#رمان_حورا
#قسمت_صد
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد.
داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود .
_سلام داداش.
_سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی
_قربانت
_مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه.
_نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم.
_جانم بگو
_راستش..
_خب بگو چیشده
_درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟
_خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه.
اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن و فلسفه نمازی.
_مرسی داداش برو خدافظ.
_یاعلی
امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز .
اولین مطلبی که بالا امد را خواند.
"همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيينهاي ريشهدار و عميق در زندگي انسانها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است.
ولي يك امر در همه عبادتها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن ميگويد و براي نيازش، دست به دامان او ميزند.
بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد.
ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد ميگويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي ميخوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت ميتوان فهميد كه تمامي يكصد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بودهاند."
وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و
با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید.
ــ بله قربان
ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید
ــ چشم قربان
روبه سمانه گفت:
ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای
من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پای
خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم
سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت:
ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم
به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که
پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق
پیش را.....
یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه
بردارد.
به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را
اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند.
کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را
داد.
ــ میخوای صحبت کنیم
ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم
ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما اول باید برگردیم وزارت
***
ــ چرا خبرم نکردید؟
ــ سردار اینو از ما خواست
کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید:
ــ الان حال سردار چطوره؟
یاسر آهی کشید و گفت:
ــ بهتره،اوردنش بخش.
ــ کی مرخصش میکنن
ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه
کمیل سری تکون داد.
ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت
اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و
نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم.
ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر.
ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور
،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای.
ــ خانوادم؟
ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم
کمیل با تعجب پرسید:
ــ دایی محمد!!
ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببره و
ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم.
کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست.
ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری
خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه.
کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت:
ــ ممنونم داداش
ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی
بلند خندید.
کمیل
لبخند تلخی زد و گفت:
ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی
یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت:
ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته
دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از
هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی
هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد.
ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟
ــ اره بریم
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_نود_و_نهم بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه
#قسمت_صد
زنگ زدم به مامان .
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومدخودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره . +بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم +گریه میکنی فاطمه؟بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟سعی کردم آروم شم. ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم. صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم. ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .سرمو از زیر چادر در اوردم یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ..چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.یه پالتوی مردونه بود.
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟من دارم خواب میبینم؟پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ..
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشمم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش..._بیا اینو بنداز روش.
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ...
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.اصن میدونه مالِ منه؟خب ...این از کجا بدونه .
اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.قیافش خنده دار بود برام.دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم .
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته. دیگه نتونستم خودم کنترل کنم. میخواستم یهو بترکم از خنده. نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
یه خورده که گذشت خوابش برد.
نویسنده✍
#غیــن_میــــم #فـــاء_دآل