🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامهای!
اولین بار است که چنین ویژگی را درباره یک جوان می شنوم...🙂👇🏻
مادر شهید: حرفش هم این بود که حزب اللهی باید شیک و مجلسی باشد. ☺️
با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیتهایی که می کرد را به طرف مقابلش نشان می داد.
همیشه می گفتم تو می خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟
برای چی لباست👕 را عوض می کنی؟
آخر کفشت نیاز به واکس ندارد؛ اصلا با دمپایی برو... 🍃
می گفت من دلم می خواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد می شوم و وقتی از در مسجد بیرون می آیم،
اگر کسی من را دید، نگوید که حزباللهیها را نگاه کن؛ همه شلختهاند!
ببین همهشان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخلخ میکند. اعتقادش این بود.🍃
#ادامه_دارد 📚
#نقل_از_مادر_شهید
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابــووصــال ✨
#چࢪاغِ_ࢪاھ💎💡
راهنماۍ نماز اوݪ وقٺ👇🏻
۱_اهمیٺ و بࢪکات نماز اوݪ وقت ࢪو مطالعھ کن📚
۲_هشداࢪ اذان روے گوشیـت بزاࢪ🔊
۳_بر اساس ساعٺ اذان و نمـاز برنامڠ روزانهات رو بچیــن.📜
#ادامه_دارد 📚
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#چࢪاغِ_ࢪاھ 🌿💡 راهنمای انتخاب یک کتاب📚 جذاب😍 ۱_ موضوع موردنظرت رو پیدا کن🔍 ۲_ لیستی📝 از کتابهای مو
#چࢪاغِ_ࢪاھ
راهنمای شناخت پیج های سمی📱
۱_پیج هایی که محتوا ندارن و دائم در حال نشون دادن صبحانه،ناهار،شام، روزمرگی، هستن🙁
۲_ پیج هایی که دائم در حال خودنمایی هستند و از خودشون عکس📸 میزارن،(چه با حجاب، چه بی حجاب)🌱
۳_پیج هایی که پر از تجمل یا غذاهای مختلفه که وقتی میبینی دلت میخواد.🍕😕
پیج های سمی رو بشناسیم و دنبالشون نکنیم،
برای وقت⏰ و هزینهات ارزش قائل باش رفیق🙃
#ادامه_دارد 📚
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#چࢪاغِ_ࢪاھ💡🌿 راهنمای شناخت پیج های سمی 📱 ۱_پیجهایی که دائم عاشقانههای دو نفره و سه نفره و چند نف
#چࢪاغِ_ࢪاھ💡🌿
#سوال👇🏻⁉️
سلام ...
اگر حقوق کسانی را ضایع کرده باشیم ولی در حال حاضر فراموش کردیم و اصلا یادمان نباشد، یا جایی از کسی حقی ضایع کردیم و اصلا نفهمیدیم، چطور باید این حقوق رو ادا کنیم که در وادی حق الناس گرفتار نشویم..؟🤔
#پاسخ✉️👇🏻
سلام ...🖐🏻
خدا که فراموش نکرده، درسته.؟
در علم خدا ثبت و ضبط هست، درسته.؟📝
پس برای اینها حساب جاری باز کنید
چجوری.؟🤔
هرازچندگاهی اعمال صالح انجام بدهید، و به خدا عرضه بدارید خدایا! اینکار به نیابت از کسانیکه که به گردن من حق دارند اما من نمیشناسمشون
یا یادم رفته ، یا اصلا متوجه نشدم ،
ولی توی علم تو ثبت و ضبط شده و من بدهکار اونها هستم ..🌿
مثلا:☺️👇🏻
1⃣_یک صفحه قرآن بخوانید✨
2⃣_یک سلام به امام حسین علیه السلام بدهید⚘
3⃣_دو رکعت نماز مستحبی بخوانید و هدیه به معصومین کنید💫
4⃣_یک فقیر اطعام کنید🍛
5⃣_صدقه به فقرا بدهید🌈
6⃣_چندتا صلوات بفرستید💌
#ادامه_دارد 📚
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامهای!
خود نمازگزاران هم لذت می برند وقتی می بینند بغلدستیشان یک آدم شیک و مرتب و معطر است.☺️
مادر شهید: روی این مسئله خیلی حساس بود.
آدمی که این مدلی بود گاهی اوقات بعد از نماز صبح⛅️ و صبحانه با عرقگیر و زیرشلواری سوار موتور می شد و می رفت.
این دو با هم تناقض داشت و ضد هم بود.
: با این وضعیت کجا می رفت؟🤔
مادر شهید: مثلا می رفت بهشت زهرا یا مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی یا سری به کهف الشهدا میزد.✨
وقی می خواست از در خانه🏡 بیرون برود، من دعوایش می کردم که تو تا نانوایی هم اینطوری نمی روی، الان کجا میخواهی بروی؟ 🤔
می گفت: من می روم و زود برمی گردم.
ساعت⏰ ۷ صبح می رفت و تا ساعت ۱۰ می آمد.
وقتی می آمد ازش می پرسیدم چطوری با این وضع در جامعه حاضر شدی؟
می گفت: مادر! بعضی وقت ها لازم است آدم پا روی نفسش بگذارد و نفسش را بُکُشد.✨
این نکته برای من خیلی جالب بود.
پیش خودم این حرف را حلاجی می کردم که چرا محمدرضا این حرف را می زند.🌱
احساس می کنم محمدرضا آن لحظاتی که با آن تیپ و ظاهر به مسجد یا دانشگاه می رفت، شاید ذره ای یا درصدی غرور می گرفتش و میخواست
نفس خودش را تأدیب کند و بشکند،.
به خودش می گفت من همانیام که با عرقگیر بیرون می روم!🍃
#ادامه_دارد 📚
#نقل_از_مادر_شهید
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
#چࢪاغِ_ࢪاھ🌿💡
7⃣_پیادهروی اربعین چند قدم به نیابت از اونها بروید⚘
8⃣_زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدید، یک زیارتنامه به نیابت از اونها بخوانید☺️
9⃣_وصیتنامه یک شهید منتشر کنید و زیارت اهل قبور بروید🚶🏻♂
0⃣1⃣_به صورت پدر و مادر لبخند بزنید و ثوابش رو هدیه کنید😍😊
و ...
هزاران هزار کار دیگه که ثواب داره ...✨💌
روایت فرمود: کلُّ مَعروفٍ صَدَقه
تمام کارهای خوبی که مصداق معروف هست، صدقه هست🍃
پس هر کاری که مصداق کار خوب هست و ثواب داره، میتونیم به دیگران اهدا کنیم💌
البته واجبات خودمون رو نه ...❌
مثلا نمیشه نماز واجب رو به دیگری اهدا کرد ...🍃
اما کارهای مستحب رو میتونیم هدیه کنیم به کسانی که به گردنِ ما حق الناسی دارن و ما فراموش کردیم😊🍃
#ادامه_دارد 📚
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامهای!
واقعا با عرقگیر می رفت؟!🤔
مادر شهید: بله؛ چون سوار موتور🏍 بود و جایی پیاده نمی شد.
اما همین قدر که احساس می کرد در جامعه به نحوی وارد می شود که نَفسش شکسته می شود و خودش را تادیب می کند، کافی بود. 🌱
این یکی از تضادهای وجود محمدرضا بود که در این تضاد، خودش را میساخت.
عین همین حالت ها را در دانشگاه داشت.🌿
دوستانش می گفتند که ما تازه بعد از شهادت محمدرضا فهمیدیم حلقه وصل این طیف از دانشگاه با آن طیف از دانشگاه، محمدرضا بوده.
مثلا این دسته از دانشجویان با این اعتقادات خاص و ان دسته ار دانشجوها با اعتقادات خاص دیگر بودند که فقط محمدرضا حلقه وصل بین آن ها بود و این خیلی عجیب و غریب بود.🍃
#ادامه_دارد
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
#نقل_از_مادر_شهید
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامهای!
مثلا بچههای دانشگاه شهید مطهری پاتوقی داشتند در سرچشمه و کافه کتابی 📚بود به نام کافه قرار.🍃
یکسری از بچههای سرچشمه هم به آن پاتوق می آمدند.
افرادی بودند که برای شهدا کار می کردند و زحمت می کشیدند.😊
محمدرضا درآن پاتوق همه بچه ها را با هم جمع می کرد و با همدیگر جلسات بصیرتی و شناسایی شهدا می گذاشتند.
خیلی از دوستانش می گفتند وقتی محمدرضا راجع به شهیدی حرف می زد، آنقدر اطلاعات زیادی داشت که ما همیشه دهانمان باز می ماند😳 که تو این همه اطلاعات را از کجا داری؟🤔
یکی از دوستانش (آقای محمدی) همیشه به من می گفت: من همیشه به محمدرضا میگفتم که این همه برای شهید کار کردی و طعنه شنیدی (بالاخره در جمعهای دانشگاه ها جوهای خاصی وجود دارد؛ البته دانشگاه شهید مطهری جو خوبی دارد اما محمدرضا با برخی دوستانش در دانشگاههای دیگر هم رفت و آمد داشت و طعنههایی می شنید که چرا برای شهدا کار میکنی؟)🤔
آقای محمدی می گفت: به محمدرضا می گفتم بس است دیگر اینقدر برای شهدا کار کردی.
همیشه محمدرضا می گفت شهدا از جان خودشان مایه گذاشتند و حالا من از آبروی خودم مایه نگذارم؟ من که کاری برای شهدا نکرده ام تا حالا؟🍃
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
#نقل_از_مادر_شهید 🍃
#ادامه_دارد 📚
#قسمت۱۶
🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامهای!
: کسانی که شهید شدند را اگر بررسی کنیم، در زمان زندگیشان هم به خوبی می شود فهمید که دارند در مسیر شهدا قدم برمی دارند و کسی که زندگی شهدایی نداشته باشد، لایق شهادت هم نمی شود.💔
نکته مهم این است که آقامحمدرضا نقطه تلاقی دو خاندان است؛ خاندان دهقان امیری و طوسی. این تلاقی موجب تولد شخصیتی دوستداشتنی می شود که وقتی عکسش 📷را ما نگاه می کنیم، لذت می بریم.☺️ نورانیت چهره محمدرضا چیزی فراتر از تیپ و ظاهر است...🍃
مادر شهید: بله؛ محمدرضا عکس هایی دارد با تیشرت سبز رنگ سه دکمه...✨
: بله، عکسش در کتابشان📚 هم هست... فکر می کنم در این تیشرت خیلی راحت بوده اند و زیاد آن را می پوشیده اند.😊
مادر شهید: وقتی محمدرضا شهید شده بود، جزو معدود شهدایی بود که در سه نقطه تهران تشییع شد.
اول؛ از همین منزل که ۵ صبح⛅️، جمعیت موج می زد.
جمعیت زیادی آمدند و تشییع به سمت خیابان آزادی تا سر خیابان استاد معین ادامه داشت.
پیکر را آوردند و به دست مردم دادند. حدود ساعت ⏰۸ صبح رسید به مسجد صادقیه در خیابان خوش.
در خیابان خوش، آیت الله امامی کاشانی بر پیکرشان نماز خواندن.
خیلی برایم عجیب بود که تمام خیابان خوش و آذربایجان و خیابانهای اطراف، عکس سبز محمدرضا بود و بنرهای بزرگی زده بودند و در و دیوار پر شده بود.🍃
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابـــووصــال ✨
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد 📚
#قسمت۱۷
#چࢪاغِ_ࢪاھ💡🌱
راهنمای جبران روزههای قضا 🌹
۱_برای محاسبه روزه،های قضات وقت بزار ، یک کاغذ 📝و خودکار بردار و تعداد سالهایی که روزه بهت واجب شده رو بنویس.📖
۲_بعد حساب کن هرسال ماه رمضان،🌙 چند روز از ۳۰روز روزه نگرفتی و دلیلش چی بوده (عذر موجه یا غیرموجه؟)🤔
۳_به ازای هر روزی که با عذرموجه روزهات قضا شده، مثل (بیماری😷 که روزه برایش ضرر دارد، عادت ماهیانه بانوان، مسافرت و.....) یک روز، روزه قضا محاسبه کن📝
#ادامه_دارد 📚
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_دوم ? سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_سی_سوم ?
– طیبه… بیا سیدمهدی اومده!
مثل فنر از جایم پریدم و دستی به سر و رویم کشیدم. صدایش را می شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلام خانومم!
– سلام… خوبی؟
احساس کردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیکرد. پرسیدم: مطمئنی خوبی؟
– آره. بیا کارت دارم.
نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. معلوم بود برای گفتن چیزی دل دل میکند. بالاخره به حرف آمد: طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم.
نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیکردم انقدر سخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: به سلامتی!
– میتونی باهام بیای فرودگاه؟
– باشه! صبرکن آماده بشم!
درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: به پدر و مادرت میگی؟
– شاید ولی الان نه.
با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت: کجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم!
گفتم : نه ممنون. میخوایم یکم بریم بیرون.
?#ادامه_دارد
🍎 #رمان_طعم_سیب
🌸 #قسمت_۲
تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:
-مامان جون تلویزیون خراب شده!!!
مادربزرگ با خونسردی گفت:
-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!
دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود...
مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:
-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!
مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:
-باشه مادر برو! ولی...
-ولی چی مادر جون؟؟
-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.
چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:
-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!
-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.
آماده شدم چادرمو سرم کردم و سریع از خونه رفتم بیرون.
از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.
سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.
پیاده رفتم تا رسیدم.
داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.
با خودم فکر کردم که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!
ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دست و پامو گم میکردم.
از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!
حالا هم که اومدم بیرون و نمیدونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!
تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم...
توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.
موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:
-به به خانم خوشگله!اینجا چی کار میکنی.
قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!
اومدن طرفم و یکیشون گفت:
-منتظر کی بودی؟!حالا کجا با این عجله؟!برسونمت!
حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!! یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!
انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم...
یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید...
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
گوشیم پخش زمین شد...
غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم...
#ادامہ_دارد...