#همسفرانه🌷
.
💕💕💕💕💕💕💕💕
"ناصر…؟؟؟❤"
_جانم...💕
امشب چقدر خوشگل شدی...❤
.️
خندید...
صورتشو برگردوند...
رفت سمت ساکش و گفت...
"امشب چت شده اکرم…؟"
راه رفتنش با همیشه فرق داشت…
حرف که زدنش...
منو یاد اولین باری مینداخت که خونه حاج آقا دیده بودمش...
.
"ناصر…؟❤"
_جانم...💕
"بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی...؟😢"
زل زد تو چشام و گفت... "اونی که باید شفاعت ڪنه تویی خانومم...❤️
اما اکرم جان...💕
جووون ناصر...
اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد..."
سرمو گذاشتم رو پاش... باهق هق گریه گفتم…😭
"بس کن ناصر...
اینو ازم نخواه...💔
بذار یادگاری داشته باشم...😔"
مکثی کرد و سرمو گرفت بالا...
سفیدی چشاش سرخ شده بود...
گفت:
"میدونستی شهدایی که جنازشون برنمیگرده... حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون...😭
دوست داری تو تشییع ناصرت...💕
حضرت زهــرا(س) باشه یا آدمای دیگه...؟😢"
بغضمو قورت دادم...
"باشه...قبول…
ولی یه شرط داره...
قول بده...
حوری های بهشتی رو که دیدی...
دست و دلت نلرزه...!"️
زد زیر خنده و گفت:
"امون از دست تو...❤ حوری کیه بابا...
من اکرممو با دنیا عوض نمیکنم...💕"
گفتم:"آره میدونم ناصر… صورتاشونو که ببینی...
با اون لباسای حریر... دیگه اسم اکرمم یادت نمیاد...💔"
گفت:
"همه شونو میزنم کنار و میگم...
"برید...من فقط خانومم...💕
اکرممو میخوام...❤"
دیگه نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم...
چشاشو ریز️ کرد و گفت: "اکرم...❤
شهید شدم...گریه نکنیاااا..."
قول ندادم…گریه کردم و گفتم :
"بسـه…مگه میشه آدم تو یه روز...
همه کسشو از دست بده و گریه نکنه...😭"
دلم میخواست صبح نشه...
دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم و…نگاش کنم…️
صبحونه شو که خورد... سمیه رودبغل کرد و بوسید...❤
گفتم:
"میذاری چادر سر کنم، باهات بیام دم در...؟"
خندید و گفت:
"من که حریفت نمیشم خانوم خونه م...💕"
وقتی رفت...دلم آشوب شد...
تو گوش سمیه گفتم:
"مامانی...بابا ناصر رفتااااا...
خوب نگاش کن...💔
#شهید_ناصر_کاملی