eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ‌ش رو گرفت سمتم : ــ پاشو...نازنڪن دیدی ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط... ــ مامان منم میرم! پارڪ خلوت بود،عاطفه روی یڪے از تاب‌ها نشست،با خجالت گفت : ــ شهریار هلم میدی؟ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت : ــ عزیزم اینجا خوب نیست! عاطفہ با ناز گفت : ــ ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو! بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد : ــ بیا دیگہ چرا وایسادی؟ بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم : ــ تو تاب بازی ڪن زن داداش...! براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ‌م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہوگرنہ مگہ مےشد شهریارو عاطفہ آروم باشن؟! امین هم هستے رو میذاشت روی سرسرو آروم میاورد پایینباهاش حرف میزد و هستے مےخندید! دلم گرفت... نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جای خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روی سرسرہ مےڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت های لخت! صدای قدم هاش اومد،توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت : ــ میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستماز این فعل های مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم : ــ بیا بیینم جیگرخانم! امین هستے رو داد تو بغلم، محڪم نگهش داشتم... منتظر بودم برہ تا با هستے بازی ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روی نیمڪت نشست! ــ از ڪے روی نیمڪت مےدویدن؟! همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت : ــ یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مےڪرد! ڪنجڪاو شدم... اما چیزی نگفتم،با ذهنم تشویقش مےڪردم! بگو چرا؟! بگو دلیل رفتارهات چے بود!تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد : ــ اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ های تهران مهندسے میخوندی،اوضاع من فرق میڪرد! سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش : ــ هستے هم نبود! شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مےشد! قلبم وحشیانہمےطپید مثل سہ سال پیش...حق نداشت باهام بازی ڪنہ!آروم از روی نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم: ــ بریم بازی ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم : ــ دست بردار از اگہ و اما و چرا بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهای دخترونہ‌م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مےدیدم؟ صداش باعث شد خون تو رگ‌هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ‌م بزنہ بیرون! ــ همیشہ دوستت داشتم! نگاهم رو دوختمبہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون : ــ فقط دلیلشو بگو...این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم! شهریار سرش رو بلند ڪرد... نگاهے بهم انداختو اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزی گفت،عاطفہ از روی تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روی هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت : ــ بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن... امین گفت : ــ من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیای؟ شهریار نگاہ اخم آلودی بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد... دوبارہ نشستم روی نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مےدوید! به قَلَــــم لیلی سلطانی