eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 ــ ایشون اقای مهندس هستن دیگه☺ با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت : ــ شوخی میکنید؟! 😟😏 که پدر سید گفت : ــ نه به خدا شوخیمون چیه... آقای مهندس ان‌شاءالله داماد آینده همین ایشون هستن با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : 🗣 ــ آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟😠 فکر کردید دختر دسته‌ی گل من به شما جواب مثبت میده...😏 همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡 جمع کنید آقا... زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕😒 پدر سید آروم با صدای گرفته‌ای گفت : ــ پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔 ــ هر جور راحتید...😠 ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره. مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...✨انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😭پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد ...دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در🚪بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم😢 بابام سریع برگشت و گفت : ــ تو چرا بیرون اومدی😠...برو توی اتاقت😡 ولی اصلا صداشو نمیشنیدم... زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد👀💕 اشکی که گوشه‌ی چشمش حلقه زده بود آروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت ــ بریم...😞 و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...✨ بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😫 بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد😠 ــ مسخرش رو در آوردن😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری و رو کرد به سمت من و گفت : ــ تو میدونستی پسره فلجه؟! 😠 ــ منم با گریه گفتم :😢 بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔 ــ حالا هرچی... فلج یا جانباز یا هر کوفتی... وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌾 🌾قسمت مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون …  علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …  همه چیز تا این بخشش خوب بود …  اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن …  هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد … پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه …  مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …  و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن …  قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …  هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …  بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده … – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد … ادامه دارد... ✍نویسنده: