#من_با_تو
#قسمت_بیست_وهشتم
روسری نیلےرنگے برداشتم
بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت :
ــ بدو دیگہ!
از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ حرص نخور پیر میشیاااا
فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزی بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مےبیننش بد نگاهش ڪنن!پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہعڪسی هم ڪہ بنیامین تو راهروی خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بےربط و مسخرہ بود ڪاملڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بےفڪر بود!اما سهیلے ساڪت بود، چیزی درمورد ماجرای من و بنیامین نگفت!
دستے نشست روی شونہم،از فڪر اومدم بیرون.
ــ هانیہ خوبے؟
میدونستم منظورش چیہ! فڪر مےڪرد چون برای دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مےرفتم گفتم :
ــ برای اون چیزی ڪہ فڪر مےڪنے ناراحت نیستم!
چادرم رو از
روی تخت برداشتم و سر ڪردم.
ــ بریم؟
با شڪ نگاهم ڪرد و گفت :
ــ بیا
عروسکی ڪہ برای دخترامین خریدہ بودم،از روی میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تمومڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادی نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صدای عاطفہ پیچید :
ــ ڪیہ؟
ــ ماییم!
در باز شد،از پلہها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہسوم، مادرم چند تقہ بہ در زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد...سرم رو انداختم پایین، هانیہ باید امتحانت رو پس بدی،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم :
ــ سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد :
ــ سلام...ممنون بفرمایید داخل!
پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایےمون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روی تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت :
ــ خوش اومدید!
عاطفہ ڪنارش نشستہ بود
و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالارفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم برای روبوسے! بےتوجہ بہ حس های مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدمو تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقابو ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہبرگشت،خم شد برای تعارف میوہ، سیبی برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم!
عاطفہ ڪنارم نشست و گفت :
ــ خالہ هینهین ببین دخترمونو!
نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم :
ــ اسمش چیہ؟
عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت :
ــ هستیِ عمه!
گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم : مهم نیست میتونستے دخترم باشے!
با مِهر هستے پیوند من برای همیشہ با گذشتہ قطع شد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی