#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_پنجم
حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون.
صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید.
بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم.
مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست.
_چ..چرا. بگین خانم..بیاد.
و سپس بیهوش شد.
"تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام.
باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم."
حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد.
پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده.
_من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟
_شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟
حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟
_یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین.
حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام.
_ چشم.
پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود.
تنها همین.
کاش از حال مهرزاد با خبر بود.
همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود.
در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد.
_سلام دایی جان. خوبی؟
حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون.
_ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی.
_ مهرزاد چطوره؟
_اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش.
_باشه ممنون.
_ خداحافظ.
آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود.
به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟
_ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟
پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند.
سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد.
نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند.
#نویسنده_زهرا_بانو
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_شصت_و_پنجم
بپرسید؟
بله حتما. دیگه چی ؟؟
_دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید،
من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود.
خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که
همه چی درست میشه...
واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم
_ عروسیتون حتما جبران میکنم
ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون.
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم
بیرون.
جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد
با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم.
_ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های
خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه
ی اردالان.
کلید چراغو زدم
با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد.
وااااای یه تولد دیگه
همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن
تولد ،تولد تولدت مبارک...
_باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و
نشوند.
همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن.
لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن
اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم.
_ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم
نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم.
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی
رو باز کنم.
زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها،
خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم
_ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده
بود.
جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو
جابه جا میکردم.
آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم...
آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست
_ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود
درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا
که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود
خیلی خوشگل بود
گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم.
چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ
_ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود
"یاهو"
سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت
این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست
دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم
مواظب خودت باش
"قربانت علی"
_ بغضم گرفت و اشکام جاری شد
ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی
رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه
ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه.
انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد.
_ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم
ازدواج کردند.
یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار
بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم.
_ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال
بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه
دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر
بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد.
حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ...
_ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم
با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم.
از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم
نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم.
اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت...
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_شصت_و_پنجم
بپرسید؟
بله حتما. دیگه چی ؟؟
_دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید،
من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود.
خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که
همه چی درست میشه...
واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم
_ عروسیتون حتما جبران میکنم
ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون.
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم
بیرون.
جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد
با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم.
_ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های
خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه
ی اردالان.
کلید چراغو زدم
با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد.
وااااای یه تولد دیگه
همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن
تولد ،تولد تولدت مبارک...
_باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و
نشوند.
همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن.
لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن
اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم.
_ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم
نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم.
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی
رو باز کنم.
زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها،
خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم
_ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده
بود.
جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو
جابه جا میکردم.
آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم...
آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست
_ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود
درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا
که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود
خیلی خوشگل بود
گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم.
چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ
_ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود
"یاهو"
سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت
این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست
دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم
مواظب خودت باش
"قربانت علی"
_ بغضم گرفت و اشکام جاری شد
ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی
رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه
ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه.
انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد.
_ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم
ازدواج کردند.
یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار
بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم.
_ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال
بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه
دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر
بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد.
حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ...
_ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم
با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم.
از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم
نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم.
اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت...
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه🌸 #قسمت_شصت_و_چهارم چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ری
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه🌸
#قسمت_شصت_و_پنجم
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.
یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم :
_ بیکارم .کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم .
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون .
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان ...!
راستی ازدواج کرده !!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.
برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف :
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم .
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...!
ولی احساس خوبی داشتم ...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
نویسنده✍
#غیــن_میــــم #فـــاء_دآل