eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.4هزار ویدیو
769 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۲ چاقو بزرگی ڪه دسته‌اش ربان صورتی رنگی گره خورده بود دستت می‌دهند و
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۱۳ در گوشَت آرام می‌گویم: - مهربون باش عزیزم! یک‌ بار دیگر نفست را بیرون میدهی. عصبی هستی. این را با تمام وجود احساس می‌ڪنم. اما باید ادامه دهم. دوباره می‌گویم: - اخم نڪن جذاب میشی نفس! این را ڪه می‌گویم یڪ دفعه از جا بلند می‌شوی. عرق پیشانی‌ات را پاڪ می‌ڪنی و به فاطمه می‌گویی: - نمی‌خواے از عروس عکس تڪی بندازے!؟ از من دور می‌شوے و ڪنار پدرم می‌روے!! اما تاس این بازے را خودت چرخانده‌اے! براے پشیمانی . خم می‌شوم و به تصویر خودم در شیشه‌ے دودے ماشین پارک شده مقابل درب حوزه‌تان نگاه می‌ڪنم. دستی به روسرےام می‌ڪشم و دورش را با دقت صاف می‌ڪنم. دسته گلی ڪه برایت خریده‌ام را با ژست در دست می‌گیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه می‌دهم. آمده‌ام دنبالت مثل !! می‌دانم نمی‌خواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند! ولی من دوست داشتم ، آن هم حسابی در باز می‌شود و طلاب یڪی یڪی بیرون می‌آیند. می‌بینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت در حالی‌ ڪه یڪ دستت را روے شانه پسرے گذاشته‌اے و با خنده بیرون می‌آیی. یڪ قدم جلو می‌آیم و سعی می‌کنم هر طور شده من را ببینی. روے پنجه پا می‌ایستم و دست راستم را کمی بالا می‌آورم. نگاهت به من می‌خورد و رنگت به یڪباره می‌پرد! یڪ لحظه مڪث می‌کنی و بعد سرت را می‌گردانی سمت راستت و چیزے به دوستانت می‌گویی. یڪ دفعه مسیرتان عوض می‌شود. از بین جمعیت رد می‌شوم و صدایت می‌زنم: - آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمی‌ڪنی و من سمج تر می‌شوم - آقا سید! علی جان؟ یڪ دفعه یڪی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه می‌ڪند. درست خیره به چشمان من! به شانه‌ات می‌زند و با طعنه می‌گوید: - آسیدجون!؟ یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله می‌گویی ،ازشان جدا می‌شوی و سمتم می‌آیی. دسته گل را طرفت می‌گیرم. - به به! خسته نباشید آقا! می‌دیدم ڪه مسیر با دیدن خانوم کج می‌ڪنید! - این چه ڪاریه دختر!؟ - دختر؟منظورت همس… بین حرفم می‌پرے: - آره همسر! اما یادت نره سورے! اومدے آبرومو ببرے؟ - چه آبرویی؟ خب چرا معرفیم نمی‌ڪنی؟ - چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیڪه می‌دونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم می‌دود. نفس عمیق می‌کشم: - حالا ڪه فعلا نرفتی! از چی می‌ترسی!از زن سوریت! - نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط با گل اومدے !اصلا اینجا چیڪار می‌ڪنی؟ - خب اومدم دنبالت! - مگه بچه دبستانی‌ام!؟ اگر بودم که مامانم سرویس می‌گرفت برام زودتر از زن گرفتن! از حرفت خنده‌ام می‌گیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی‌تر می‌شوی. حسابی حرصت گرفته! - حالا گل رو نمی‌گیرے؟ - براے چی بگیرم؟ - چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (پشت بندش میخندم) - الله اکبرا… قرار بود مانع نشی یادته؟ - مگه جلوتو گرفتم!؟ - مستقیم نه!اما.. همان دوستت چند قدم به ما نزدیک می‌شود و ڪمی آهسته می‌گوید: - داداش چیزی شده؟ خانوم کارشون چیه؟ دستت را با کلافگی در موهایت می‌برے. - نه رضا ، برید! الان میام. و دوباره با عصبانیت نگاهم می‌ڪنی. - هوف برو خونه، تا یه چیز نشده. پشتت را می‌ڪنی تا بروے ڪه بازوات را می‌گیرم. نویسنده:محیاسادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
۱۴ فروردین ۱۴۰۱