|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۲ چاقو بزرگی ڪه دستهاش ربان صورتی رنگی گره خورده بود دستت میدهند و
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۳
در گوشَت آرام میگویم:
- مهربون باش عزیزم!
یک بار دیگر نفست را بیرون میدهی.
عصبی هستی. این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
- اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را ڪه میگویم یڪ دفعه از جا بلند میشوی. عرق پیشانیات را پاڪ میڪنی و به فاطمه میگویی:
- نمیخواے از عروس عکس تڪی بندازے!؟
از من دور میشوے و ڪنار پدرم میروے!!
#فرارکردیمثلروزاول
اما تاس این بازے را خودت چرخاندهاے!
براے پشیمانی #دیراست.
خم میشوم و به تصویر خودم در شیشهے دودے ماشین پارک شده مقابل درب حوزهتان نگاه میڪنم.
دستی به روسرےام میڪشم و دورش را با دقت صاف میڪنم.
دسته گلی ڪه برایت خریدهام را با ژست در دست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
آمدهام دنبالت مثل #بچهمدرسهایا!!
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینیبدهی، آن هم حسابی
در باز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون میآیند.
میبینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت در حالی ڪه یڪ دستت را روے شانه پسرے گذاشتهاے و با خنده بیرون میآیی.
یڪ قدم جلو میآیم و سعی میکنم هر طور شده من را ببینی.
روے پنجه پا میایستم و دست راستم را کمی بالا میآورم. نگاهت به من میخورد و رنگت به یڪباره میپرد! یڪ لحظه مڪث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت و چیزے به دوستانت میگویی. یڪ دفعه مسیرتان عوض میشود. از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
- آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیڪنی و من سمج تر میشوم
- آقا سید! علی جان؟
یڪ دفعه یڪی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میڪند. درست خیره به چشمان من! به شانهات میزند و با طعنه میگوید:
- آسیدجون!؟ یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم میآیی. دسته گل را طرفت میگیرم.
- به به! خسته نباشید آقا! میدیدم ڪه مسیر با دیدن خانوم کج میڪنید!
- این چه ڪاریه دختر!؟
- دختر؟منظورت همس…
بین حرفم میپرے:
- آره همسر! اما یادت نره سورے! اومدے آبرومو ببرے؟
- چه آبرویی؟ خب چرا معرفیم نمیڪنی؟
- چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیڪه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم:
- حالا ڪه فعلا نرفتی! از چی میترسی!از زن سوریت!
- نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط با گل اومدے !اصلا اینجا چیڪار میڪنی؟
- خب اومدم دنبالت!
- مگه بچه دبستانیام!؟ اگر بودم که مامانم سرویس میگرفت برام زودتر از زن گرفتن!
از حرفت خندهام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنیتر میشوی. حسابی حرصت گرفته!
- حالا گل رو نمیگیرے؟
- براے چی بگیرم؟
- چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (پشت بندش میخندم)
- الله اکبرا… قرار بود مانع نشی یادته؟
- مگه جلوتو گرفتم!؟
- مستقیم نه!اما..
همان دوستت چند قدم به ما نزدیک میشود و ڪمی آهسته میگوید:
- داداش چیزی شده؟ خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی در موهایت میبرے.
- نه رضا ، برید! الان میام.
و دوباره با عصبانیت نگاهم میڪنی.
- هوف برو خونه، تا یه چیز نشده.
پشتت را میڪنی تا بروے ڪه بازوات را میگیرم.
#ادامہدارد
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
۱۴ فروردین ۱۴۰۱