👩💼 #معلمبهبچههاگفت:
بنویسید به نظرتون #شجاعترین.آدما،چه کسانی هستن❓
🌸 هر کسی یه چیزی #نوشت اما
این نوشته دست و دل معلم رو #لرزوند،
تو کاغذ نوشته شده بود:
♨️ "#شجاع ترین آدما اونان که #خجالت نمیکشن و #دست پدرمادرشونو میبوسن... نه سنگ #قبرشونو...❗️❗️
😔 معلم در حالی که قطره #اشکی روی صورتش لغزید، زیر لب گفت:
#افسوس که من هم شجاع نبودم...
💝به #پدر و مادرمون تا هستن خدمت کنیم.... و الا اشک بعد از رفتن اونا، بجز کم کردن عذاب #وجدانمون، به هیچ دردی نمیخوره 👌
#تلنگرانھ‼️
#مدیر🍊
ـ✍🏽معلم بھ بچہها گفت:
بنظرتون شجاعترین آدما کیا هستن🤔؟!
هرکے یہ چیز؎ گفت تا اینکھ یکےاز بچہ ها بلند شد و گفت:
شجاعترین آدما اونان کھ #خجالت نمیکشن و دست پدرومادرشونو میبوسن نھ سنگ #قبرشون👌🏽!!
- #متوجھےدیگہ!🚶🏻♂
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۳
بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم
ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!
چون هیبت آقام ڪنارم نبود.
از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از #نمازم_ایراد_میگرفتن
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با #لحن_بد بهم گفت :
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد
بازومم گرفت بلندم ڪرد
و با#صداے_نسبتا_بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینڪه بہ #بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ و #اشڪ چشمهامو ببینهہ
شروع ڪرد برای خانوم حسینی از #اشڪالات نمازے من #صحبت ڪردن..
و #اینقدر_بلند_تعریف_میڪرد ڪه #صفهایے_عقب و هم #توجهشون بہ سمت من جلب شد
و شروع ڪردن بہ #اظهار_فضل_ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت #خجالت آب میشدم بہ سمت #آخرین_صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط #اشڪ میریختم .
🌹🍃🌹
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد
ودیگہ هیچ وقت نرفتم
و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.
میگفتم
_یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!
البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد. پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.
🍁🌻ادمه دارد.....
✍نویسنده داستان:
#ف_مقیمے
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است