eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.🚶‍♀ تق تق🚪 ــ بله... بفرمایید ــ سلام آقا سید✨ تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : 🗣 ــ سلام خواهر...بله؟! کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑 نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت... تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها. ــ کار خاصی که نه...😊 میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم ــ شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. ــ چشممممم... ممنونم 😐😬 دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...✨از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم ــ سلام😒 ــ سلام... اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای😄 ــ سربه‌سرم نزار مینا حالم‌خوب‌نیست😕ــ چرا؟! چی شده مگه؟!😯 ــ هیچی بابا...ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم... خوب دیگه چه خبر؟! ــ هیچی... همه چیز اوکیه ولی ریحانه😕 ــ چی؟!😯 ــ خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊 ــ ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟!😡 ــ چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕 ــ چون نمیخوامش... اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐 ــ اِاااا...مبارکه... نگفته بودی کلک... کی هست حالا این آقای‌خوشبخت؟!😉 ــ گفتم فک کن نگفتم که حتما هست😑 در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.🙄 این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم🙈 ــ ریحانه؟! چی شد؟!😯 ــ ها ؟!؟... هیچی هیچی!😞 ــ اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!😳 ــ هااا؟!... نه 😕 ــ ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒 ــ چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو😒 ــ خدا شفات بده دختر😐 ــ تو توی اولویت تری😒 ــ ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯 ــ میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟!😐 ــ نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑 ــ بروووو😡👈 مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌾 🌾قسمت تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...  خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...  - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...😟 تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...  - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... 😭 - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...  من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... ادامه دارد.... ✍نویسنده: