بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم خانۀ ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکسشان منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
آن روز جمعه بود و صبح زود همه را بیدار کردم و گفتم: «بلند شید از خونه برید بیرون» و این برای خانواده خیلی عجیب بود. همه گفتند این موقع صبح کجا بریم؟ دخترم همان لحظه گفت: «برای شهید عبدالله باقری در بهشتزهرا مراسمی گرفتند، بریم اونجا.» تا این حرف را شنیدم اجبارشان کردم که با هم بروید بهشت زهرا. برای شوهرم خیلی عجیب بود، گفت: «شما هم بیا.» گفتم: «نمیآم، شما خودتون برید، میخوام خونه را مرتب کنم» و احساس میکردم ما در خانه میهمان خواهیم داشت. خانواده حدود 9 صبح به بهشت زهرا رفتند و من شروع به مرتب کردن خانه کردم. اتاق محمدرضا همان مدلی که قبل از رفتنش چیده بود، همان گونه بود. احساس میکردم که باید خانه را خلوت کنیم، حتی یادم هست که کیف پولش که کنار اتاق بود را برداشتم و دیدم کارت ملی محمدرضا داخل کیفش است، با دیدن کارت ملیاش به محمدرضا گفتم: «تو دیگه نیستی، برای چی بهت نگاه کنم.»
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74
https://daigo.ir/secret/5807980995
سلام و عرض ادب
عصر زمستونی تون به خیر ☺️
درخدمتتون هستیم!
از ما راضی هستین؟
کانال چطوره؟
دوست دارید چجوری پیش بره؟
چون نظر شما برای ما خیلی محترم و ارزش منده،منتظر نظر های زیباتون هستیم!
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥
https://eitaa.com/shahid_dehghan_amiri74