eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.6هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#Part_186 #رها #زمان_حال با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچه‌رو
×× - عیبی نداره ولی برای فرشته هم به صلاح خودت بود! که محکم خودم رو می‌ندازم تو بغلش و میگم: - خیلی دوستت دارم مامان، عشقی به خدا! که لبخندی می‌زنه و میگه: - حالا ولم کن خفه شدم... کسری از در وارد شد، جعبه ی کادو رو به سمت من گرفت و گفت: - اینم کادوی اسرا خانوم من!تقدیم با عشق. که جعبه رو ازش می‌گیرم که رها هم کیک رو میاره و میگه: - خب خب حالا کیک رو برش بزنید که دلم ضعف رفت براش! که طاها زیر لب شکمویی زمزمه می‌کنه... کسری چاقو رو از دست رها می‌گیره و رو به من میگه: - برش بزنیم! که دستم رو روی دست هاش می‌ذارم و با کمک کسری کیک و برش می‌زنم! بعد برش کیک کسری چند ثانیه نگاهش رو به چشم هام می‌دوزه و میگه: - اسرام؟ - جانم؟ - دوستت دارم! که با گونه هایی که رنگ خجالت گرفته و مثل درخت انار خونمون سرخ شد! - منم دوستت دارم! که فشار آرومی به دست هام میده و میگه: - کادوت رو باز نمی‌کنی؟ که به جعبه نگاه می‌کنم و گردنبد طلای زیبایی که روش نوشته... اسرا ی کسری که رها و طاها به سمت من هجوم میارن و میگن: - وایی بابا چه خوش سلیقه! که لبخندی می‌زنم و میگم: - فکر کردم یادت رفته! که با لبخند و آرامش جواب میده: - مگه میشه همچین روزی رو یادم بره؟ که صدای در بلند میشه که رها به سمت در میره و میگه: - عمه کیانا با بچه ها و عمو مازیار هستند! و در رو باز می‌کنه... که به چشم های قهوه ای کسری نگاه می‌کنم و یاد روز عقدمون می‌افتم،محو چشم هاش شدم! چشم هایی که حالا به نام من سند خورده بود... که همون لحظه مازیار با یک دسته گل رز به سمت کسری میاد و میگه: - داداش با اجازه الوعده وفا! که کسری هم لبخندی می‌زنه و دستش رو روی شونه مازیار می زنه و میگه: - مبارکت باشه! که میگه: - همچنین داداش! و از ما جدا میشه... که رو به کسری میگم: - چه وعده ای؟ که با لبخند به کیانا و مازیار اشاره می‌کنه و میگه: - ببین خودت! که مازیار دسته گل رو به سمت کیانا می‌گیره و با صدای بلندی میگه: - کیان خانوم عاشقتم! با من ازدواج می‌کنی؟ که کیانا هم سرخ میشه و حس حال و عجیبی داره...که بعد یکمی مکث میگه: - بله... و صدای جیغ و سوت دوباره فضا رو پر می‌کنه... به چهره‌ی کسری نگاه می‌کنم که لبخندی به من زده لبخندی که جنسش با بقیه لبخند ها فرق داشت... لبخندی مملو از عشق... لبت همچون صدف دُرّش تبسّم من از اعجاز لبخند توام گم به باغ مهر ای آرام جانم! سرود زندگی را کن ترنّم پایان... به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست... ۱۴۰۰/۱۲/۱۶ ساعت ۲۳... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.