#من_با_تو
#قسمت_سی_وهفتم
از تاڪسے پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم :
ــ عجب اشتباهے ڪردم رفتم!
مادرم با خندہ گفت :
ــ از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردی هانیہ،عین پیرزنای هفتاد سالہ،غر غر!
پشت چشمے برای
مادرم نازڪ ڪردم و گفتم :
ــ دستت درد نڪنہ مامان خانم!
خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونهی عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت :
ــ چقدر حلال زادہ! داشتم مےاومدم خونہتون!
سلام ڪردم و دوبارہ
قصدڪردم برای باز ڪردن در ڪہ صدای خالہ فاطمہ مانع شد :
ــ هانیہ جون عصرونہ بیاید خونهی ما،من و عاطفہام تنهاییم!
با شیطنت نگاهش ڪردم و
دستش رو گرفتم :
ــ قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ،شمام ڪہ عمو حسین رو داری بلا خانم!
خندید، بعداز سہ ماہ!
همونطور با خندہ گفت :
ــ نمیری دختر...
ناهید دخترت شنگولہ هاااا
مادرم بےتعارف
وارد خونہشون شد و گفت:
ــ چشمش نزن فاطمہ،مخمو خورد از بس غر زد!
با خالہ فاطمہ وارد شدیم
چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت :
ــ راحت باش هانے جان امین سرڪارہ!
همونطور ڪہ چادرم رو در مےآوردم گفتم:
ــ شمام آپدیت شدی،هانے!
خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مےاومد گفت :
ــ یعنے میگے من قدیمےام؟چیزی حالیم نیست؟
با چشمهای گرد شدہ و خندہ گفتم:
ــ خالہ چرا حرف تو دهنم میذاری؟
جارو رو گرفت سمتم :
ــ یڪم ڪتڪ بخوری حالت جا میاد
جدی اومد سمتم ...
جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم! عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم :
ــ توروخدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ!
خالہفاطمہ و مادرم با خندہ واردشدن
بعداز سہ ماہ صدای خندہ توی این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد، بہ شوخے گفتم :
ــ اَہ مامان توام ڪہ چپ میری راست میری این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ!
عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت:
ــ حسود!
مادرم عاطفہ رو
محڪم بہ خودش فشرد و گفت:
ــ خواهر شوهربازی درنیار دختر!
ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم :
ــ خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟
و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہم رو بوسید...زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی