده ای کرد
_بابا اینجوری شما داری میخوری چیزی برای من نمی زاری؟
با دهن پر گفتم:
_اگه نخوری غذای تورم میخورم!
تخ خنده ای کرد و سرش و انداخت پایین آروم شروع به خوردن غذاش کرد
سفره رو جمع کردم ظرف هارو و دم شیر آبی که اونجا بود شستم
نزدیک ماشین که شدم سرم یهو شروع کرد به گیج رفتن
دستمو گرفتم به کاپوت ماشین تا نیوفتم
چشمام رو باز و بسته کردم شاید تاری چشمام کمتر بشه
ولی بد تر شد
دیگه تعادلی روی خودم نداشتم
نا خودآگاه چشمام بسته شده بود فقط متوجه شدم که پام پیچ خورد چون. درد بدی توش ایجاد شد
و هیچی نفهمیدم
تاریکی!
نور بدی روی چشمام بود و چشمم رو میزد
اخمی کردم
گلوم به شدت میسوخت چشمام رو باز کردم
سرم داشت از درد منفجر میشد
با این وضعیتم بد بود
توی ماشین نشسته بودم و نور ماشین روشن روی چشمای من بود
دستم رو روی چشمام گذاشتم که حسین فهمید بهوش اومدم
نشستم سر جام ولی هنوز صندلی عقب بود
حسین دستشو گذاشت روی دستم نگاهی به صورت نگرانش کردم
رنگش سفید شده بود گفتم الانه کا سکته کنه
_ترنم؟ خوبی؟ چت شد عزیزم؟
با صدای خشدار بدی گفتم:
_خو... بم.... تشنمه
بطری آب رو باز کرد برام و داد دستم
قلوپی ازش خوردم تازه متوجه شدم چقدر گلوم. خشک بود
_من چم شد یهو؟
_نمیدونم منم همینو دارم میگم توکه خوب بودی؟
_الان بهترم روشن که بریم
_مطمئنی؟
_اهوم بریم
سرم داشت منفجر میشد
فکر کنم متوجه پام نشد چیزی نگفتم و چشمام رو بستم
دو سه ساعتی گذشته بود و درد پام بدتر شده بود
از درد چشمام رو بسته بودم دستمو گذاشت روی مچ حسین و فشار دادم
برگشت و نگاهی به من کرد و زود سرشو به طرف جاده برد
زد کنار
_ترنم؟ ترنم؟ خوب.... چت شده
_بریم بیمارستان
_چیییییی؟
_حسین برو بیمارستان
هول کرده این طرف و طرف رو نگاه کرد و راه افتاد
"حسین"
نمیدونم. چش شده بود
چرا یهو دستم رو گرفت منم این جاده هارو درست بلد نبودم
نمیدونستم بیما ستان کجاست
گوشیم رو برداشتم و بیمارستان های اطراف و نگاه کردم
فاصله مون با نزدیک ترین بیمارستان حداقل2ساعت بود
پوفی کردم و دستمو پشت گردنم فشردم
اون از قضیه ای که مهدی و حامد و ارمان زنگ زدن و گفتن
کلا هرچی ذوق داشتم به باد رفت
خودم خیلی وقت بود که منتظر این خبر بودم
ولی الان و این موقع اصلا جاش نبود
هر بار نگاهی به ترنم مینداختم که از درد صورتش جمع شده بود
دستشو که زیر دستم بود تکون دادم و اسمشو صدا زدم
_ترنم؟ ميگم....با بیمارستان نزدیک دوساعت راهه چی کار کنم؟
با چشم بسته لبخندی پر از درد زد
_برو فقط زود تر لطفا
_چشم
خدایا چی شده؟ چرا اینجوری شد ماه عسلمون؟
با نهایت سرعتم روندم
مسیر دوساعت با 1ساعت تموم شد
جلوی بیمارستان نگه داشتم و دویدم سمت در ترنم
درو براش باز کردم
وقتی خواست پاش رو بزاره روی زمین تازه متوجه شدم که مشکل از پاشه
لعنتی به خودم فرستادم که چرا متوجه نشدم
لنگان. لنگان رفتیم داخل که به پرستار خبر دادم تختی آورد و. ترنم و برد
دکتر تا نگاهش روی پای ترنم رفت گفت به احتمال زیاد مو برداشته و باید عکس بگیرم
خداروشکر دکتر زن بود و مشکلی نداشتم
از پاهاش عکسی گرفتم و رفتم سمت اتاق دکتر
خدا به خیر کنه
💜نویسنده : A_S💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگویید خانم چادری بلکه بگویید شهید زنده ،مجاهد فی سبیل الله:)✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'💔✨'
به زیر دین شما شیعه
الهی جانم به قربانت ..
شهـادت امـام باقـر علیـه السـلام تسلیـت🖤🥀
اسم جنس پارچه "لنین" هست
و احتمالا وارداتیست و با همین نقوشی که در تصویر میبینید، فراوان چاپ شده
نقوشِ شیطان پرستی و کابالایی صهیونیستی
در احضار اجنه شیاطین و ارتباط با آنها از بعضی از این نقوش استفاده میکنند(اسرائیل و انگلیس)
این مدل پارچه را مُد کردن که در روح و روان انسانها و جذب آنها به سمت شیاطین تأثیر گذار است
در انتخاب پارچه دقت کنید
این طرح اخیرا در بازار به وفور دیده شده
داخل کانالاو گروهاتون بزارین داره فروشش زیاد میشه من خودم چند تاکانال دیدم که میفروشن
لطفا تا میتونید اطلاع رسانی کنید
بچه ها رمان
امشب به خاطر شهادت رمان نداریم فردا صبح زود
پارت گذاری انجام میشه!