#من_با_تو
#قسمت_شصت_ویکم
خواست فنجون رو بردارہ
ڪہ صدای سرحال شهریارباعث شد سرش رو بہ سمت در ورودی برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت :
ــ مامان دیگہ ما رو راہ نمیدی؟ چرا دڪمون میڪنے؟
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوی سهیلے خم شدہ بودم انداخت... عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تته پته گفت :
ــ ما خبر نداشتیم...
مادرم تند رو بہ خانوادہی سهیلے گفت:
ــ شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت :
ــ چرا صدات قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد :
ــ ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگاری هانیہست
چشم غرہای بہ
شهریار رفت و گفت :
ــ تا ما باشیم بےخبر جایے نریم.
جیران خانم از روی مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت :
ــ این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت :
ــ شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!انگار استرس داشت!
هستے با خندہ گفت :
ــ هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم :
ــ جانم...
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،
خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے...متعجب رفتم ڪنار.
به قَلَــــم لیلی سلطانی