eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.6هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 ــ بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ماها هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😞😢 که بابام پرید وسط حرفو گفت : ــ دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟!😡در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می‌اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑😏 میدونستم بحث بی‌فایده هست😔اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😭وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢صدای گریم بلند و بلند تر میشد... با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم😭...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢 ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود مامانم اومد تو اتاق و گفت : ــ دختر اینقدر خودتو عذاب نده... از دست میریا...😟😕 ــ آخه شما که حال منو نمیدونی مامان😢دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😭 ــ من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢 ــ یعنی چی مامان؟!😯 ــ یعنی اینکه....هیچی...😕😒 ولی دخترم دنیا تموم نشده... کلی خواستگار قراره برات بیاد☺️با کلی افکار و قیافه مختلف✨نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن ... نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕😐 اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕صبح شد و دلم گرفته بود😞دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢 هیچکی نبود باهاش درد دل کنم😔 یاد حرف زهرا افتادم... که هر وقت دلش میگیره میره مزار 👣شهدا😢 لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم🍃 نزدیک مزار که شدم... اِااا... اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!😯 چرا دیگه خودشه 😔حالا چیکار کنم😯آروم جلو رفتم ــ سلام😞 ــ سلام ریحانه جان😊 و بغلم کرد و گفت : ــ اینجا چیکار میکنی؟😯 ــ دلم گرفته بود... اومده بودم باهاشون درد دل کنم😞😢تو چرا بیرونی؟! ــ محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد. ــ زهرا😔نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم... به خدا منم نمیخواستم... ــ این چه حرفیه ریحانه😊 من درکت میکنم آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم...✨صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد آرو آروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌾 🌾قسمت    تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد …  اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم … ✋ به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها …  و از همه بدتر، پدرم …😕 علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن … و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد …  با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن …  _با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…😊😘 – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …☺️ و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها …  هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود …  چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد …  این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…😊✋ ادامه دارد..... ✍نویسنده: